eitaa logo
خانواده بزرگ ما😍
158.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
110 فایل
خانواده دوازده نفره ما🥰 که حالا با عروس جان شده سیزده نفره تنها کانال بلاگری فرزند آوری پیشنهاد میکنم هشتک رسانه مشوق سرچ کنید😊 اینجا پر از مطالب مورد نیاز خانواده هاست👌 تبلیغات👈 @bano_sadeghy_tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید جاویدالاثر علی‌اکبر بردال📝 در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۵ در شهر اهواز، در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. گزیده‌ای از وصیت‌نامه: ای ملت قهرمان‌پرور ایران! تا می‌توانید پشت امام را داشته باشید و باید اسلام ما به تمام دنیا صادر شود... آری ای مادر مهربان! در راه خدا و اسلام قامتت را استوار گردان و زینب‌گونه با آوای تکبیرت و پشتیبانی از امام همچنان پشت اسلام را داشته باش و فرزندانی به اسلام و انقلاب، تحویل ده که بعدها همچون رزمندگان اسلام در جبهه‌ها حاضر شوند و برای خدا و اسلام خدمت کنند. و اما پدر جان! تو مرا بزرگ کردی و با دل و جان به جبهه فرستادی تا برای اسلام خدمت کنم و از شهادت من هم مسلم است که ناراحتی به دل خود راه نمی‌دهی! البته من لیاقت شهادت را ندارم ولی شاید یک روزی هم خدا مرا طلب کرد. و اما پدرجان در سنگر کارخانه‌ات چشم دشمن را کور کن و به فرمان امامت در سنگر کارخانه بمان و در راه اسلام مشت محکمی بر دهان یاوه گویان شرق و غرب بزن که دیگر از جای خود بلند نشوند و فرزندانی نیکو به انقلاب هدیه کن. من دیگر عرضم تمام است. اگر باشد قرار آخر بمیرم نمی خواهم که در بستر بمیرم همی‌خواهم که همچون شمع سوزان بریزم اشک در بستر بمیرم خدایا کن شهادت را نصیبم که همچون عون و جعفر خون بریزم "خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار" علی اکبر بردال📝 🌷 🆔https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
نام و نام خانوادگی شهید: حسین فرج تولد: ۱۳۴۶/۱۰/۲۱، تهران. شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۵، فاو، عراق. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۵۲، شماره ۱. نام و نام خانوادگی شهید: جعفر فرج تولد: ۱۳۴۳/۷/۲۵، تهران. اسارت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۵، شلمچه، عملیات کربلای ۵. شهادت: نامعلوم؛ حدودا سه سال بعد در اثر شکنجه نیروهای بعثی. رجعت: ۱۳۷۸. گلزار شهید: تهران، بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها، قطعه ۵۳، ردیف ۸۷، شماره ۱۷. 🌷🌷 🆔https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 📚 امتحان علی قدم‌هایش را تندتر کرد که شاید کمی گرم شود. به عقربه‌های ساعتش نگاه کرد؛ قلب علی تندتر از ثانیه‌ها می‌زد. ساعت ۸ صبح بود. درست زمانی که همه‌ی دانشجوها سر جلسه‌ی امتحان بودند. خیلی برای این امتحان، زحمت کشیده بود و حالا او در حیاط یخ‌زده‌ی بیمارستان، منتظر تولد دخترش بود. حکمت خدا در هم‌زمانی امتحان و زایمان همسرش را، استجابت دعای شب قدرش می‌دانست. اینکه از خدا خواسته بود آن‌قدر او را با انواع آزمایش‌ها، تطهیر کند که لایق شهادت شود. قرآن جیبی‌اش را باز کرد: «إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ وَاللَّهُ عِندَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ.» لبخند بر لبانش نقش بست؛ ضربان قلبش آرام شد. پرستار تولد فرزندش را تبریک گفت. ✍🏻الهه قهرمانی ۱۴۰۲/۱۰/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🦋 برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید و تماشای کلیپ‌های جذابی از زندگی شهدا به این کانال مراجعه بفرمایید👇🏻 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋🌸 📚 سربلند آمده بود بند دلم را پاره کند و برگردد. پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «مادر! دعا کن پسرت لایق شهادت بشه. وقتی شهید شدم با پس‌اندازم برام گوسفند قربونی کن. وصیت‌نامه‌ام رو هم لای قرآن توی اتاقم گذاشتم.» همه وجودم التماس شده بود. با اینکه دلم می‌خواست برای همیشه کنارم بماند اما امانتی بود که باید به خدا برمی‌گرداندم. گفتم: «دور سرت بگردم پسرم! ان‌شاءالله برگشتی وقت دامادیت، گوسفند قربونی می‌کنیم.» انگار که حرف‌هایم برایش بی‌معنا باشد، گفت: «آدم موجی همون جبهه باشه بهتره. باید برم. حلالم کن مادر.» بغلش کردم و گفتم: «مادر برو؛ فقط اسیر نشو؛ دلم طاقت غصه اسیریت رو نداره.» گونه‌هایش گل انداخته بود. عمق نگاهش بوی خداحافظی می‌داد. پیشانیش را بوسیدم و به علی‌اکبر حضرت ارباب سپردمش. دلم گواهی می‌داد می‌خواهد مرا سربلند کند. ✍🏻 فیروزه نظری ۱۴۰۲/۱۰/۲ 👩🏻‍💻طراح: زینب دباغ 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای دیدن کلیپ جذاب این شهید به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
🌕 📚 چشم‌انتظار پسر، خود را در آغوش مادر انداخت؛ اثری از زخم‌های روی صورت پسر نبود! خبری از چهره‌ی خسته و گل‌آلود توی عکس‌ها هم نبود! اما هم‌چنان نگاهی قوی و مصمم داشت. بوسه‌ای بر دستان چروک و پیر مادر زد. _ مادر! ببخش که دیر آمدم. مادر چشم باز کرد و تا پسر را دید لبخندی از عمق جانش زد. _ عزیز دلم آمدی؟! چرا پای برهنه‌ای پسرم؟ قربان قد و بالای کوچکت بروم. خدا را شکر که بالاخره آمدی. _ مادر! برویم؟ _ برویم حسن جانم! برویم جان دلم. پسر کمک کرد تا مادر از تخت پایین بیاید؛ دستانش گرم بود و نیرویی در جانش نشسته بود. پسر همراه مادر از اتاق خارج شد. صدای بوق ممتد دستگاه در اتاق پیچید... ✍🏻زهرا فرح‌پور ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: کوثر راد 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🕊🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای تماشای کلیپ جذاب این شهید به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
🏴🦋 📚صبر به‌ راستی دستش را که بر شانه‌هایم گذاشت، پشتم گرم شد. باز هم گلایه کرد: - مادر! مگر نگفتم صبر داشته باش خدا صابران را دوست دارد.؟ نشسته بودم و به باغ روبرویم نگاه می‌کردم. لبه‌ی چادرم را جلو کشیدم. لب‌هایم لرزید. آخر علی‌اکبرم فقط ۱۷ ساله بود. هنوز ریش‌هایش درنیامده بود که مرد شد. طلبه شد؛ عارف شد؛ عاشق شد. من مادرم دیگر! چطور هر روز اشک نریزم؟! اصلا چطور باور کنم شهید شده‌است؟! حتی پیکری ندارد که به قلبم فشارش دهم. پس کجا رفت؟! علی اکبر! علی اکبر!... باز هم از خواب پریدم. پشتم هنوز گرم بود. سراغ برگه‌های وصیتنامه‌اش رفتم. کاغذ تاخورده را باز و به چشمم نزدیک کردم. انگشتم روی خطوط رفت تا رسید به: «مادر جان! صبر تو بايد مثل صبر زينب کبری باشد... ما به‌راستی جنگيديم و به‌راستی شهيد شديم. اگر می‌خواهی من راحت باشم بايد با صبرت درس بدهی به ايادی استکبار...» اشکم را پاک می‌کنم و دست‌خطش را به قلبم فشار می‌دهم. بوی همان باغ خواب‌هایم را می‌دهد. ۱۲ سال طول کشید تا پلاک و مشتی استخوانش را آوردند. ✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۳ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: الهام گرجی 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌺 برای دیدن کلیپ جذاب این داستان می‌توانید به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 📚 پایان بی‌قراری حدود ده روز از شروع حمله رسمی عراق به کشور می‌گذشت. بیژن را داخل مسجد دیدم؛ نگران بود. شنیده بود جبهه با کمبود نیرو و امکانات مواجه است. می‌خواست برای کمک برود اما راهی پیدا نکرده بود. پرسید: «شما می‌دونی چطوری می‌شه به منطقه رفت؟ فقط نظامی‌ها اعزام می‌شوند؟» من که از قبل پرس و جو کرده بودم گفتم: «فقط یک راه داره؛ آقای چمران برای ستاد جنگ‌های نامنظم، ثبت نام داره و بعد از آموزش، به جبهه اعزام می‌کنند.» برق خوشحالی در چشمانش درخشید. همان شب موضوع را به دو نفر دیگر از دوستانمان گفتیم و فردایش باهم به شورای مرکزی مساجد تهران رفتیم. صف طولانی و شلوغ بود. بیژن آرام و قرار نداشت. آن‌قدر رفت و آمد تا بالاخره توانست زودتر از بقیه وارد بشود و اسم هر چهار نفرمان را بنویسد. آموزش‌ها در پادگان ۰۶ ارتش که شروع شد تمرین‌ها طاقت‌فرسا شد. اما بیژن برای آمادگی بدنی کامل، حتی ساعت‌های بیشتری نسبت به بقیه ورزش می‌کرد. مرحله آخر آموزش، عبور از موانع بود. خیلی از مدعیان کم آوردند. ولی او همه موانع را چابک و حرفه‌ای گذراند. اواخر آبان ۵۹ که برای اولین بار به منطقه اعزام شدیم پایان بی‌قراری او و آغاز حماسه‌اش بود. ✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۲/۱۲/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎙با صدای: کوثر راد 🎞تدوین: زهرا فرح‌پور 🌻🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به کانال زیر مراجعه بفرمایید👇🏻 🆔https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid
🇮🇷 نام و نام خانوادگی شهید: حمید کیانی تولد: ۱۳۴۳/۱۱/۲۷، دزفول. شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷، عملیات والفجر۸، فاو. گلزار شهید: گلزار شهیدآباد دزفول. 🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid https://zil.ink/30rooz30shahid برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به کانال‌های زیر مراجعه بفرمایید👇🏻👆🏻 🆔 https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid