🇵🇸عاقبت بخیر🇮🇷
#سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_بیستم جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه من را بشهادت دید جمله ای بیان کرد که
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_بیست_یکم
من بر روی چمن ها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود. بوی عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شر شر آب رودخانه بگوش می رسید. اصلا نمیشود آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم.
در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد باعث دلزدگی میشود. اما آن خرما نمیدانید چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم دیدم چمن ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم در دنیا معمولا در کنار رودخانه ها زمین گل آلود ست و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
اما همین که به کنار رودخانه رسیدم دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست. به آب نگاه کردم آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم بپرم داخل آب.
اما با خود گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسر عمه ام. ناگفته نماند آنطرف رود یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود. نمیدانم چطور توصیف کنم. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود.
چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای دوران بچگی میدیدیم تمام دیوارهای قصر نورانی بود. میخواستم بدنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم اما متوجه شدم اگر بخواهم میتوانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم.
وقتی با او صحبت میکردم میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهل بیت علیهم السلام هستیم ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی می توانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم. ما مُحرِم شدیم و وارد مسجد الحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال به محل قرار کاروان آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروان الان آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد.
خسته بودم اما قبول کردم. سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم.
یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم. گفتم: من در طی طواف نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
یکی دو ساعت بعد با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم در حالیکه اعمال آنها تمام شده بود و در کل این مدت اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم.
وظیفه ای برای انجام طواف آنها نداشتم اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم.
در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم خیلی ها مرتب به بازار میرفتند و ... اما من بجای اینگونه کارها چندین بار برای طواف اقدام کردم. ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا مشغول طواف شدم و از تمام فرصتها برای کسب معنویات استفاده کردم. در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشدجوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: بخاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طوافهایی که به نیابت از دبگران انجام دادی دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود. اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. زیارتها بخوبی انجام می شد. در قبرستان بقیع تمام افراد ناخودآگاه اشک میریختند. حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود. یک روز صبح زود در حالیکه مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که میخواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم. بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه میکرد. وقتی در مقابل قبر رسیدم، یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعن میکنی؟
گغتم: نخیر، دستم رو ول کن.
اما او همینطور داد میزد و با سرو صدا بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد.
در همین حال یکدفعه به من نگاه کردو حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد.
@banooye_dameshgh