#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_بیست_و_هشتم
من بدون اینکه چیزی بگم جواب سوالم را گرفتم. بعد از نماز سری به حسینه ام زدم و برگشتم. شب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور نکردنی نبود. بعد به همسرم که ماه چهار بارداری را پشت سر گذاشته بودم: راستی خانم من قبل از اینکه بیمارستان بروم با هم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است. درسته؟! گفت: آره برگه اش رو دارم. کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند: بخاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است. اگه این بچه دختر بودمعلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم بدنیا آمد. اما جدای از این موارد تنها چیزی که پس از بازگشت تر س شدیدی در من ایجاد میکرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود!
من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیای دلهره آور و ترسناک بود. اما این مسئله اصلا در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتادـ در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسانها پخش میشد. لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن فقط صبح های جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان می شدم.
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور باید این حرف را ثابت میکردم. برای همین چیزی نگفتم. اما هر روز که برخی خمکارانم را در اداره میدیدم یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات میکنم. اما چطور این اتفاق می افتد؟ آیا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهر ماه 1394 بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقه مند بحضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. جنب و جوشی در میان همکاران افتاد. آنها که فکرش را میکردم همگی ثبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها پس از دوره آموزشی تکمیلی راهی سوریه شوم. آخرین شهر مهم در شمال سوریه یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد میشد. نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریستها با ترکیه قطع شد. محاصره شهر حلب کامل شد. مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه ای بحضور در دنیا نداشتم.
مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آنسوی هستی چه جایگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. کارهایم را انجام دادم. وصیت نامه و مسائلی که فکر میکردم باید جبران کنم انجام شد. آماده رفتن شدم. بیاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم. با رفتن من موافقت نمی شد و ... اما با یاری خدا تمام کارها حل شد. ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام میدادم تا خدا نکرده دل کسی را نرنجانم حق الناس بر گردنم نماند. دیگر از آن شوخیها و سر کار گذاشتنها و... خبری نبود. یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتای عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و ... خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم. اما قبول نکردم. من برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرف نزنم. جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاهسنایی و ... مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. من هم کمی از ماجرا را گفتم. رفقای من خیلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. فردای آنروز در یکی از عملیاتها به عنوان خط شکن حضور داشتم. در حین عملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم. کسی هم نمی توانست به من نزدیک شود.
@banooye_dameshgh