eitaa logo
هرعکس یک نکته
52 دنبال‌کننده
785 عکس
10 ویدیو
14 فایل
عکسنوشته ها کار خودم هست.انتشار عکس ها با ذکر منبع بلامانع است.را ه ارتباطی با ما @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسار
✨مرد دل نازک ☘حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: «خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زده‌اند و من کشته شده‌ام . برایم بخوانی فاطمه جان شهادتت مبارک.» 🍃مرتب دور اتاق می‌چرخیدم و سینه می‌زدم. صدایش در نمی‌آمد. دیدم دارد گریه می‌کند. گفتم: «خیلی بی انصافی! تو که می‌روی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد و تحمل اشک‌هایم را هم نداری، حالا خودت نشستی داری گریه می‌کنی؛ وقتی که اتفاقی هم نیافتاده.» 🌾گفت: «فاطمه! به خدا قسم! اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من از جبهه بر نمی‌گردم.» 📚 نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، صفحه ۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از مسار
✨مناسب‌ترین زمان خرید 🍃زندگی‌مان خیلی ساده بود. اصلاً از دنیا حرف نمی زدیم. هر وقت خرید کالای ضرورت پیدا می‌کرد به خصوص بعد از به دنیا آمدن بچه‌ها؛ درست یک ربع قبل از رفتن حمید، از نیاز به آن وسیله می‌گفتم و حمید سریع می رفت، می‌خرید و می‌آوردش. 🌾همیشه می گفت: «درست زمانی برو خرید که واقعاً معطل‌مانده باشی.» 📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲؛ ص ۱۴ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨هم صحبتی شیرین با همسر 🍃دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید. 🌾خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح می‌نشستیم به صحبت اصلا خسته نمی‌شدیم. شیطنت من و مظلومیت او خیلی خوب به هم می‌آمد. خیابان که می‌رفتیم، می‌گفت: «نخند! بد است. من بیشتر خنده‌ام می‌گرفت.» 💫خیلی اظهار محبت می‌کرد. از جبهه که آمده بود، می‌گفت: «نمی‌دانی چقدر دلم تنگ شده بود. از یک اندازه‌ای که می‌گذرد، تحملش سخت می‌شود.» 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۲۲ 🆔 @masare_ir
هدایت شده از مسار
✨آراستگی ظاهری شهید حمید باکری 🍃در زمانی که چروک بودن لباس‌ها و نامرتب بودن موها نشانه بی‌اعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگل‌ترین پاسدار روی زمین می‌آمد. 🌾روح و جسمش تمیز بود. وقتی می‌خواست برود بیرون، می‌ایستاد جلوی آینه و با موهایش ور می‌رفت. به شوخی می گفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیده‌ام رفته.» می گفت: «فرقی نمی‌کند، آدم باید مرتب باشد.» 📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ناشر: روایت فتح، چاپ شانزدهم- ۱۳۹۵ ؛ ص ۱۱ و ۲۳ 🆔 @masare_ir