🎁🌲
📚 هدیهی کریسمس
پیرزن به همراه پسرانش ایستاده و جمعیت را نگاه میکند.
همه جمعند و گلهای پرپر شده و نقل بر سر دختر جوان و عمویش میریزند. ملیکا محکمتر عمو را در آغوش میگیرد و با خودش زمزمه میکند: «بعد این همه سال صبر کردهای تا امروز که درمان درد یتیمیام شوی؟! آمدهای که مرهم تمام جراحات قلب من شوی؟! عزیز دلم! خوشآمدی. ببین عمو"جان!" این همه خانم آمده تا برایت مادری کنند و تو برایم پدری؛ ممنونم عموی من.»
بعد رو به آسمان میکند و میگوید: «ممنونم مادربزرگ! برای هدیهای که بعد این همه سال به من دادی!»
مادربزرگ میخندد؛ یکی از پسران، دست روی شانهی مادرش میگذارد و میگوید: «برویم، حالا ملیکایمان تنها نیست؛ جایی دارد که دست بر آن بگذارد و تکیهگاهش باشد.»
#شهید_جانی_بت_اوشانا
برای مطالعه بیشتر در مورد این شهید به کانال زیر مراجعه بفرمایید👇🏻
https://eitaa.com/eitaa30rooz30shahid