#حد_عاشقانه
حواسش بود یک وقتی اشتباهی آخ بلندی از بین #لبانش خارج نشود. دختری که چند دقیقه پیش، نامش صفحهی دوم شناسنامهی او را #سیاه کرده بود، ترسیدهتر از آن بود که فریاد هایش را تاب بیاورد. لب پایینش را زیر دندان برد و محکم فشرد. #رگههای عرق از دو طرف شقیقه هایش راه گرفته بود. شمارش تعداد #ضربات از دستش در رفته بود. آنقدر به داغ #بیآبرویی فکر کرد که درد ضربات کم و ناچیز به نظر میرسید. لحظهای از فکرش گذشت کاش دستانش باز بود و آنها را مقابل #شلاق، سپر می کرد.- تموم شد، بلند شو جوون.
او را جوان میخواندند، پس چرا تا این حد احساس #پیری میکرد؟
https://eitaa.com/joinchat/362479692C4f541df048