اما سوال اول....
یادتونه جناب همسر رفته بودن چین....
دقیقا همون موقعی که ما تازه اومده بودیم اینجا....
ایشون دوسه تا مذاکره کاری داشتن و قراربود تو یه نمایشگاه محصولات طبی هم شرکت کنن..
برنامه این بود که با مامان بیایم عمان و جناب همسر بعدش راهی چین بشن
بلیط های عمان گرفته بودیم که متوجه شدیم سفارت چین پاسپورت رو ده روز کاری نگه میداره...
دوتا راه داشتیم یا اومدن رو به تعویق بندازیم و قید بلیط های عمان بزنیم😢
که خب هم مدرسه بچه ها خیلی عقب می افتاد هم هزینه بلیط میسوخت...
راه دوم اینکه من و بچه ها بیایم و زندگی جدید آغاز کنیم تا همسر بره و برگرده...
با تمام سختی هاش قرار شد گزینه دو انجام بشه و...
#ادامه_دارد
خانواده بزرگ ما😍
روز سفر رسید.... سفری که بدون همسر باید شروعش میکردم...مثل همیشه بابا مامان کمک حالم شدن... هم خیلی
خوابم نمیبره....
گفتم بیام ادامه داستان بگم براتون...
ظهر بود که رسیدیم فرودگاه عمان... اواخر مهر.. هر چی به درِ خروجی نزدیک تر میشدیم گرمای بیشتری حس میشد.. تا بالاخره با باز شدن آخرین درب خروج یه بادِ گرمِ تند به استقبال مون اومد🥵
یک ساعتی طول کشید تا ماشین اومد دنبالمون .... سوار شدیم و رفتیم سمتِ خونه... خب طبیعیه همه جا برامون جدید بود... نبود😁
عجیب هم بود....
ولی راستش فقط ده بیست روز طول کشید تا تمام این چیزهای جدید و نه خیلی جذاب عادی بشه
خلاصه رسیدیم خونه ... خونه ای خالی که فقط فرش هامون و چندتا پتو رو که قبلا با باربری فرستاده بودیم توش بود.
همون بدو ورود همه رفتیم سراغ آب و کولر.... اما نه آب بود نه برق😧
و البته تازه اونجا متوجه شدم که آبهای لوله کشی عمان قابل شرب نیست و آب خوراکی رو باید بخری!!!
هیچی دیگه.. صاحبخونه رو خبر کردیم اومد و چندساعتی هم با یکی دوتا کارگر هر کاری میشد کردن اما نه آب وصل شد نه برق🥴 بازم خداروشکر دوستِ جناب همسر بود که برامون چندتا بطری آب بیاره تا هلاک نشیم...
و بدین گونه ما خیسِ خالی و خسته و داغون... چاره ای نداشتیم جز اینکه بریم هتل......
#ادامه_دارد