🇵🇸باز هم دخترک بهانه پدرش را گرفته است.
عادت داشت هر روز بعد از ظهر موهای طلایی اش را شانه بزند. لباس هایش را مرتب کند. پشت پنجره منتظر پدرش بنشیند.
اما حالا...
بعد از ظهر ها دیوانه وار دور خودش میچرخد. اسباب بازی هایش را روی زمین می ریزد و حوصله بازی ندارد. با خواهر و برادرهایش سر ناسازگاری دارد. گاهی گوشه ای می نشیند و بغض می کند.
مادر او را میبیند. بغضش را به سختی فرو میبرد. اسما را صدا می زند، بیا مادر کمکم کن تا خمیر ها را برای نان چانه کنیم.
اسما با اینکه چهار سال بیشتر ندارد، این کار را خوب یاد گرفته است.
حالا نوبت مادر است. باید تنور را روشن کند. تا حالا اینکار را نکرده. می گوید زشت است، چقدر از همسایه ها نان بگیریم. باید خودمان دست به کار بشویم.
مادر خمیر های چانه شده را با وردنه باز میکند و با مهارتی خاص روی دستان کشیده اش میچرخاند. به اسما می گوید این کار را از مادرم یاد گرفته ام. میدانم تو هم میتوانی. بیا این یکی را امتحان کن.
اسما با دستان کوچکش وردنه را روی خمیر قِل می دهد. آنطور که باید صاف نشده. مادر با لبخندی می گوید برای اولین بار خیلی عالی است. بیا باهم خمیر را در تنور بگذاریم. آتش تنور زیاد است. حرارتش صورت لطیف مادر را سرخ کرده است. اسما از اینکه به تنور نزدیک بشود، میترسد. مادر کمکش میکند. «یک، دو، سه... آفرین. موفق شدی.»
اسما می گوید کاشکی بابا بود و میدید که چه نانی پخته ام. مادر صورتش را میبوسد و میگوید بابا هنوز هم ما را میبیند.
صدای زنگ در می آید. ضربان قلب مادر تندتر می شود. با صدای لرزان به اسما می گوید در را باز کن.
اسما خوشحال می شود و به سمت حیاط می دود.
در را باز می کند. منتظر پدرش است. با دیدن زن همسایه و بچه هایش کمی جا می خورد. اما سریع فراموش میکند. در حیاط با بچه های همسایه مشغول بازی می شود.
بوی نان همه جا را پر کرده است.
زن همسایه به کمک مادر می رود. مادر از دیدنش خوشحال می شود. کمی آرام میگیرد. از کمک او استقبال می کند. کمی درد و دل میکند. می گوید از وقتی ابومحمد شهید شده، اسما آرام و قرار ندارد. همینطور که چندتا از نان های آماده را لای دستمال میگذارد و به همسایه می دهد، در گوشش می گوید: حال و روز من هم بهتر از اسما نیست.
زن همسایه بغلش می کند. کمی شانه هایش را می مالد و با او همدردی میکند.
مادران به سمت حیاط می روند. بچه ها بی توجه به صدای بمباران دور هم جمع شده اند و شعر می خوانند. مادر می گوید: دخترم امروز بزرگ شده و در نان پختن کمک بزرگی به من کرده است.
اسما سریع به سمت آشپزخانه می رود. نانی را که پخته برای دوستانش می آورد.
همه اسما را تشویق می کنند و دور هم نان میخورند.
لبخند رضایت روی لب های اسما می نشیند.
#میرزابیگی
#رویداد_روایت_مادران_مقاومت
#آثار_تولیدی_شماره_6
#غزه_بی_مادر_نیست
🦋 به #بانوی_آب بپیوندید:
https://eitaa.com/banooyeab