eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.1هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️ به امید پیروزی کامل فلسطین و آزادی قدس راز دل خسته را نگهدار ، ای قدس این ساز شکسته را نگهدار ، ای قدس پیروزی دل نواز تو نزدیک است این شور خجسته را نگهدار ، ای قدس ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ابتکار جالب نوجوان قمی که در خیابان شهدا (صفائیه) با ترازوی خود امرار معاش می‌کند ✨💪 فقط کافیه هنوز انسان باشی تا بتونی به راحتی حق رو از باطل و ظلم رو از مظلوم تشخیص بدی و جبهه خودت رو انتخاب کنی ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتقاد مسئولانه‌ی استاد شجاعی به مسؤلان کشور: جواب خدا و امام زمان رو چی می خواید بدید؟ همه باید برای احیای امر الهی ، با رعایت حدود ، بپا خیزیم ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران ابرقدرت جدید اگر وقت کردید این ویدیو رو کامل ببینید👌 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_پنجم 💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخ
✍️ 💠 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 💠 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 💠 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 💠 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹در بین اون دیوار و در زهرا صدا میزد پدر.. زهرای زهرای من .. دنبال حیدر میدوید.. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
▪زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام ▪السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِيِّ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبِيبِ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَلِيلِ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفِيِّ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ أَمِينِ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ الله وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ البَرِيَّةِ، ▪السَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَةَ نِساءِ العالَمِينَ مِنَ الأوَّلِينَ وَالآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ الله، السَّلامُ عَلَيْكِ يا أُمَّ الحَسَنِ وَالحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الجَنَّةِ، ▪السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُها الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُها الرَّضِيَّةُ المَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيَّتُها الفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيَّتُها الحَوْراءُ الإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيَّتُها التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيَّتُها المُحَدَّثَةُ العَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيَّتُها المَظْلُومَةُ المَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيَّتُها المُضْطَهَدَةُ المَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ الله وَرَحْمَةُ الله وَبَرَكاتُهُ. ▪صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ، أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ الله صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفاكِ فَقَدْ جَفا رَسُولَ اللهِ صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ الله صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ الله صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ الله صَلّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، ▪لأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ، أُشْهِدُ اللهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيْتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلى مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفى بِالله شَهِيداً وَحَسِيباً وَجازِياً وَمُثِيباً... ▪زیارت قبول ، التماس دعای فرج 🤲 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هوش مصنوعی خواستیم حرم حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام رو برامون بسازه این را تحویل داد ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 استاد رحیم پور ازغدی : سادگی و جسارت کردم و از امام خامنه ای، نتیجه آینده انقلاب بدون ایشون رو پرسیدم... ⚠️ جواب آقا بسیار قابل تأمل بود ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🗓بگذار لااقل مادر دیگر درد نکشد گوشه چادر مادرت هم که خاکی باشد، حالت گرفته می‌شود نمی‌دانم چرا این خاصیت مادر است♥ اگر حالش به جا نباشد، حالت به جا نیست اصلاً مادر یک جور دیگری دوست داشتنی است😭 خنده هایش می‌شود تمام دلخوشیت اگر کمی ناخوش باشد، دل و دماغ نداری این خاصیت مادر است😭 وجودش برای خانه آرامش بخش است؛ حتی اگر ناخوش احوال و رنجور باشد فقط باشد😔 تصور نبودنش هم سخت است لحظه های بی‌مادری، لحظه های دلگیری است😔 وقتی تصورش می‌کنی، بغض می‌دود زیر گلویت، دیگر نفس کشیدن هم سخت می‌شود😭 مادر ستون خیمه خانه است اگر نباشد، دیگر دل بابا و بچه‌ها به چه خوش باشد؟♥ حتی اگر رویش را از بابا بگیرد، عیبی ندارد، فقط باشد♥ حتی اگر برای بچه‌ها غذا درست نکند، عیبی ندارد، فقط باشد♥ همین که وقتی می آیی توی خانه، عطر مادر فضا را پر کرده باشد، کافی است فقط نرود♥ ▪️▪️▪️ البته وقتی می‌بینی که برای بلند شدن از جایش، درد می‌کشد، دلت می سوزد ولی می‌گویی خوب می‌شود 🤲 وقتی برای رفتن دعا می‌کند، دلت هوری می‌ریزد😭 شاید حق دارد، آخر همۀ روز گریه می‌کند حتی شبها هم گریه می‌کند شاید اگر برود بهتر باشد😔 خودش می‌گفت دیگر تاب دیدن غریبی بابا را ندارد😔 شاید اگر برود بهتر باشد، دیگر لازم نیست هر روز صورتش را از بابا پنهان کند فکر کنم دلش برای غیرت بابا می سوزد شاید اگر برود بهتر باشد، دیگر ذره ذره پیش چشم ما آب نمی‌شود البته دیگر چیز نمانده که آب بشود فقط شبهی مانده «کالخیال» شاید اگر برود بهتر باشد اصلاً بگذار برود😔 مردم این شهر لیاقتش را ندارند😔 همسایه ها که برای عیادت آمده بودند، می‌گفتند او دیگر رفتنی است، پس بگذار برود...😔 سهم دنیا از او همین مقدار اندک بود همین 18 سال بگذار برود😔 ما هم با بغض گلوگیرمان کنار می‌آییم بگذار حداقل مادر دیگر درد نکشد...😔 ✍️علی میری ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
28.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ به یک شبهه در مورد غیرت امیرالمومنین علیه السلام هدیه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بخاطر مهربانی منتشر کنید کانال آکادمی دکترداودی نژاد https://eitaa.com/joinchat/3227910160C7c4e0e8956
از لاک جیغ تا خدا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_ششم 💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها: خداوند صبر را کمکی برای گرفتن پاسخ[دعا] قرار داد. 🏴 فرارسیدن سالروز شهادت مظلومانه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را تسلیت می گوییم. ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشنهاد خانم دکتر نیلچی زاده برای ایام ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
‏استاد فاطمی نیا (ره): روزی خدمت آیت اللّٰه بهاءالدينی بودم ايشان مدتی سكوت كردن و ظاهراً مطلبی برايشان آشکارشده بود سپس سر بلند كردن و فرمودن: مقام حضرت زهرا (س) فوق العاده ست اگر‌ ايشان امضاء كند، همه امضاء میكنند حضرت مادر! میشه ما هم ازتون بخواییم عاقبت بخیری ما رو امضا کنید ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
سلام و عرض ادب خدمت اعضای خوب کانال،مطلع شدم برای یکی از عزیزان عضو کانال مشکلی پیش اومده از شما بزرگواران خواهش میکنم برای گره گشایی از مشکل ایشون دعا بفرمایید و در صورت تمایل 5 تا صلوات ختم کنید.با تشکر از همراهی صمیمانتون🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وزیر کشور: گروه‌های مردمی که کار امر به معروف در مترو را انجام می‌دهند، نیازی به صدور مجوز ندارند 🔹مردم برای تذکر لسانی و با زبان خوش و با رعایت همه شرایط آن می‌توانند اقدام کنند. 🟣پ.ن:👌👌 احسنت به این علم و آگاهی آقای وزیر کشور نسبت به ماده ۴ قانون حمایت ازآمران به معروف وناهیان ازمنکرمصوب سال۹۴ مجلس شورای . 👌👌احسنت به درایت ، شجاعت و مرام و معرفت سردار وحیدی 🔴اما این به تنهایی کفایت نمیکند ؛ یعنی حتما و حتما ، بدنبال انجام وظیفه مردم ، مسئولین حکومت اسلامی هم باید به تکالیف و وظایف شان که مُصرَّح در قانون است و نیز فرامین ولی فقیه درباره عفاف و حجاب که حرام شرعی و سیاسی است ،عمل نمایند 🟠 باهنجارشکنان ، لجوجان، معاندان، قانون گریزان و کسانی که به تذکر لسانی محترمانه مردم توجهی نمی‌کنند و اصرار به هنجارشکنی شان دارند و مرتکب جرم می‌شوند، قاطعانه برخورد و ماده ۶۳۸ قانون مجازات اسلامی و تبصره آن را که جزو قوانین موجود برزمین مانده است، اجرا و عمل نمایند 🔵در همه جای دنیا ، رعایت قانون ، الزامی است ؛چه دلت بخواد یا نخواد !چه خوشت بیاد یا نیاد!چه قانون رو قبول داشته باشید یا نداشته باشید! 🟢و گرنه کارِ خالصانه ومجاهدانه مردم متدینِ وظیفه شناس ، با بی عملی و ضعف عملکرد مسئولین سهل انگار یا احیانا نفوذی ،ناقص و ابتر خواهد ماند ! ⁉️صداوسیما کجای کاره؟چرا مثل اربعین ،گفتمان سازی موضوع قانونمندی و الزام رعایت قانون رو انجام نمیده؟؟! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد. غیرتمند گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».  معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) 🌹هفتم آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده🌹 برای شادی روحشون صلوات ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅️ زندگی کنیم ✅ از امشب حرم شما خانه ماست ❌ تو کس غر نمی زنه ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
√ فقط یک دسته از آدما در قیامت مورد توجه ویژه‌ی حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها قرار می‌گیرن! ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بعضی خانمها میگن، که ما هم مثل شما چادری بودیم ولی .‌.. شیطان اومد گفت چادر میره زیردست و پا یه مانتو گشاد بپوش مراجع هم که اجازه دادن.... 👤حجت الاسلام رنجبر ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_هفتم 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم ال
✍️ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» 💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... ✍️نویسنده: ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━