#السلامعلیکیااباعبدالله
کآرَم این است که سمت
حَرمش رو کُنم
اَز همین دور سَلامش
بِدهم گِریه کُنم....
@banooye_dameshgh
📸 جمهوری اسلامی ایران هرگز ترور شهید #قاسم_سلیمانی را فراموش نخواهد کرد و قطعاً ضربه متقابل را به آمریکاییها خواهد زد.
#امام_خامنه_ای ۱۳۹۹/۰۴/۳۱
@banooye_dameshgh
⭕️ پیش بینی حضرت علی علیه السلام در مورد ایران و عربستان
✅روزی در کوفه حضرت علی علیه السلام سخنرانی میکرد که در این زمان اشعث بن قیص فرمانده عرب اعتراض کرد و گفت :
🔷«ایرانیان در جلوی چشمان شما از اعراب پیشی میگیرند و شما در این مورد هیچکار نمیکنید. من نشان خواهم داد اعراب کیستند.»
🌺علی علیه السلام پاسخ داد : «وقتی اعراب تنبل در رختخواب نرم میخوابند ایرانیان در گرمترین روزها به سختی کار میکنند تا خدا را با اعمال خود شاد کنند.
🔴و این اعراب از من چه میخواهند؟ تا به ایرانیان ظلم کنم و یک ظالم شوم!
🌼به خداوندی که نطفه را شکافت و انسان را ایجاد کرد سوگند میخورم که من از پیامبر خدا شنیدم:
🍃 که همانگونه که شما اعراب امروزه با ایرانیان در راه اسلام میجنگید روزی ایرانیان نیز در راه اسلام با شما خواهند جنگید...
📒سفینه البحار،مرحوم حاج شیخ عباس قمی جلد 2 صفحه 69
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
@banooye_dameshgh
آرمانخواهی انسان،
مستلزمِ صبر بر رنج هاست.
#شهید_سید_مرتضیآوینی
@banooye_dameshgh
CQACAgQAAx0CWTEf3AACdoVirr1jZxbXQHcY67-LmYrCWp-buAACIwoAApgcuVEeRwzI-syIPiQE.mp3
3.85M
#تلنگری
زیاد شنیدیم فلانی مؤمن هست،
نماز و روزهَش ترک نمیشه
مسجد رفتنش ترک نمیشه
حجابش بجاست،و...
به این فرد میگن مؤمن؟
یا ویژگیهای دیگری هست که یک فرد رو به " مؤمن"ِ حقیقی تبدیل میکنه؟!
#استاد_شجاعی
🌺🌿🌺🌿
@banooye_dameshgh
♦️مرز زمینی عراق بدون ویزا برای زائران باز شد
🔹ویزای سفر زمینی به عراق از امروز بهصورت رسمی برداشته شد و زائران میتوانند در قالب کاروانهای زیارتی از طریق مرز زمینی سفر کنند
@banooye_dameshgh
‼️برگرداندن نیت نماز به نماز دیگر
🔷اگر نمازگزار در بین #نماز_عصر و یا عشا متوجه شود #نماز_ظهر و یا مغرب را نخوانده است، چه وظیفه ای دارد؟
✅چنانچه قبل از #وقت_مخصوص نماز عصر و یا عشا، متوجه شود که نماز ظهر و یا مغرب را نخوانده است واجب است نیت خود را به نماز ظهر و یا مغرب برگرداند؛ البته در نماز عشا لازم است که به رکوع رکعت چهارم، نرسیده باشد.
#احکام_نماز
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣9⃣2⃣
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.
و من و دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش می کشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی..
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید
" زیارتت قبول باشه مااادر.. "
دست به تابوت پسرش کشید و نالید
" شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. "
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟
مردهای نظامی پوش با صورت هایی حزن زده تبریک می گفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک می ریختند..
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمی دانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین می کرد..
چشم چرخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر می گفت..
این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش..
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم می گفتم..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣9⃣2⃣
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را می دیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را از رویش برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردم و موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشنش کردم. دوست داشتم گالری اش را چک کنم. حتما پر بود از عکس هایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجهم را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣9⃣2⃣
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان می داد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده می شد
" سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمی گفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالیه و دیگه هیچ گلوله ای نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..
بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمی داریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه.. "
با سرفه ای شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند
" یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ای.. واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارا جان، هوای مامان رو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. "
⏪ ادامه دارد...
نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🔹این داستان کاملا واقعی است.
@banooye_dameshgh