#واجب_فراموش_شده
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#خاطره
دیروز وسط یک کوچه نسبتا خلوت ، مقابل محضر ، دقیقا وسط کوچه ، دیدم یک داماد و عروس ، کاملا بیحجاب ،ایستاده اند و دورشون فیلم بردارهای مرد ، و در انواع حالتها مشغول عکس انداختن هستند..
با اینکه از دیدن این صحنه،خیلی متعجب و ناراحت بودم ، اما سعی کردم کاملا آرام باشم. برای اثرگزاری بیشتر ، خیلی با نشاط و مهربانی جلو رفتم ،سلام کردم.
(با حالت کمی تعجب)پرسیدم واقعا عروس دامادید دیگه؟!!! (و منظورم این بود که واقعیه یا دارید فیلم بازی میکنید ؟ برای اینکه حس کنند چقدر کارشون نمایشی غیر معمول و تعجب آوره.)
گفتند بله ، عروس و دامادیم.
من هم با انرژی و خوشحالی گفتم مبارک باشه،ان شاءالله خوشبخت بشید
و دیگه اینجا بود که آقای داماد نیشش تا بناگوش باز شد.😁
البته عروس خانم فهمید و رفت شالش رو گرفت و سر کرد.
اما اطرافیان شون خیلی با حالت تدافعی و مبغضانه نگاه میکردند.
حالا دیگه موقعش بود که حرفم رو با اقتدار بزنم.
گفتم:خیلی تعجب کردم اینجوری ، وسط خیابون ، بین نامحرم ها ...
سعی کنید زندگیتون رو با نور شروع کنید ، نذارید انرژی منفی بیاد تووی زندگیتون(چون غالبا این تیپ افراد به بحث انرژی مثبت و انرژی منفی اعتقاد دارند )
هر نگاهی که یک نامحرم به عروس بندازه،انرژی منفی وارد زندگیتون میشه . هم به شخص خودتون وارد میشه، هم به زندگیتون.
از اول از حدود زندگیتون محافظت کنید، نذارید انرژی منفی وارد بشه و زندگیتون رو به هم بریزه.
(بحث رو خوف و رجا کردم تا ان شاء الله تووی این موقعیت بیشتر اثر بذاره.)
ظاهرا عروس شالش رو بهتر سرش کرد و داماد هم همچنان با نیش باز😁میگفت چشم چشم...
گفتم امیدوارم زندگیتون همیشه آرام و پر نور باشه و رفتم.
و الحمد لله ظاهرا این امر به معروف مقداری موثر بود و امیدوارم که واقعا برای همه زندگی شون اثرگزار باشه!
📝ارسالی از اعضای کانال
📌 بانوی آب
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
🕌🕌🕌🕌✨
🕌🕌🕌✨
🕌🕌✨
🕌✨
✨
#خاطره
💠 امام جماعت و دلگرمی مادر به مسجد
🔹خدا لطف کرد و شبی میهمان یکی از مساجد محلمون شدیم. جلوی در قسمت خواهران مسجد برای جلوگیری از عبور موتوری ها نرده های آهنی گذاشته بودند.
میخواستم رد شوم ولی نرده ها مانع کالسکه بچه میشد.
یک آقایی من را دید و جلو آمد و گفت : «میخواهی رد شوی؟»
گفتم : «حاج آقا! میروم و دور میزنم.»
اما آن آقا اجازه نداده و علی رغم سن بالایش کالسکه را بلند کرد و جلوی پله های قسمت خانم ها گذاشت.
گفت : «میخواهی نماز بخونی؟»
گفتم : «بله!»
خیلی با کرامت و مهربانی پسرم را بوس کرد و به او محبت کرد. من خیلی دلم گرم آن مسجد شد.
با خودم فکر کردم که اگر همه امام جماعتها با خانم هایی که علی رغم کارهای خانه و با بچه به مسجد میآیند، اقدامات و برخوردشان طوری باشد که باعث دلگرمی ایشان به مسجد شود، نه تنها برای مسجد و خانمها بلکه برای تربیت بچهها نیز مفید خواهد بود.
🆔 [کپی با ذکر منبع بلامانع است.]
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
#خاطره
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
💠 بوی سیگار رو دوست دارم...
🔹توی کوچه پس کوچه های منتهی به منزل دیدم یه دختر جوان سیگار به دست جلوی من داره میره
تو حال خودش بود
چون کوچه خلوت بود؛ سریع متوجه شد دارم به سمتش میرم
سعی کردم صورتم رو پر از شادی و صمیمیت کنم
همین طور که بهش نزدیک میشدم گفتم سلام عزیزدِل چرا سیگار میکشی؟
گفت خیلی وقته نکشیدم ولی امشب چون خیلی شادم دارم میکشم ☺️
گفتم: خداروشکر که شادی 😍
حالا چی شده که اینقدر خوشحالی
گفت: یه موفقیت کاری👌
گفتم: الحمدلله ان شاءالله همیشه دلت شاد باشه ❤️
باخنده گفت: شما نمیکشی؟
گفتم: نه؛ ولی بوی سیگار رو دوست دارم😅 از این حس مشترک خوشش اومد😆
شروع کرد از کارِش گفتن...
بااینکه حرفی از حجاب نزدم ولی گه گاهی یه دسته از موهاش رو هل میداد زیر شالش
وسطهای راه، سیگاری که یکی دو پک بیشتر نزده بود رو انداخت روی زمین...
درحالیکه من فقط همون سوال اولیه رو پرسیدم و بیشتر او مشغول حرف شد
در اون دقایق کوتاه، جهان بینی او تغییری نکرد؛
و شاید هیچ گزاره ی مفیدی از من دریافت نکرد
ولی سنگ بنای یک رفاقت تبیینی گذاشته شد 😉
ان شاءالله چند روز دیگه با یک کتاب خوب و جذاب یک سر به محل کارش میزنم.
خدایا مارا از سربازان جهاد عظیم این روزگار قرار بده 🙏
✍بانوی آب
به #بانوی_آب 💧بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
🎙#خاطره ای کوتاه و شنیدنی در مورد فردی که درخواستی از آیت الله بهجت داشت...
👈 ☝️«اقا #بدون_زحمت_نمیشود»
#خاطره
#آیت_الله_بهجت
#بدون_زحمت_نمیشود
✍ بیانات استاد تحریری
@banooyeab
او مرام علی را داشت
پاییز بود ولی هوا بسیار گرم
از آن گرما هایی که ما همیشه
به بودنش عادت داریم
گفتند امروز صبح ایشان آمده است
یکی از دوستان تماس گرفت که چرا من با او به استقبال مردمی نرفته ام
با اینکه بیمار بودم ولی از شوق دیدار با ایشان پیگیر مکان برگزاری دیدار مردمی شدم
در شهر حال و هوای خاصی بود
تقریبا نیم ساعت در راه بودم تا به استانداری
رسیدم
مردم زیادی درب آنجا منتظر دیدار بودند
یکی نامه های مردمی جمع میکرد
و دیگری از مشکلاتش میگفت که برای رفع
آنها آمده بود
ایام کرونایی بود و ماندن در هوای گرم با ماسک هم طاقت فرسا
با یکی از بزرگواران تماس گرفتم که دو ساعت
گذشته ولی هنوز خبری نیست
گفتند به سالن بزرگ شهر رفته اند
سریع سوار تاکسی شدم و به آنجا رفتم
مردم زیادی جمع بودند
ولی خبری نبود
خیلی ناراحت شدم که ایشان را از نزدیک
نتوانسته ام ببینم
با برادر کوچکترم کنار ساحل نشستیم
تا ببنیم خبری میشود یا نه ؟
بعد از چند ساعت ایشان همراه با ماشین های اسکورت
تشریف آوردند
از شدت شوق اشک میریختم و نمیگذاشتند
از قسمتی جلوتر برویم
یکدفعه یکی از ماموران با خانمی بحثشان شد
و ایشان موقع پیاده شدن گفتند
با مردم کاری نداشته باشید آنها روی چشم من جا دارند
ما مهمان آنها هستیم
همان لحظه بود که شجاعت پیدا کردم
و بلند گفتم آقای رئیسی من چند ساعت است
در گرما به شوق دیدار شما آمده ام ولی
اجازه نمیدهند جلوتر بیاییم
ایشان گفتند خدا حفظت کند دخترم و رفتند
وقتی ایشان رفتند ناراحت شدم
وقتی قصد داشتم به خانه برگردم
دیدم معاون آن سید بزرگوار صدایم میزند
و بعد که رفتم نزدیکتر
گفتند
آقای رئیسی فرمودند هر مشکلی دارید بگویید
تا به شما نامه ای بدهم که استاندار حل کند
گفتم فقط به سید بگویید
دختر نوجوان چهارده ساله ای که به دیدار شما آمده بود
به آنچه میخواست رسید ....
#شهادت سید ابراهیم رئیسی
#خاطره سفر اول به بوشهر