🔰 ماستهایشان را کیسه کردند
جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم درکشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدینشاه قاجار بود. گدایان و بیکارهها در زمان حکومت مختارالسلطنه بهسبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمیداشتند و بهاصطلاح ناخونک میزدند.
مختارالسطنه برای جلوگیری از این بینظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان را با میخ به درخت در کوچهها و خیابانهای تهران میخکوب کردند و بدینوسیله از آنها رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه ماست فروشان را از گرانفروشی بر حذر داشت.
روزی برای اطمینان خاطر با قیافه ناشناخته به یکی از دکانها رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید: «چه جور ماست میخواهی؟» مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داریم؟»
ماست فروش جواب داد: «دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
#ضربالمثل
@banksepahofficial
🔰ماستهایشان را کیسه کردند
🔸جا خوردن، ترسیدن، از تهدید کسی غلاف کردن و دم درکشیدن و یا دست از کار خود برداشتن است.
ژنرال کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب ناصرالدینشاه قاجار بود. گدایان و بیکارهها در زمان حکومت مختارالسلطنه بهسبب گرانی و نابسامانی شهر ضمن عبور از کنار دکانها چیزی برمیداشتند و بهاصطلاح ناخونک میزدند.
مختارالسطنه برای جلوگیری از این بینظمی دستور داد گوش چند نفر از گدایان را با میخ به درخت در کوچهها و خیابانهای تهران میخکوب کردند و بدینوسیله از آنها رفع مزاحمت شد.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه ماست فروشان را از گرانفروشی بر حذر داشت.
روزی برای اطمینان خاطر با قیافه ناشناخته به یکی از دکانها رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید: «چه جور ماست میخواهی؟» مختارالسلطنه گفت: «مگر چند جور ماست داریم؟»
ماست فروش جواب داد: «دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید.
ماست فروش گفت: «ماست معمولی همان ماستی است که از شیر میگیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان میخواست به مشتری میفروختیم. الآن هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید میتوانید ببینید و به قیمتی که برایم صرف میکند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان قرار دارد و از یکسوم ماست و دوسوم آب ترکیب شده است! ازآنجاییکه این ماست را به نرخ مختارالسلطنه میفروشیم به این جهت ما اینجور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب دادهایم!»
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیاش را حفظ کرده بود به فراشان حکومتی که در اطراف وی گوشبهفرمان بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش بهطور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند.
سپس تغار دوغ را از بالا داخل دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعدازآنکه فرمانش اجرا شد آنگاه رو به ماست فروش کرد و گفت: «باید آنقدر به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت تو را آلوده کند تا دیگر جرئت نکنی آب داخل ماست بکنی!»
چون سایر لبنیاتفروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار غضب مختارالسلطنه نشوند.
عبارت «ماستها را کیسه کردن» از آن تاریخ یعنی یکصد سال قبل ضربالمثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار میگیرد.
#ضربالمثل
@banksepahofficial
🔰 تنبلخانه شاهعباسی
💠 هنگامیکه کسی زیاد تنبلی کند و یا کجومعوج بنشیند و یا لم بدهد، به او میگویند: مگه تنبلخونه شاهعباسه؟
شاه عباس یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچکس نیست که بدون درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همینطور است؟ همه سخن شاه را تائید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید، آنها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاشهای شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 تنبلخانه شاهعباسی
💠هنگامیکه کسی زیاد تنبلی کند و یا کجومعوج بنشیند و یا لم بدهد، به او میگویند: مگه تنبلخونه شاهعباسه؟
شاه عباس یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیدهاند و هیچکس نیست که بدون درآمد باشد.
سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همینطور است؟ همه سخن شاه را تائید کردند.
از نمایندگان اصناف پرسید، آنها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلاشهای شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند.
اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبلها هستند که سرشان بیکلاه مانده.
شاه بلافاصله دستور داد تا تنبلخانهای در اصفهان تأسیس شود و به امور تنبلها بپردازد.
بودجهای نیز به این کار اختصاص داده شد. کلنگ تنبلخانه بر زمین زده شد و تنبلخانه مجلل و باشکوهی تأسیس شد. تنبلها از سرتاسر مملکت در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تأمین شد. تعرفه بودجه تنبلخانه روزبهروز بیشتر میشد.
شاه گفت: این همه پول برای تنبلخانه؟
عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز میشود!
شاه بهصورت سرزده و با لباس مبدل بهصورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد.
دید تنبلها از در و دیوار بالا میروند و جای سوزن انداختن نیست.
شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایدهای نداشت، آنقدر شلوغ بود که شاه هم نمیتوانست داخل بشود.
شاه دریافت که بسیاری از اینها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زدهاند تا مواجب بگیرند. شاه به کاخ خود رفت و مسئله را به شور گذاشت.
مشاوران هریک طرحی ارائه دادند تا تنبلها را از غیر تنبلها تشخیص بدهند ولی هیچیک از این طرحها عملی نبود. سرانجام دلقک شاه گفت:
برای تشخیص تنبلهای حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را بهتدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمیآورند و از حمام بیرون میروند و تنبلهای حقیقی در حمام میمانند.
شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یکبهیک از حمام فرار کردند.
فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگهای سوزان کف حمام خوابیده بودند.
یکی ناله میکرد و میگفت: آخ سوختم، آخ سوختم.
دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف میگفت:
بگو رفیقم هم سوخت!
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 زد که زد خوب کرد که زد
🔸هروقت ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را میزنند.
🔸میگویند یک روز زنی كه شغلش ماستفروشی بود، ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر میبرد. در راه با خودش فكر كرد كه «ماست را میفروشم و از قیمت آن چند تا تخممرغ میخرم.
تخممرغها را زیر مرغ همسایه میگذارم تا جوجه شود. جوجهها كه مرغ شدند میفروشم و از قیمت آن گوسفند میخرم. کمکم گوسفندهایم زیاد میشود، یک روز میان چوپان من و چوپان كدخدا زدوخورد میشود. كدخدا مرا میخواهد و از من میپرسد: چرا چوپان تو چوپان مرا زده؟
من هم میگویم: زد كه زد خوب كرد كه زد!
ساده دل كه در عالم خیال بود همینطور كه گفت:
«زد كه زد خوب كرد كه زد» سرش را تكان داد و ظرف ماست از رو سرش به زمین افتاد و ماستها پخش زمین شد.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 پیش از چوب، غش و ریسه رفتن
💠 روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا میکردند. هیچکس نمیدانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا میکنند. تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد. مردم، مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مرد کتک خورده را آرام کرده و صورتش را با دستمالی بستند. مردم، مرد زورمند را کشانکشان میبردند.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 پیش از چوب، غش و ریسه رفتن
💠 روزی بود و روزگاری. در آن روزگار دو نفر مثل سگ و گربه به جان هم افتاده بودند و با هم دعوا میکردند. هیچکس نمیدانست آنها سر چه موضوعی با هم دعوا میکنند. تا اینکه یک نفر از آنها دیگری را زخمی کرد. مردم، مرد زورمند را دستگیر کردند تا پیش قاضی ببرند و مرد کتک خورده را آرام کرده و صورتش را با دستمالی بستند. مردم، مرد زورمند را کشانکشان میبردند.
وقتی عصبانیت او فروکش کرد مرد با خود گفت: دیدی چه بلایی سر خودم آوردم. او طلبش را از من میخواست. حرف بدی که نمیزند! یکی از مأموران گفت: وقتی جناب قاضی به حسابت رسید آنوقت آدم میشوی. مأمورها او را به حضور قاضی بردند. قاضی پرسید: چه شده؟
مرد زورمند شروع به گریه و زاری کرد. بعد هم با ناله گفت جناب قاضی من بیگناهم. زن و دو تا بچه دارم آبرو دارم به من رحم کنید. بعد هم برای اینکه دل قاضی را به رحم آورد با ناله و زاری ادامه داد. پایم درد میکند، دستم درد میکند.
قاضی فریاد زد: (ساکت). بعد لبخندی زد و گفت: من که قصد نداشتم تو را به زندان بیاندازم و یا کتکت بزنم. من هنوز نمیدانم که تو را به چه اتهامی اینجا آوردهاند؟ اما تو با این داد و بی داد و آه و نالهات به من ثابت کردی که هم گناهکاری و هم باید شلاق بخوری و به زندان بروی. از آن به بعد دربارهی کسی که بخواهد با مظلومنمایی و گریه و زاری گناهش را بپوشاند میگویند: (پیش از چوب، غش و ریسه رفته است)
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 ستون پنجم دشمن
🔸کاربرد ضربالمثل: ضربالمثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق میشود که خواسته و ناخواسته کاری میکنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام میشود.
🔸در ضربالمثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب میشود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درستتر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور میدارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری میکند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری میکنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب میشود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد میکند.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 ستون پنجم دشمن
🔸کاربرد ضربالمثل: ضربالمثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق میشود که خواسته و ناخواسته کاری میکنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام میشود.
🔸در ضربالمثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب میشود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درستتر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور میدارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری میکند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری میکنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب میشود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد میکند.
🔸حال باید دید ریشه این عبارت از کی و کجا ناشی میشود.
در جنگهای سهساله اسپانیا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) مولا یکی از سرکردگان سپاه ژنرال فرانکو با ارتش خود به سمت مادرید در حرکت بود. او برای کمونیستهای حاکم بر شهر پیغامی فرستاد با این مضمون: «من با چهار ستون سرباز از شرق، غرب، جنوب بهسوی مادرید پیش میآیم ولی شما روی ستون دیگری هم حساب باز کنید که آن «ستون پنجم» در جمع خود شماست.
🔸کسانی که با ما و عقاید ما هرچند مخالف هستند اما موافق عملکرد شما هم نیستند و نهایتاً کاری میکنند که به نفع ما تمام میشود. از این ستون بترسید که بهتمامی امور شما واقف هستند و در شما نفوذ دارند و با عملکردشان راه ورود چهار ستون مرا همواره میکنند.
🔸ژنرال فرانکو نهایتاً با کمک همین ستون پنجم، توانست پایتخت اسپانیا را تصرف کند. از آن زمان بود که اصطلاح «ستون پنجم» وارد ادبیات سیاسی شد و امروز نهتنها در سیاست که در زندگی عامه مردم هم گاهی به کار میرود و اطلاق آن به کسانی است که در خفا و پنهانی اعمالی انجام میدهند که به ضرر خودی تمام میشود، در ظاهر در لباس دوست هستند و در باطن از دشمن، دشمنترند.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 میمون پیر دستش را داخل نارگیل نمیکند
🔸در هندوستان، شکارچیان برای شکار میمونها سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد میکنند و یک موز در آن میگذارند و زیر خاک پنهان میکنند.
میمون جوان و بیتجربه دست در نارگیل میبرد و به موز چنگ میاندازد، اما دیگر نمیتواند دستش را بیرون بکشد، چون مشتش از دهانه سوراخ خارج نمیشود. فقط به خاطر اینکه حاضر نیست میوه را رها کند. در اینجا، میمون درگیر یک جنگ ناممکن معطل میماند و سرانجام شکار میشود. همین ماجرا، دقیقاً در زندگی ما هم رخ میدهد.
ضرورت دستیابی به چیزهای مختلف در زندگی، ما را زندانی آن چیزها میکند. در حقیقت متوجه نیستیم که از دست دادن بخشی از چیزی، بهتر است تا از دست دادن کل آن چیز. در تله گرفتار میشویم، اما از چیزی که به دست آوردهایم، دست نمیکشیم، خودمان را عاقل میدانیم؛ اما (از ته دل میگویم) میدانیم که این رفتار یکجور حماقت است.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 صد رحمت به دزد سرگردنه
💠 در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزنها مقابله کنند.
یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی میرفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچوخم راهها اموال مسافران را میدزدیدند، نداشتند.
زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنهی پر پیچوخم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بیچیز و بینوا بستند.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial
🔰 صد رحمت به دزد سرگردنه
💠 در روزگار قدیم، جز چارپایان وسیلهای برای سفر کردن وجود نداشت و راهها پر از خطر بود. مردم بهصورت کاروان به سفر میرفتند تا بتوانند با راهزنها مقابله کنند.
یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی میرفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سر گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچوخم راهها اموال مسافران را میدزدیدند، نداشتند.
زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به درد دزدها بخورد نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنهی پر پیچوخم رسیدند. پیچ اول گردنه را پشت سر گذاشتند اما سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمین گاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بیچیز و بینوا بستند.
یکی از آنها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: «میبینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.» دزدها نگاهی به سراپای آنها انداختند. وقتی دیدند واقعاً چیزی ندارند، گفتند: «ای بخشکی شانس!» و آنها را رها کردند.
کم مانده بود که دو مرد مسافر بهخوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: «مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!» لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آنها کهنه. هر چه آن دو به دزدها التماس کردند که لباسشان را نگیرند، نشد. دزدها هر دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: «حالا به هرکجا میخواهید، بروید.»
مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: «این انصاف نیست که هم لباس نو و باارزش دوستم را از تنش درآورید، هم لباس کهنه و بیارزش مرا.» رئیس دزدها که دید با دو مسافر نادان روبهرو شده، به شوخی گفت: «عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو نفر شما بهطور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آنکه لباسش تازه بوده، پول یک نصف لباس نو را از آنکه لباسش کهنه و بیارزش بوده، بگیرد.»
مسافران لخت و بیلباس راه افتادند. در راه، آنکه لباس نو و باارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: «وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.» آنکه لباس کهنهاش را از دست داده بود، گفت: «من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.»
دوستش گفت: «نه اینطور نمیشود چیزی که تو از دست دادهای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صد تومان میارزیده و لباس تو هیچی. تو باید حتماً پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو بهاندازهی مساوی ضرر کرده باشیم.»
دوستش حرف او را قبول نکرد. بگومگوی آنها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بیلباس به شهرشان رسیدند و یک راست رفتند پیش قاضی و آنچه را بر سرشان آمده بود تعریف کردند.
قاضی، نفری پنجاه تومان از آنها گرفت و گفت: «من وقت ندارم، بروید پیش معاونم.»
آن دو نفر رفتند پیش معاون قاضی معاون قاضی نشست و باحوصله به حرفهای آن دو نفر گوش داد. بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: «اول باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعدازآن بگویم حق با کدامتان است.» مسافران بیچاره، سروصدایشان بلند شد که: «آخر این چه نوع عدل و دادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمیرود؟»
بعد هم گفتند: «بابا! ما اصلاً قضاوت و رأی قاضی را نخواستیم. خودمان یکجور با هم کنار میآییم.»
و غرغرکنان سرشان را انداختند پایین که از پیش معاون قاضی بروند؛ اما معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: «اینها وقت مرا گرفتهاند و همینطور میخواهند بروند. تا هرکدام صد تومانی را که گفتهام ندادهاند، نباید بروند ببریدشان زندان». مسافرها گفتند: «صد رحمت به دزدهای سر گردنه، اینجا که از پیچوخمهای گردنه خطرناکتر است.» و دستبسته به زندان رفتند.
از آن به بعد، وقتی مردم با بیانصافی و زورگویی کسی روبهرو شوند که از او انتظار بیانصافی و زورگویی نداشتهاند، این مثل را به کار میبردند.
#ضربالمثل
#نوروز_۱۴۰۱
@banksepahofficial