eitaa logo
🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
587 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
259 فایل
ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم [ ️🔴 کپی مطالب بامنبع ] 🔴تبادل نداریم 🌹" خادم شهدا" @zeinab_1391
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!» 🔹گفتم: «نه بابا ... ولش کن... کی اینو میشناسه؟ اصلا مهم نیست... پاشو که کار داریم... بده ببرن وسط یه بیابون چالش کنن و بیان!» علوی پاشد و رفت... من همینطور نشسته بودم بالای سر اون جوون و به چهره و بدنش نگاه میکردم... وقتی تنها بودیم گفتم: «ای بیچاره! حتی نتونست برای بار آخر بابا و مامان بدبختش را ببینه و ازشون خدافظی کنه! حالا چی بر سر اونا میاد؟ خدا صبرشون بده... داغ جوون خیلی سخته!!» 🔹صدای پای علوی اومد... داشت از پله ها میومد پایین... کاغذی بهم داد... به علوی گفتم: «حاجی جان! اصلا به گواهی فوت نیاز هست؟ فکر نکنم لازم باشه ها! مگه میخوایم قبرستون خاکش کنیم که گواهی میخواد؟!» 🔸علوی گفت: «هرجور صلاحه حاجی! بگم بیان ببرنش؟!» 🔹گفتم: «آره بابا... بگو بیان ببرنش تا بوی بد نگرفته اینجا!» 🔸علوی به پشت سرش نگاهی کرد و با صدای نسبتا بلند گفت: «بچه ها بیایید جنازشو ببرین!» به محض اینکه علوی این حرف را زد... اون جوون نعره بلند و وحشتناکی زد... مثل کسی که برقش گرفته باشه، شدیدا لرزید و با دسپاچگی خودش را از روی زمین بلند کرد ... 🔹در حالی که عرق شدیدی کرده بود و چشماش از وحشت سرخ شده بود میگفت: «نه... من زنده ام... منو چال نکنین... من زنده ام... غلط کردم... گه خوردم... من زنده ام... همه چی میگم... فقط منو نبرین... باشه؟ نمیبرین؟» 🔹به علوی نگاهی کردم و گفتم: «حاجی تو صدایی شنیدی؟! احساس میکنم صدای ارواح خبیثه میاد!» 🔸علوی که داشت به زور جلوی خندش میگرفت، گفت: «آره... صدای یکی که داره التماس میکنه که برگرده به دنیا و زنده بشه!» بعدش به زمین اشاره کرد و گفت: «میبینی حاجی؟ میبینی چه جوون خوبی بوده؟!» 🔹منم به کف زمین نگاه میکردم و گفتم: «آره بدبخت! شانس بیاره امشب بچه ها وقت بکنن چالش کنن... وگرنه تا صبح مهمون سردخونه و اموات تصادفی و سوخته و جنازه های متعفن هست!» اون پسره که این حرف ها را شنید، شروع به جیغ و داد و فریاد کرد... باید باشین تو اون صحنه ها تا فکر نکنین اون پسر، سوسول بوده و یا خیلی خنگ بوده! الکی به مردم نباید اتهام ساده لوح بودن زد. اون صحنه را ما خیلی قشنگ بازی کردیم تا بتونیم اثرگذاری حداکثری داشته باشیم! 🔸خلاصه کلی جیغ و فریاد کشید... میگفت: «دیوونه ها... روانیا... من زندم... من اینجام... کدوم جنازه؟ چرا الکی به طرف زمین نگاه میکنین؟ من زندم!» بعدش بخاطر اینکه مثلا به ما دست بزنه و ما را متوجه زنده بودنش بکنه، با سرعت اومد طرف من... به محض اینکه دستش را آورد طرف من، دستشو گرفتم و پیچوندم و یه سیلی نه محکم و نه آروم بهش زدم! و انداختمش اون طرف! خودشو کشوند گوشه اتاق و شروع کرد زار زار گریه کردن... به علوی اشاره کردم که تو برو بالا و من و اونو تنها بذار! تنها شدیم... 🔹یه کم اتاقش را مرتب کردم... تخت و میز و صندلیش بهم ریخته بود... رفتم یه لیوان آب خنک آوردم و گذاشتم روی میزش... اون پسر همونجوری ناله میکرد و گریه هاش قطع نمیشد... واقعا گریه میکردا... اینقدر جانسوز گریه میکرد که آثار پشیمونی و ترس و وحشت در چهره اش میدیدم... حدود ده دقیقه نشستم روی صندلی... صبر کردم که گریه هاش تموم بشه... خیلی عادی گوشیمو آوردم بیرون و پیام ها و تلگراممو چک میکردم... همچنان صدای گریش میومد... منم مشغول گوشیو و خیلی ریلکس و معمولی... 🔹پاشدم چند قدم راه رفتم... اون مدام اشک میریخت... حالش خیلی عجیب بود... رفتم نشستم کنارش... به دیوار تکیه زدم... گفتم: «میخوام کمکت کنم... تو مجرم هستی اما ذاتت خراب نیست... امثال تو را خیلی خوب میشناسم... جنس گریه هات و پشیمونیت را بارها در پرونده های مختلف از دیگران دیدم... پاشو برو دست و صورتت را بشور بیا تا سفارش شام بدم... از ظهر تا حالا منم چیزی نخوردم... تو هم که این چند روز چیزی نخوردی... پاشو پسر! پاشو ماشالله!» پاشد ... به زور حرکت میکرد... معلوم بود که توانی براش نمونده... وقتی داشت دست و صورتش را میشست، زنگ زدم به علوی و گفتم: «حاجی لطفا دو تا چلو ماهیچه ... نه... سه تا بگیر... سه تا چلو ماهیچه چرب و چیلی با دو سه تا سالاد اندونزی و یه نوشابه مشکی خانواده و زیتون و لیمو ترش سفارش بده! بگو اگه زود بیارین انعام خوبی بهتون میدم... تا آوردن زحمتش بکش و سفره را بنداز تا ما با این رفیق تازمون بیاییم بالا!» 🔸علوی هم لبخندی زد و گفت: «دمت بیست حاجی! چشم... چلو ماهیچتم میدم... چشم... یاعلی!» ادامه دارد...
🔹در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... بازم میخواست گریه کنه که بهش گفتم: «گریه چیز خیلی خوبیه... مخصوصا برای ما مردا... من قبول ندارم که میگن مرد گریه نمیکنه! غلطه... نمیگم گریه نکن... اما میخوام بگم اینجا چیزی تو را تهدید نمیکنه... خیالت راحت باشه... حتی کسی که تو را زده، الان تا هم فیها خالدونش گیره و داره جواب پس میده... پروندت هم هر جور تو خواستی مینویسم... اصلا قلم و کاغذ میدم خودت تا حتی کاغذی هم که باید بازجو پر کنه، خودت سر دل استراحت پرش کنی و هر چی دوس داشتی و به نفعت بود بنویسی! امشب اگر دوس نداشتی حرف بزنیم اشکال نداره... من فردا تا عصر یه همایش دارم... وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم... ولی با هم حرف میزنیما... شر و ور تحویل هم نمیدیم... چون وقت دوتامون ارزش داره و ممکنه بیشتر از فرداشب نتونم قم بمونم... پس با آرامش زندگی کن و بدون که ما اونچیزی نیستیم که اونطرفیا تو ذهن شماها ساختن!» 🔸نگام به لبش بود... لبش آروم باز شد و در حالی که سرش پایین و داشت چشماش را میمالوند گفت: «چشم!» 🔹گفتم: «روشن! میخوای تا وقتی شام حاضر میشه یه کم استراحت کنی؟ وقتی سفره آماده شد میام دنبالت!» قبول کرد و رفت رو تختش و دراز کشید. منم رفتم بالا. 🔸علوی تا منو دید گفت: «چی شد حاج ممد آقا؟!» 🔹گفتم: «هیچی... سلامتیت... رفیقمون یه کم داره استراحت میکنه!» 🔸گفت: «چطور دیدیش؟!» 🔹گفتم: «نباید بچه بدی باشه! حالا ببینم چی میشه... تو امشب میری خونه؟» 🔸گفت: «اگر با من کاری نداشته باشی... اگر هم بگی بمون میمونم! چطور؟» 🔹گفتم: «نه... هیچی... برو به زندگیت برس... اتفاقا میخواستم بگم برو خونه... من هستم... من امشب جایی نمیرم... میخوام پیشش باشم... بنظرم میشه شب جالبی بشه!» 🔸گفت: «هرجور صلاحه... باشه... پس اگر با من کاری داشتی فورا زنگ بزن... خوابم سبکه و زود پا میشم.» شام را آوردند... سفره انداختیم و جاتون خالی... رفتم صداش کردم... اومد بالا و سه نفری نشستیم سر سفره... اون خیلی راحت نبود... بهش گفتم: «راحت باش داداش... بخور... اگر هم اینجا و پیش ما راحت نیستی پاشو غذاتو بردار ببر پایین و راحت شامتو بزن!» 🔸با صدای آروم گفت: «نه... تشکر... خوبه... همین جا میخورم» 🔹علوی یواشکی یه نگاهی به من کرد و یه خنده کوچولو کرد... مشخص بود که داره کیف میکنه که اون پسر بالاخره زبونش باز شد و داره الان چلوماهیچه میخوره! بعد از شام، با علوی خدافظی کردیم... رفت خونشون و من و اون پسر رفتیم زیر زمین... به بچه ها گفتم کسی لطفا سر و صدا نکنه و آرامش خونه را بهم نزنه... چایی هم نمیخوایم و اگر خواستیم خودمون میریم دم میکنیم. رفتیم پایین... ساعت حدودا 10 شب بود... گفتم من یه کم خوابم میاد... صبح همایش دارم... برنامه شما چیه؟ 🔸گفت: «اگر زیاد خسته نیستین میخواستم باهاتون حرف بزنم... بنظرم تا حالاش هم خیلی دیر شده...» 🔹گفتم: «باشه... مشکلی نیست... راستی نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ نگرانتن لابد!» 🔸گفت: «نمیدونم... نه... تردید دارم... اصلا بخاطر همین گفتم تا حالاش هم دیر شده!» 🔹گفتم: «چطور؟ بیا بشینیم برام تعریف کن... بیا» نشستیم رو تخت... میخواستم غیر رسمی و مهربون باهم حرف بزنیم... شروع کرد: ادامه دارد.... 🔴کپی ممنوع @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روح الله زم توی برنامه بدون تعارفِ ۲۰:۳۰ می گفت روزی ۱۸ ساعت علیه انقلاب کار می کردم! حقیقتا ما روزی چند ساعت واسه انقلاب وقت میذاریم؟! 🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐🧐 @banooye_dameshgh
1.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آمار وحشتناک در مسئله جمعیت 👨‍👩‍👧‍👦 • • @banooye_dameshgh
💠 اجازه شوهر برای اعتکاف 💬 سوال: آيا زن براى رفتن به اعتكاف، نياز به اجازه شوهر دارد؟ ✅ پاسخ: اعتکاف اختصاص به مردان ندارد ولی چنانچه اعتکاف زن موجب از بين رفتن حق شوهر باشد بنا بر احتياط واجب بايد از او اجازه بگيرد. 📚پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری 📚 @banooye_dameshgh
🌹«آمنه وهاب زاده» امدادگر،آر پی چی زن و همرزم شهید همت وشهید چمران را که وقتی دید،جانبازی که درحال درمانش هست ماسک ندارد؛ماسک خود را به او داد وخود شیمیایی شد را میشناسید؟ 🔹نه چون الگو باید زن غربی باشد!!! @banooye_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ مدیونید اگه این فیلم را ببینید و منتشر نکنید. 🔸روز قیامت جلوی تک تکتان را می‌گیرم ❤️سخنان مادر شهید که در سال ۸۷ به دیار فرزند شهیدش پیوست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @banooye_dameshgh
🌄 🌹 به یاد شهیدان وطن که این روزها مورد هجمه بی‌وطن‌ها قرار گرفته‌اند و به یاد زنان تاثیرگذار واقعی این سرزمین @banooye_dameshgh