خوابت هم عبادت می شود
اگر دغدغه ات
کار برای خدا باشد ؛
و سربازی برای صاحب الزمان(عج)
هدفِ زندگیت ...
#شایدتلنگر🌱
🔸امشب بالاترین گناه،
نا امیدی از بخشش خداست.
التماس دعا از شما خوبان داریم.
@banooye_dameshgh
امام رضــا{؏}↯
هرڪــس در ماه رمضان یک آیہ از کتاب خدایعزوجــل بخواند مثل کسے است کہ در غیــر آن،ختــم قرآن کــرده باشد♥️
بحارالانوار.جلد۹۶.ص۳۴۱📚
🌸جزء بیست و دوم توسط شش بزرگوار قرائت وثواب آن به عزیزان امروز تقدیم شد
🌸تعداد ۱۴۰۰شاخه گل صلوات هم هدیه شد
التماس دعا
@banooye_dameshgh
👈ترجمه صفحه◄ ١٥٨ ►🌹سورة الأعراف🌹
و زمین پاک است که گیاهش به اذن پروردگارش بیرون می آید، و زمینی که ناپاک است، جز گیاهی اندک و بی سود از آن بیرون نمی آید؛ این گونه نشانه ها را برای گروهی که سپاس گزارند [به صورت های گوناگون] بیان می کنیم. (58)به یقین، نوح را به سوی قومش فرستادیم، پس به آنان گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید، که شما را جز او معبودی نیست، من قطعاً از عذاب روزی بزرگ بر شما می ترسم. (59) اشراف و سران قومش گفتند: مسلماً ما تو را در گمراهی آشکار می بینیم! (60) گفت: ای قوم من! هیچ گمراهی و انحرافی در من نیست، بلکه من فرستاده ای از سوی پروردگار جهانیانم. (61) پیام های پروردگارم را به شما می رسانم، و برای شما خیرخواهی می کنم و از سوی خدا حقایقی را می دانم که شما نمی دانید. (62) آیا تعجب کردید که بر مردی از جنس خودتان معارفی از سوی پروردگارتان آمده تا شما را [از عذاب دنیا و آخرت] بیم دهد، و تا شما پرهیزکاری کنید و برای اینکه مورد رحمت قرار گیرید؟! (63) پس او را تکذیب کردند، ما هم او و کسانی که در کشتی همراهش بودند، نجات دادیم و کسانی که آیات ما را تکذیب کردند، غرق نمودیم؛ زیرا آنان گروهی کوردل بودند. (64) و به سوی قوم عاد، برادرشان هود را فرستادیم، گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید که شما را جز او معبودی نیست، آیا [از زشتی ها] نمی پرهیزید؟ (65)اشراف و سران قومش که کافر بودند گفتند: ما تو را در سبک مغزی و نادانی می بینیم و تو را از دروغگویان می پنداریم!! (66) گفت: ای قوم من! در من هیچ سبک مغزی و نادانی نیست، بلکه من فرستاده ای از سوی پروردگار جهانیانم. (67)
◄ ١٥٨ ►
CQACAgQAAx0CWTEf3AACclNiZj5DyrBOJLITM7dYI-m-I-UNYgACzgADLisxUnVRU_qu7D0SJAQ.mp3
4.03M
🌿﷽🌿
📖جزء 23 قرآن کریم به روش تحدیر
(تند خوانی)
@banooye_dameshgh
دلمڪههواےڪربلایترابڪند،دیگر
بههیچصراطیمستقیمنیست....
ارباب!
خودتهواےِایندݪِهواۍشدهرا
داشتهباش.....🍃
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..♥️
@banooye_dameshgh
#تلنگـــــر
حاج اسماعیل دولابـے:
#بزرگترین "آزمون ایمان"
زمانے استـــــ ڪه چیزے را
میخواهید و به دستـــــ نمےآورید...
✔️با این حال #قادر باشید ڪه بگویید :
« خدایا شڪرتـــــ»
@banooye_dameshgh
جانم فدایت یا صاحب الزمان(عج)
ای محبوبی که در آرزوی دیدار شما ،
و در یاد روی شما
هر مرد و زن مؤمنی آه از نهاد بر می آورند ..
و در فراقتان می سوزند ...
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
@banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ الهی عظم البلاء با استفاده از تکنیک دیپ فیک تصاویر شهدا
@banooye_dameshgh
#احکام
‼️ خون آمدن دندان در هنگام روزه
🔷 خون آمدن از دهان، روزه را باطل نمیکند ولی واجب است از رسیدن آن به حلق جلوگیری شود.
@banooye_dameshgh
🔸 امروز ۵ اردیبهشت ، سالروز واقعه طبس و به هلاکت رسیدن ۸ تروریست آمریکایی در صحرای طبس ایران به دنبال طوفان شن و شکست عملیات پنجه عقاب آمریکا.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣9⃣
یان مدام تماس می گرفت و اصرار می کرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید.. بلند و با صدا.. اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود.. یان دیووانه ترین روانشناسی بود که می شناختم..
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم. بد هم نمی گفت.. هم زبان مادری را می آموختم.. هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم.. نوعی فال و تماشا..
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار آن را در کاغذی یاد داشت کرد و به دستم داد.
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند.. ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم.. مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند؟؟
پس آن ازدحامِ زنانِ چادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟؟
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا.. با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه.. بو کشیدم.. عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد.
رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم. با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت
" نازی.. نازی.. بیا ببین این دختره چی میگه.. من که زبان بلد نیستم.. "
نازی آمد.. با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی.. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم.. بی صدا.. و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد..
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید.. درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد.. چشمانم را بستم..
دانیال زنده شد.. خاطراتش.. خنده هایش.. مهربانی هایش.. اخمهایش.. صوفی اش.. خودخواهی اش.. و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت..
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم.. با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد..
کمی چرخید.. نیم رخش را دیدم.. آشنا بود.. زیادی آشنا بود..
و من قلبم با فریاد تپید..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
🔴کپی ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣9⃣
چشمانم را بستم.. یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت.. خودش بود.. شک نداشتم.. اما اینجا.. در ایران چه میکرد..
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود.. به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم.. رفت،سوار بر ماشین و به سرعت..
نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب.. هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد.
بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم.
" اون آقایی که الان اینجا بود.. اسمش چیه؟ کجا رفت؟ "
تمام جملاتم انگلیسی فریاد می شد و می ترسیدم که زبانم را نفهمد. مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود. دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت:
" دوستم حسام.. اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.."
خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد. گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید.. تماس گرفت.. چندین بار.. اما در دسترس نبود.
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد. بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم.
دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر.. باز هم صدای اذان مسلمان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی می شد بر روحِ ترک خورده ام.
جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم. مغزم فریاد میزد که خودش بود.. خوده خودش.. اما چرا اینجا..؟ چرا زندگی لم را به بازی گرفت..؟
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
🔴کپی ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣9⃣
تمام شب، رختخواب عرصه ایی شد برای درد.. تهوع.. پیچیدن به خود.. جنگیدنِ افکار.. و باز صدای اذان بلند شد.. برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم. چشمانم سیاهی رفت.. پاهایم سست شد.. و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد.
صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند..
چیزی نمیدیم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم.. تکانم داد.. صدایم زد.. توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.. گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید..
صدایش نگران بود و لرزان
" الو.. سلام آقا حسام.. تو رو خدا پاشید بیاید اینجا.. سارا خانوم نقش زمین شده.. "
حسام؟؟ در مورد کدام حسام حرف میزد..؟؟ حسامی که من امروز دیدمش؟ تهوع به وجودم هجوم آورد.. و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را..
پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد :
" آقا حسام.. تو رو خدا بدو بیا مادر.. این دختر اصلا حالش خوب نیست.. داره خون بالا میاره.. من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم.."
خون؟؟؟ کاش تمام زندگیم را بالا می آوردم..
به فاصله ایی کوتاه، زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید.. خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد..
چشمانم تاره تار بود.. آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم. مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد
" خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید.. من الان تماس میگیرم.. "
پیرزن به سمت لباسهایم رفت
" نه مادر.. تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت.. بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم.. خودت ببرش.."
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست.. انگار از وجودم می ترسید.. مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
🔴کپی ممنوع
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣9⃣
پروین شال را روی سرم گذاشت. و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد.. همان عطر بود.. عطر دانیال.. عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد.. حالا دیگر مطمئن بودم خودش است.. همان حسام امروزی.. همان قاتل خوشبختی..
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازش های پروین چادرپوش قرار داشتم.. تمام اتاق را از نظر گذراندم.. حسام نبود.. آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود.. لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله می کرد با خدایش..
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد.. بی قرار چشم به در دوختم.. چند ساعتی گذشت نیامد.. اما باید می آمد.. من کارها داشتم با او..
خسته بودم.. بیشتر از تنم، ذهنم درد می کرد.. حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز می کردند در حیاطِ فکری ام.. حسام، همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد..
اما حالا در ایران.. در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد.. در خانه ی ما، چه می کرد؟؟ پروین از کجا او را می شناخت؟؟ دوستِایرانی یان چه کسی بود ؟؟
ترسیدم.. با تک تک سلولهایم ترس را لمس کردم.. اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت می رسید..
باز هم درد صدایم زد ....
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم. اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خوابنما ترجیح میدم.. بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوش هایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
🔴کپی ممنوع
@banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📸ببینید منافقان کور دل چطور از شعر بچه های دههٔ نودی میسوزن🔥
واقعا حقیر بودن و کوچک بودن شیاطینو تو این فیلم میشه دید🙂
🤲🏼ان شالله خدا ،حافظ همه ی سربازان بزرگ وکوچک آقام امام زمان و نظام جمهوری اسلامی ایران باشه🥷🇮🇷
#سلام_فرمانده
@banooye_dameshgh
•••
هرآنچه بود گذشت از فضیلت شب قدر
امیــــد ما به شــــب اول محــــــرم توست
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله❤️
@banooye_dameshgh
👈ترجمه صفحه◄ ١٥٩ ►🌹سورة الأعراف🌹
پیام های پروردگارم را به شما می رسانم و برای شما خیرخواهی اَمینم. (68) آیا تعجب کردید که بر مردی از جنس خودتان معارفی از سوی پروردگارتان آمده تا شما را [از عذاب دنیا و آخرت] بیم دهد؟! و به یاد آورید که شما را جانشینانی پس از قوم نوح قرار داد، و شما را در آفرینش [جسم و جان] نیرومندی و قدرت افزود، پس نعمت های خدا را به یاد آورید تا رستگار شوید. (69) گفتند: آیا به سوی ما آمده ای که ما فقط خدا را بپرستیم، و آنچه را پدرانمان می پرستیدند واگذاریم؟ اگر از راستگویانی آنچه را از عذاب و گزند به ما وعده می دهی برای ما بیاور. (70) گفت: یقیناً از سوی پروردگارتان بر شما عذاب و خشمی مقرّر شده، آیا درباره نام های [بی هویتی] که خود و پدرانتان بت ها را به آن نامیده اید، و خدا هیچ دلیل و برهانی بر [حقّانیّت] آنان نازل نکرده با من مجادله و ستیزه می کنید؟ پس منتظر [عذاب خدا] باشید و من هم با شما از منتظرانم.(71) پس [هنگام نزول عذاب] او و کسانی را که همراهش بودند به رحمتی از سوی خود نجات دادیم و بنیاد آنان که آیات ما را تکذیب کردند و مؤمن نبودند، برکندیم. (72) و به سوی قوم ثمود، برادرشان صالح را فرستادیم، گفت: ای قوم من! خدا را بپرستید که شما را جز او معبودی نیست، برای شما دلیلی روشن از جانب پروردگارتان آمده است، این ماده شتر [از سوی] خدا برای شما نشانه ای [بر صدق رسالت من] است، پس او را واگذارید تا در زمین خدا بخورد و آزار و گزندی به او نرسانید که عذابی دردناک شما را خواهد گرفت. (73)
◄ ١٥٩ ►
CQACAgQAAx0CWTEf3AACcmdiZ7Yy2pNlbCILVjmTzA2SnkabKwACWgADHSxBUhbe4DvRoiPeJAQ.mp3
3.94M
🌿﷽🌿
📖جزء 24 قرآن کریم به روش تحدیر
(تند خوانی)
#القدس_اقرب
@banooye_dameshgh