eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
49 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
ابوبکر دید که اگر ذره ای دیگر ادامه دهید ستون های مسجد از خشم میلرزند و بر سر شیاطین انسی میریزد پس برخاست و شروع کرد به ماله کشیدن! به فریب دادن! فریب دادن مردمی که با خطبه حتی دل هایشان زلال و برای پذیرش حق آماده نبود! او سخن گفت برای بهانه آوردن! برای سرپوش گذاشتن... ای دختر رسول خدا! پدرت با مومنان رئوف بود و با کافرانعذاب و عقابی عظیم درست است که او پدر تو بوده است نه جز تو و برادر شویت علی بوده است نه جز او پدرت علی را نسبت به همه برتری داد و علی در جلب محبت و رضابت او از همه پیش بود و اما شما را جز سعادتمندان دوست نمیدارند و جز شقاوت مندان دشمنی نمیکنند که شما عترت پاک رسول الله اید و برگزیده جهان... شما راهنمای ما به سوی خیر بودید و شما راهی هستید که به بهشت ختم میشود ای دخت پیامبر! تو راستگو و عقل و خردت از همگان بیش تر است و تو برگزیده زنان و سیده نسا العالمین هستی! من نمیخواهم حقت را از تو بگیرم ولی من خود از رسول خدا شنیدم که فرمود: ما پیامبران طلا و نقره و مزرعه به ارث نمیگذاریم ما فقط کتاب و حکمت و علم و نبوت به ارث میگذاریم و انچه به عنوان طعمه داریم برای ولی امر بعد ماست او هر گونه بخواهد بر آن حکم میکند! و ما فدک را اکنون برای خرید اسب و اسلحه صرف کردیم تا مسلمانان بوسیله ان جها کنند و ریشه کفر را ببرند من تنها دست به این کار نزدم بلکه با نظر مسلمانان این اقدام را کردم و این مال و ثروت من برای تو از تو دریغ نمیکنم و برای دیگری ذخیره نخواهم کرد که تو سرور بانوان امت پدرت هستی! فضائل تو را انکار نمیکنم و هر چه دارم مال تو ولی میپسندی که من در این مورد برخلاف نظر پدرت عمل کنم؟ یا اللعجب! پناه بر خدا! چه میگوید این مرد؟ آیا از خود حدیث میسازد یا دینش با آیین ما فرق میکند؟ او خود را صاحب فدک میخواند و ادعا میکند اگر بخواهی او را به تو میبخشد؟ مگر همه دنیا را خدا از صدقه سر تو نیافرید؟ پس چرا این مرد خود را صاحب فدک میخواند و ادعای بخشش میکند؟ باید از ازل تا ابد ذکر اعوذبالله من شیطان رجیم را ورد زبان بخوانیم تا مبادا گرفتار شیاطین انسی شویم... خدا را گواه میگیرم که شیطان با همه تکبر و غرورش با همه عناد و سرکشی اش جایگاهش از اینان پست تر نیست... پناه بر خدا از این همه فریب و دروغ پناه بر خدا از این همه ظلم و عناد... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🪴🌱 تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم زودتر از من از جا بلند شد دکتر درمانگاه چند تا سوزن )آمپول( برایش نوشت موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل میکرد در مدتی که مریض بود دوای عطاری )اسپند( در آتش می ریختم و خانه را بو می دادم دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و روغن به او بدهید چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس. 🪴🌱
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━