eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
49 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی سیلی خوردی بگو یا ...💔 وقتی دستتو بستن بگو یا ...😭 وقتی بی یاور شدی بگو یا ...😔 وقتی تشنه شدی بگو یا ...😢 وقتی شرمنده شدی بگو یا ...😭💔 اما اگه شدی شدی بی شدی دستتو بستن هم خوردی اروم بگو امان از دل ...😭💔 ‌ بانۅ فداے درد پر دردٺ @banomahtab
💢بسم اللہ الرحمن الرحیم 💢 موضوع:آخرالزمان رفقا دقیقا همین حالا هستش،زمانی که در آن زندگی میکنیم... اگر فقط کمی دقت کنید نشانه های آخرالزمان را به وضوح خواهید کرد�� عشق💞و هوس👫... زن🙆‍♀و مرد🤵... و عروسی🧖🏻‍♀... با تیپ در های شهر جولان می دهند و پسران با موهای رنگ شده و"ابرو" هایی که با رفت نشان""یشان هم رفت؛ زنانه👤شان را به نمایش می گذارند ... که در مجلس عزا با صورت های رنگی 💄 و لباسهای آنچنانی معروف به لباس مجلسی البته از نوع عزاش(!) ظاهر می شوند ویا که در هر شرایطی و مجلسی فقط دنبال و هوس بازی هستند ... مگر نه اینکه با کار هایمان قلب (عج) را میشکنیم؟؟😔 یادش بخیر قبلا حیاء،حجاب و خیلی پررنگ تر بود ،به فرض مثال حدود 20 سال پیش غیرت یک مرد قبول نمی کرد حتی رو تنها یا با حجاب کم تو کوچه و خیابون ها ببینه اما الآن بعداز ها و برخی شبکه های افراد زیادی راهشون رو گم کردن و مسیر رو رفتن... الآن وضعیت جوری شده که طرف زنشو یعنی رو بزک میکنه و تو کوچه و خیابون ها به نمایش میزاره، فکر میکنن هر چقدر بیشتر خود نمایی کنند آدم بزرگتری شدن😎 قبلا اگه پخش میشد (حتی با حجاب) به حدی ناراحت و میشد که حتی امکان داشت کنه...😣 اما الآن طرف با وضعیت از خودش عکس که هیچ فیلم میگیره و واسه تو اینترنت پخش میکنه،هرچه بیشتر لایک بخوره بیشتر به خودش می باله و احساس غرور میکنه اما نمیدونه هر بازدید و لایک بیشتر یک هیزم بیشتر برای ...🔥 نمیدونم چه بلایی سرمون اومده چرا اینقدر عوض شدیم... فقط یه چیز رو خوب اونم اینه که الآن دقیقا تو ،وقتی آخرالزمان رو میخونم ،وقتی نشانه های آخرالزمان رو نگاه میکنم میبینم که دقیقا یکی پس از دیگری داره اتفاق میفته... از (کرونا) تا مرگ سرخ(جنگ های منطقه ایی) یا حتی برخی دینی ... زمانی هستش که گول دنیا رو میخورن ،حتی افرادی که خیلی هم ادعای دینشون میشد راهشون کج میشه...🌘 خدایا اینه که بتونیم از سختی های آخرالزمان سربلند بیرون بیاییم و شرمنده آقامون نشیم...😔 ⚡️اگه الان و هست اگه سختی زندگی با رعایت دین زیاد شده به طوری که اگه عقاید دینی رو رعایت کنی میشی مایه انگشت نمایی و از سمت دوستات و... 💫بزار یه مثال واست بزنم: شما به نگاه کن ،هرچه قدر حرارت و ضربات چکش بیشتری رو تحمل کنه محکم تر و تر خواهد شد... ماهم اگر در این وضعیت سخت دینمون رو البته نه ظاهری رو بتونیم حفظ کنیم بردیم... عزیزی نوشته بودن خوشحال باشم یا ناراحت از یه طرف نشانه های رو دارم میبینم از طرف دیگه از این میترسم که هر لحظه به و خودمو تباه کنم...🌑 حدیثی هست که پیامبر (ص) عرض میکنن:نگه داشتن دین در آخرالزمان به سختی نگه داشت در کف دسته ...🔥 پس برادر و خواهر من اگر با وضعیت کنونی چنین حسی نداری حتم داشته باش در سمت درستی نیستی...🥀 اگر با دیدن این ها و و...چنین حسی نداری و همانند تیری بر قلب تو نیست به مسیری که در آن قرار داری شک کن شاید در مسیر درست قرار نداشته باشی.... 🍃ودر آخر دوستان عزیزم بیایید همه باهم برای آقامون کاری کنیم ،بیایید سعی کنیم خودمونو بسازیم و بعد در هر جمعی که هستیم یا گروهای مجازی یا در جمع های خانوادگی و دوستانه و یا حتی اگه تو پادگانی در جمع سرباز ها اگه واسه دانش آموز ها و در کل هرتجمعی که واردش میشی سعی کن راجع به امام زمانت و آخرالزمان بحث را بندازی... رفقا ما باید با کمک هم به عنوان به گمنامی آقامون پایان بدیم و به همه معرفیش کنیم و واسه هر کاری که از دستمون بر میاد انجام بدیم از گرفته تا دعوت رفقامون به این امر که شاید اینطوری تعداد منتظر ها بیشتر شه و نزدیک تر... / ... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
✍️ 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. 💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. 💠 ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. 💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. 💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» 💠 به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» 💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» 💠 بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» 💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. 💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :« گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» 💠 دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━