eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.6هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
4.5هزار ویدیو
61 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک کانال روانشناسی ما👇 @Roghaye_nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
🌛ادامه خواب..... دو نفر از آنان جواب دادند: - این دختر کوچک که پنج ساله است. و امروز به طور ناگهانی شهادتین گفته، و مسلمان شده است. بعد من دیدم اطراف دختر کوچک هر لحظه نورانی‌تر می‌شود. و کشیش‌ها به آن نور تبرُّک می‌جستند. من پرسیدم: - آیا کسی او را به دین اسلام دعوت کرده است؟؟. کشیش: - بله او امام زین العابدین علیه‌السّلام، امام چهارم را دیده، و تاب ماندن در کلیسا را ندارد. او می‌خواهد به خانه امام معصوم(ع) برود، و در خدمت ایشان باشد. زیبایی دختر موجب حیرت زیادم شد، صورت ملیح و نازی داشت. کشیش‌ها و من همچنان متحیّر مانده بودیم، که صدای شیهه اسب به گوش ما رسید. دیوار سمت کلیسا از هم باز شد، و اسب سواری با لباس‌های فاخر بر روی اسب نزدیک کلیسا اسبش را متوقف کرد. یال اسب از مروارید درخشان تشکیل شده بود. اسب سفید بود، و چشمان زیبایی چون آهو داشت. سوار به سرعت از اسب پایین پرید. و دستان بلند خود را از هم گشود. ایشان زیبایی خیره کننده داشت، بسیار خوش قیافه بود. مژه‌های بلند و چشمانی کشیده، و بینی خوش ترکیب و لبانی برجسته و متوسط داشت. رنگ صورتش گندمی مایل به سفید بود. سلام دادیم، و جواب شنیدیم. بعد ایشان بدون اعتنا به عالمان مسیحی، دخترک را که کنیز ایشان بود، در آغوش کشید. و کنیزان هم که به هنگام خرید و تا وقت آزادی برای اربابشان محرم هستند. دختر کوچک خیلی شاد شد. من در رویا اشک شوق ریختم. و از زیبایی هر دو عزیز، غرق حیرت شدم. تاج زیبایی از زمرد سبز بر روی شال عربی ایشان، قرار داشت‌. بله ایشان در رویای من امام سجّاد علیه السّلام بودند، و دختر پنج ساله را سوار بر مادیان چابک و اصیل خود کرده، و حرکت کردند. و از مکان مسیحیان دور شدند. و من نزدیک اذان صبح از خواب بیدار شدم. این بود رویای صادقانه بنده، در هجده سالگی. 🍎.....پایان رویای اوّل امام چهارم علیه‌السّلام ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
آری مادر! این همان مصیبت بزرگ است مصیبتی که در دو عالم نظیرش نیست... مصیبت مظلومیت علی... مظلومیت حس
مگر ایمان تفسیرش جز علی است؟ مگر شرک هر راهی نیست جز علی؟ پس این مردمان چرا بعد بیعتشان در غدیر پشت پا به پیمان خود زدند؟ مگر آدم حرفش را چندبار تغییر میکنید؟ مگر اصلا وقتی کسی مولایی را برمیگزیند مولایش را بنا بر سلیقه تغییر میدهد برای تنوع حال و معاشش؟ اینان دیگر چه مردمانی هستند مادر؟ مگر قران نمیگوید؛ آیا نمیجنگید با گروهی عهد شکن که عهد شکستند و در آتش جنگ برافروختند؟ آیا میترسید از انان در حالیکه خدا سزاوار تر است برای ترسیدن اگر که مومنید! آکاه باشید! ای اهل مدینه! من میبینم که شما به سوی تنبلی و عافیت طلبی میروید و به دنبال زندگی آرام خود هستید شما کسی را که از همه سزاوار تر برای زمامداری مسلمین بود را رها کردید و با تن پروری به گوشه ای رفتید و از تنگنای مسولیت به بی خیالی روی آوردید با اعمال سخیف و پر از نفرتتان رها کردید آنچه حفظ نموده بودید و و زندگی گوارایتان با کینه و نفرت توزی تان از بین میرود مانند کسی که آب گوارا را از دهانش بیرون بریزد! اما چه باک! اگر شما و همه اهل زمین کافر شوید به خدا زیانی نمیرسد و او حمید است و بی نیاز از همگان! آگاه باشید و بدانید! گفتم آنچه را باید میگفتم با اینکه میدانستم سستی و خواری و ترک یاری حق در وجود شما خانه کرده و خیانت و عهد شکنی با پوست و گوشت شما عجین شده است! اما گفتم سخنانی را که فوران خشم است و افشایِ رازِ دل است... سخن گفتم تا حجت را بر شما تمام کنم ! بگیرید این خلافت و آن فدک را ولی بدانید که ننگ این کار تا ابد برای شما میماند و این شتر خلافت نه به شما سواری میدهد و نه راه... داغ ننگ بر این خلافت خورده و نشان از غضب خدا دارد که شما حق وَلِیُ الله را غصب کردید! هر که به این خلافت بیاویزد در آتش خشم خدا که قلب ها را احاطه کرده خواهد افتاد و بدانید آنچه میکنید در محضر و نگاه خداست! پس بکنید هر چه میخواهید و منتظر باشید که ما منتظر می مانیم...! پناه بر خدا از این مردمان که اگر انعام و احشام جایشان بودند امید فایده بیشتر بود... اینان پست اند و سست! اینان همان ظالمین و خاسرین هستند! اصلا من گمان میکنم همه کلماتی که در قرآن بوی خشم میدهد در وصف این مردمان و خلیفه هایشان نازل شده است! وای بر این موجوداتی که پست تر اند از انعامیان و شیطانیان از خلیفه اینان درس کینه توزی و فتنه را می آموزند...! سخت است شنیدن تاریخی که دخت پیامبر کوثر حیدر خطبه ای خواند که نظیرش در تاریخ نیست و پاها نجنبید برای ایستادن و دست ها جا به جا نشد به اندازه مشت شدن و رگ غیرت باد نکرد برای بانویِ تنهایِ عالم... ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌱❤ زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم. حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست وشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند.. 🌱❤
از لاک جیغ تا خدا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های #گلوله؛
✍️ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━