از لاک جیغ تا خدا
به نام خداوند بخشنده مهربان #قسمت_پنجم بعد از گذر از هفت خوان کمرویی، بالاخره به مقطع اوّل دب
بسمه تعالی
در سوّم دبیرستان من گاهی دچار افسردگی موقت بودم.
این افسردگی ناشی از تنهایی در محیط خانه بود.
خواهری دارم که با زندگی کردن در کنار او، به بدترین حالت زندگی رسیدم.
خواهرم نگرش منفی نسبت به افراد مومن داشت، و هر سال که بزرگتر میشد، رفتار غیر قابل تحمّلی پیدا میکرد.
سرنوشت من از آنجایی به دهانه آتشفشان رسید، که خواهرم وارد مدرسه نمونه دولتی شد.
خوب حدس این اِتِّفاق چندان سخت نیست.
ما خوشحال شدیم. و دوست و دشمن از قبولی خواهرم تعجُّب کردند.
برای اینکه محیط زندگی ما، محدود است.
و ورود به نمونه دولتی شهر دیگری، با وجود کوچکی شهر، باز هم در ذهن افراد، برابر با رفتن به پایتخت بود.
خواهرم هر موقع که از مدرسه به خانه برمیگشت مادرم به شکل افراطی، قربان صدقه او میرفت.
هنوز نمیدانم علّت تاثیر او بر مغز خانواده چه بود؟؟. که تا این حدّ تبعیض در خانه به وجود آمد.
راستش را بخواهید من از هر نوع بلا و شکنجهها در زندگی گذر کردم.
و فقط علاقه زیادی که به خداوند متعال داشتم، باعث آرامش من میشد.
بعد از پایان دوران دبیرستان، و ورود به کلاس سوّم، من از درس خواندن ناراضی بودم.
از مدرسه خاطرات خوبی در ذهنم نماند.
و فقط خانم نوربخش را دوست داشتم.
ما در دقایق آخر کلاس، به همراه ایشان از صندلی خود بلند میشدیم، و دستهای خود را به حالت دعا بالا میگرفتیم.
و دعای سلامتی امام زمان علیهالسّلام را، همه با هم زمزمه میکردیم.
خدای بزرگ را شاکرم که با وجود زندگی اندوهبارم، از وجود نورانی معلّمی فرزانه در چند سال بهره مند شدم.
و بعد از پایان تحصیلی، تا هشت سال نیز با ایشان صمیمی و دوست بودم
✍️ فصل سوّم
حس طرد شدن خیلی ناگوار است.
و این حس را من بارها در زندگی تجربه کردم.
من زنده ماندن و امید داشتن به آخرت را مدیون الطاف الهی، و دستگیریهای اهل بیت علیهمالسلام هستم.
وقتی که با دلی خسته سر بر بالش مینهادم. همیشه از خدای عزیز درخواست میکردم، رویاهای خوبی ببینم.
زمانی که با ذکر گفتن، و دعا کردن زیاد، به مرحله رویاهای صادقه وارد شدم.
تمام افراد بیمار که آزارم داده بودند، در نظرم به اندازه پشهای بیارزش شدند.
علاقه به مذهب در بیشتر رفتار من تجلی یافته بود. و شناخت دوست و دشمن به این وسیله بر من ممکن شد.
اگر بگویم بعد از زجرهای فراوان به حقیقت زیبایی دست یافتم، و باز افرادی از کنایه زدن بر من باز نماندند، سخن به گزافه نگفتم.
#قسمت_ششم
✍️ به قلم. ن. ق
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
⛓❤
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با
مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السالم دفن
کرد.
در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار
تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که
بعد از مرگ در قبرستان وادی السالم قم یا نجف دفن شوند
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و
به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های
من رفت و آن ها را خورد
#من_میترا_نیستم
#قسمت_ششم
زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند
⛓❤
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━