🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 1⃣6⃣
چند وقتی از قضیهٔ شورش گذشت. با این که ما از لحاظ امکانات بهداشتی و غذایی و خیلی چیزهای دیگر، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکردیم، ولی رفته رفته داشتیم به آن وضعیت عادت میکردیم و اسم همان آبی را که از گلومان پایین میرفت، گذاشته بودیم آب خوش، ولی غافل بودیم که عراقی ها همین آب به ظاهر خوش را هم نمی گذارند از گلومان پایین برود.
یکی از خوابهایی را که برایمان دیده بودند، بحث شناسایی بیشتر و به زعم خودشان؛ بحث تکمیل پروندهٔ اسارت همان بود. در واقع هدف عمده و اساسی آنها از اجرای این برنامه، شناسایی روحانیون، پاسدارها، و نیروهای بسیجی و انقلابی بود. بیشتر این نیروها، چون از حساسیت دشمن نسبت به خودشان خبر داشتند، از همان ابتدای اسارت، واقعیت را کتمان میکردند. مثلاً من در بازجوییهای اولیه، خودم را سرباز معرفی کرده بودم که به قول عراقیها، میشد: «جندی مکلف».
یکی از حربههای آنان، سوءاستفاده از اسرای ضعیف و سست عنصر بود. آنها را به عنوان جاسوسی میفرستادند به آسایشگاههای مختلف تا نیروهای روحانی و پاسدار را شناسایی در کنار این کار، بعضیها را هم که خودشان تشخیص می دادند سرباز یا ارتشی نباشند، میبردند اتاق شکنجه تا از آنها اقرار بگیرند که پاسدار هستند. در خیلی از این موارد، بچهها چند روز شکنجه را تحمل می کردند و تسلیم خواستهٔ آنها نمیشدند. اما گاهی که برای خلاصی از شکنجه اقرار میکردند، گرفتار شکنجه های بسیار بدتری میشدند. عراقیها برای شکنجهٔ یک روحانی یا پاسدار، هیچ حد و مرزی قائل نمیشدند. گاهی آنها زیر همین شکنجه های وحشیانه، به طرز مظلومانهای شهید میشدند. اگر هم زنده می ماندند، گرفتار معلولیتهایی میشدند که تا آخر عمر باید با آنها میسوختند و میساختند.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 2⃣6⃣
یک روز مرا بردند اتاق بازجویی. بعد از یک ضرب و شتم درست و حسابی، گفتند:
« انت خرس الخمینی؟ »
گفتم:
« لا؛ آنا جندی مکلف. »
خیلی اصرار داشتند که خودم با زبان خودم بگویم حرس خمینی یا همان پاسدار هستم. ولی من زیر بار نرفتم. بهشان میگفتم:
« مگر هر کسی میتونه حرس خمینی باشه؟ حرس خمینی قد و هیکلش دو برابر قد و هیکل منه، ریشهای خیلی بلندی هم داره. »
آنها ولی از من سمجتر بودند، ادعا می کردند مدرک مهمی دارند که نشان میدهد من حرس خمینی هستم. نهایتاً هم معلوم شد که مدرک مهمشان، حرف یکی از همان جاسوسها بوده است. او در واقع مرا لو داده بود. چون میدانستم آنها در قبال جاسوسیشان، هدیههای ناچیزی از عراقیها میگیرند، گفتم:
« اون به شما دروغ گفته تا بتونه ازتون یه بسته سیگار بگیره. »
به همان اندازه که من در کتمان این موضوع مصمم بودم، آنها مُصِر بودند که از من اقرار بگیرند. چند روز ضربات وحشیانهٔ کابل و شلاق و شکنجههای دیگر را تحمل کردم، چند شب را هم در انفرادی گذراندم، ولی تسلیم نشدم. وقتی دیدند شکنجههای جسمانی فایدهای ندارد، شروع کردند به اعمال یک نوع شکنجهٔ روحی که به جرأت می توانم بگویم بدترین نوع شکنجه بود که در طول دوران اسارت، نصیب یک اسیر می شد.
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh
🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴 #حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 3⃣6⃣
یک روز دو نفر از اسرای نوجوان و کم سن و سال را آوردند به اتاق بازجویی. گفتند:
« تو هنوزم میگی که حرس خمینی نیستی؟ »
گفتم: « نه. »
مرا بستند به یک صندلی و شروع کردند به شکنجهٔ آن دو اسیر نوجوان. با این که در چند روز گذشته جانم به لبم رسیده
بود، ولی در آن لحظهها، آرزوی همان ضرب و شتم روزهای قبل را کردم. هرچه به آنها میگفتم بیایند مرا بزنند، زیر بار نمیرفتند. میگفتند:
« بگو که پاسداری، تا ما اینارو ول کنیم. »
آن دو نوجوان در زیر ضربه های سنگین کابل، که گاهی به پشت شان میخورد و گاهی به کف پای شان، از من میخواستند تسلیم خواستهٔ آنها نشوم. میگفتند:
« این شکنجهها رو چون برای رضای خداست، تحمل میکنیم. »
با این که این حربهٔ عراقیها هم کارساز نشد، ولی آنها باز هم دست از سر من برنداشتند. من هم کمافیالسابق، راه مقاومت را در پیش گرفته بودم.
خاطرم هست که یک روز نعشم را دادند به یک سرباز عراقی به نام یونس تا مرا ببرد آسایشگاه. او فارسی دست و پا شکستهای بلد بود. بین راه بهم گفت:
« خیلی کار خوبی میکنی که خودت رو لو نمیدی. »
حدس زدم که میخواهد ازم حرف بکشد. با حال زار و نزاری که داشتم، حواسم را جمع کردم که رودست نخورم. گفتم:
« من پاسدار نیستم که بخوام خودم رو لو بدم. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال ممنوع
@banooye_dameshgh
👈ترجمه صفحه◄ ٣٢٢ ►🌹سورة الأنبياء🌹
🌺سورة الأنبياء🌺
🌹بسم الله الرحمن الرحيم🌹
مردم را [هنگام] حسابرسی [آنچه در مدت عمرشان انجام داده اند] نزدیک شده در حالی که آنان با [فرو افتادن] در غفلت [از دلایل اثبات کننده معاد] روی گردانند. (۱) هیچ یادآوری و پند تازه ای از سوی پروردگارشان برای آنان نمی آید مگر آنکه آن را می شنوند و در حالی که سرگرم بازی هستند [آن را مسخره می کنند.] (۲) دل هایشان [به امور مادی، خوشگذرانی و معصیت] مشغول است؛ و آنان که ستم پیشه اند رازگویی خود را پنهان داشتند [و گفتند:] آیا این پیامبر جز این است که بشری مانند شماست؟ آیا شما با چشم باز وشناخت وآگاهی به سوی سِحر می روید؟! (۳)[پیامبر به آنان] گفت: [رازگویی خود را پنهان نکنید، زیرا] پروردگارم هر سخنی را در آسمان و زمین می داند، و او شنوا و داناست. (۴) [مشرکان] گفتند: [نه، قرآنْ سحر نیست] بلکه خواب هایی آشفته و پریشان است، [نه] بلکه آن را به دروغ بربافته، [نه] بلکه او شاعرِ [خیال پردازی] است، [اگر فرستاده خداست] باید برای ما معجزه ای بیاورد مانند معجزه هایی که پیامبران گذشته را [با آنها] فرستادند.(۵) پیش از آنان [اهل] هیچ شهری که آن را نابود کردیم [با دیدن معجزه] ایمان نیاوردند؛ پس آیا اینان ایمان می آورند؟! (۶) و پیش از تو [برای هدایت مردم] نفرستادیم مگر مردانی را که به آنان وحی می نمودیم. اگر نمی دانید از دانایان [به کتاب های آسمانی و آگاهان به اخبار پیشینیان] بپرسید [که همه پیامبران از جنس خود بشر بودند، نه فرشته] (۷) و آنان را جسدهایی که غذا نخورند قرار ندادیم، و جاویدان هم نبودند [که از دنیا نروند.] (۸)سپس به وعده ای که به آنان داده بودیم [که شکست برای دشمنان لجوج و پیروزی برای آنان است] وفا کردیم، و آنان و هر که را می خواستیم، نجات دادیم و متجاوزان [از حدود حق] را هلاک کردیم. (۹) بی تردید کتابی به سوی شما نازل کردیم که مایه [شرف، بزرگواری، رشد و سعادت] شما در آن است؛ آیا نمی اندیشید. (۱۰)
◄ ٣٢٢ ►
مهدیا! بوی ظهورت بر دل و جان می رسد
انتظارِ سینه سوزت کی به پایان می رسد؟
کوچه های شهر را با اشک می شویم هنوز
چشم در راهم، که آن جانانه جانان می رسد
کوچه های شهرِ ما بوی غریبی میدهد
کی گلِ زیبای نرگس از گلستان می رسد
گر چه می سوزد صدایم در شرارِ بی کسی
بر شبِ دلگیرِ ما آن نورِ تابان می رسد
گر چه ماییم و غبارِ سال و ماهِ انتظار
بر کویرِ سینه ی ما بوی باران می رسد
سینه ای داریم از سوزِ فراقش سوخته
آن چراغ آرزو ماهِ شبستان می رسد
می رسد آن کو دلش آیینه ی رازِ خداست
با لبی سرشار از آوای قرآن می رسد
صبرِ ما آخر رسید، حجت ابن العسکری
انتظارت در کدامین جمعه پایان می رسد؟
@banooye_dameshgh
*صلےاللهعلیڪایهااربابــــ*
دوباره صبــح دلم تنگِـ آفتـاب شده
هواےبےحرمے بدشده، عذاب شده
نسیم صبح، سلامم رسان بہ اربـابـم
بگو ڪہ قلب من ازدورےِتو آب شده
@banooye_dameshgh