🌱
بسم الله الرحمن الرحیم
اول بزارید خودم را معرفی کنم برای دوستانی که بامن آشنایی ندارند
من ام البنین مرادی دبیر رسمی اموزش و پرورش در متوسطه اول هستم ☺️
حالا چه درسی .....
ریااااضی
الان میگید وااای چه درس بد و خشکی🤪
اما من خییلی سعی میکنم کلاس ریاضی برای بچه ها شیرین بشه😉
اما خب در این سالها فهمیدم بجز ریاضی بچه های ما یا حتی والدین به خیییلی مهارت های دیگه نیاز دارند که در مدرسه بهش پرداخته نمیشه 😔
🌱
با داستانک شروع کردم
راستی داستانک هام را در کانال ریاضی ام قرار میدهم
با هشتک #داستانک
🍕آدرس کانال ریاضی (پیتزا ریاضی)👇👇👇
@pitzariazi
🌱
.
توی مدتی که با بچه ها وخانواده هاشون بودم
دوست داشتم علاوه بر ریاضی کمکشون کنم یک زندگی موفق و شاد داشته باشند
که هم این دنیا موفق باشند هم اون دنیا
بخاطر همین با داستانک های کوتاه شروع کردم .
اما داستان کافی نبود .
سیستم اموزش و پرورش اساسا ایراد داشته ودارد
ومهارتهای لازم به بچه ها
که پدرو مادر اینده بودن داده نمیشود😔
.
همیشه سعی میکردم در این راه هر چی بلدم و تا الان یاد گرفته بودم
برای آرامش در زندگی و موفقیت و شاد بودن
برای شاگردانم و خانواده هاشون بگم
چون واقعا مشکلات خانواده ها و جامعه را میدیدم و متاسفانه روز به روز بیشتر میشود😔
از رایت DVD تا خرید کتاب و کانال برای بچه ها و ...
اما هدفمند و مداوم نبود ...
ان شالله به لطف خدا و امام زمان این دفعه هدفمند میخوایم بریم جلو
یک زندگی به سبک ایرانی و اسلامی
با محوریت مهارت آموزی و رشد فردی و البته کسب درآمد
اینجا قرار است که هم مهارتهای زندگی بیاموزیم
و هم مهارتهای کسب درآمد و رشد فردی
و من الله توفیق...
ام البنین مرادی
آموزشگاه هادی
@amozeshgahehadi
🌱
هر حرفی داری اینجا بهم بگو 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16770630984729
1.52M
#داستانک
💊بسم الله الرحمن الرحیم
🔴اموزشگاه هادی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1565917221Cc666bce593
کانالی برای یک زندگی بهتر
May 11
.
خوب بچه ها خییییلی کتاب اورا مورد اسقبال شما قرار گرفته است
از امروز هر روز یک قسمتی از رمان اورا را خواهیم داشت ان شالله
شما میتوانید با هشتک #رمان_اورا
کتاب را دنبال کنید
👇👇👇
کتاب اورا
یک کتاب زیبا و عاشقانه
شرح حال جامعه امروز
بسیار زیبا😍😍😍
#رمان_اورا
بسم رب المهدی...💕
💟فصل اول💟
🔷 #رمان_اورا 1
☀️ سنگینی نور خورشید،
مجبورم کرد چشمام رو باز کنم.
هنوز سرم درد میکرد.
پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم.
💤چشمام دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در
و به دنبالش قربون صدقه های مامانه که خواب رو از سرم بیرون کشید.
-ترنم...مامان جان بهتری؟
دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی، باز الان تبت یکم پایین اومده.
چندبار آخه بهت بگم شب موقع خواب،پنجره ی اتاقتو باز نذار!!
اونم تو این هوا❄️
خوابتم که سنگین😴
طوفانم بیاد بیدار نمیشی!!
میبینی که وقت مریض داری ندارم،
هزار تا کار ریخته رو سرم...
-مامان جونم،بهترم.شماهم یکم کمتر غر غر کنی،سر دردم هم خوب میشه!
مامان اخمی کرد و با دلخوری به سمت در رفت،
-منو نگا که الکی واسه تو دل میسوزونم...
پاشو بیا صبحونتو بخور،یکم به درسات برس.
من دارم میرم مطب،
ناهارتم سر ظهر گرم کن بخور.
اگه بهتر نشدی عصر حتماً برو دکتر،
مثل بچه ها میمونی،همش من باید بگم این کارو بکن،اون کارو نکن.
خداحافظ
با مردمک چشم، مامان رو بدرقه کردم و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد،
دوباره به تخت خواب گرم و نرمم پناه بردم .
🔹بار سوم که چشم باز کردم،
دیگه ظهر رو هم گذشته بود.
دلم میخواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمیداد.
از اتاق بیرون رفتم و به آشپزخونه پناه بردم ...
"محدثه افشاری
انتشار با حفظ اسم نویسنده و لینک
➖➖➖➖➖➖➖
🛑آموزشگاه هادی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1565917221Cc666bce593
🔹 #رمان_اورا 2
یخچال رو که باز کردم،
میوه بود و آبمیوه و شیر و...
هرچیز جز غذا🍝
پس منظور مامان غذاهای فریزری بود که هر وعده داغ میکنم و میخورم...
چه دل خوشی داشتم که فکر کردم برای دختر مریضش سوپ پخته😒
اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم،
احتمالاً بیشتر مورد لطف و محبتش واقع میشدم...
بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم...
📱چشمم به گوشیم که خورد، تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم...!
42 تماس
و 5 پیامک
از سعید... 💕
واااای...من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم😣
از پیامک هاش معلوم بود نگرانم شده، سریع دستمو روی اسمش نگه داشتم و گزینه ی تماس رو زدم...
-الو ترنم؟؟
معلومه کجایی؟؟
چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ 😠
-سلام عزیزدلم،
خوبی؟
ببخشید خواب بودم!
-خواب؟؟
تا الان؟؟
-باور کن راست میگم سعید...
دیشب که با اون وضع برگشتم خونه و خسته رو تخت خوابم برد،
پنجره اتاق باز مونده بود،
سرما خوردم 😢
اصلا حال ندارم ...
-جدی میگی؟؟
فدات بشم من.
الان میام پیشت...
-سعییییید نه 😰
بابا بفهمه عصبانی میشه.
-از کجا میخواد بفهمه خانومی؟
مگه اینهمه اومدم، کسی فهمید؟😉
-خب نه
ولی...
-ولی نداره که عسلم.
یه ربع دیگه پیشتم خوشگلم
بای بای 👋
اعصابم از دست این اخلاق سعید خورد میشد.
هیچ جوره نمیشد از سر بازش کرد...
هرچند دوستش داشتم اما فقط اجازه داشتیم مواقعی که خود مامان یا بابا بودن،
تو خونه باهم باشیم،
اما سعید به این راضی نبود و هروقت که دلش میخواست پیداش میشد...
"محدثه افشاری"
انتشار با حفظ اسم نویسنده و لینک
➖➖➖➖➖➖➖
🛑ادامه در آموزشگاه هادی
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1565917221Cc666bce593
🔹 #رمان_اورا 3
شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعید اینقدر عاشق نبود...
طاقت حتی یه لحظه ناراحتی همدیگرو نداشتیم...💕
هیچکس حق نداشت به نازدونه ی سعید کوچکترین بی احترامی کنه...
حتی پسرای دانشگاه هم میدونستن که حق نزدیک شدن به منو ندارن🚫
دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آینه خودم رو هم ترسوند...
چه برسه به سعید...
پس تا نیومده بود باید حسابی به خودم میرسیدم
👗💅💄👄👌
سریع دست به کار شدم، کرم و رژلب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد،
در عین بیحالی مثل هرروز خوشگل و به قول سعید "جیگر" شدم...
👱😉
در حال عوض کردن لباسم بودم که زنگ در به صدا دراومد.
سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم.
دیدن چهره ی سعید،حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب میکرد.💕
از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد....
-اوه اوه،اینو نگاااا
خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه😍👌
چه جیگری شدی تو...
-آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتو رو از تنت درنیار؟؟🌧
پالتو رو که در آوردی هیچ،لج کردی شالتم از سرت برداشتی...😒
تو که اینجوری منو اذیت میکنی حقته...
اگه همون دیشب یه دونه میزدم تو گوشت الان حالت خوب بود....
-عههههه...😳
سعییید😒
-کوفت!
-شوخی میکنم😁
ولی انصافاً یه چک میخوردی بهتر بود یا الان بخوای بری دو سه تا آمپول بخوری؟؟😜
"محدثه افشاری"
انتشار باحفظ اسم نویسنده و لینک
➖➖➖➖➖➖➖
🔴آموزشگاه هادی👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1565917221Cc666bce593
✅کانالی مختص نوجوانان