eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
140 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
373 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «» ⏪ : «ایستاده در کلاس» بابت مطالبی که باید سر کلاس می گفتم بد جور توی فکر بودم. به آخرین پلّه ی طبقه ی دوّم که رسیدم صدای کشیده شدن ته کفش یکی از دانش آموزان به کف سالن، مرا به خودم آورد. صدا آن قدری بود که غدّه های فوق کلیوی ام را به زحمت انداخت و بی چاره ها مجبور شدند آدرنالین ترشّح کنند. چشم هایم را گرد کردم سمت خطّ ترمزش؛ تقریبا یکی دو متری کشیده شده بود. کمی ابرو هایم را در هم کشیدم. نگاهش کردم و خیلی رسمی پرسیدم: «ترمزت ای بی اس نیست؟» طفلی وقتی دید مثل اَجَل معلّق سر راهش سبز شدم، جا خورد، امّا دیگر انتظار چنین سؤالی را نداشت و نزدیک بود از پرسشم شاخ در بیاورد؛ آخر، یک حاج آقا معمولاً اصول دین می پرسد، چه کارش به ترمز ای بی اس! قشنگ پیدا بود که آخوند باحال ندیده است. همین طور هاج و واج به من زل زده بود؛ مثل آدم برق گرفته یا جن دیده، خشک و بی حرکت ماند. دستم را گذاشتم روی سینه ام و با تقلید از بازیگر فرشته ی وحی در سریال یوسف پیامبر، گفتم: سلام خدا بر شما! دست و پایش را گم کرد و گفت: «اِ، حاج آقا شمایید، ببخشید!» لبخند زدم و با لحن داش مَشدی گفتم: «داداش این سری بخشیدمت ولی دیگه این جوری تخت گاز نرو تا مجبور نشی خط ترمز بکشی. هم لنت هایت صاف می شود و هم عابر پیاده از ترس کُپ می کند.» حس کردم موعظه ی لاتی ام زمینه ی تحول اساسی را در وجودش رقم زده، اما احتمال می‌دادم در تشخیص شخصیّت من دچار تحیّر شده و از اساس بین آخوند یا مکانیک بودن بنده ی حقیر بدجور گیر کرده. گمانم این دفعه دچار مشکل هنگ کردن سیستم مغزی شده بود. حالا برای این که زیاد فسفر نسوزاند، دستم را بردم جلوی صورتش و بشکن صدا داری حواله اش کردم. لبخندی از شرم روی صورتش یخ زد. برای این که یخش آب شود دستم را بردم پشت سرش، آرام به سمت خود کشاندم و سرش را بوسیدم. با لحنی مهربان گفتم: «ما مخلص پهلوان ها هستیم! اگر کاری، باری دارید با کمال میل در خدمتم، اصلاً پول نمی گیرم، از واکس زدن کفش می توانی روی من حساب کنی تا جلد گرفتن کتاب و دفتر. به هر حال ما چاکـّر شما هستیم.» بالأخره لبخند شیرینش را دیدم. گفتم: «خب پهلوون! حالا باید حق رفاقتمان را ادا کنی، بگو ببینم کلاس یازدهم تجربی کجاست؟» سمت راست سالن را نشان داد و گفت: «حاج آقا آن جاست، آخرین کلاس.» به او دست مریزاد گفتم و راهی انتهای سالن شدم. چند قدم بعد پشت در کلاس بودم. «بسم الله» گفتم و در زدم. دستگیره را پایین کشیدم و وارد شدم. سلام کردم، ولی از بس همهمه بود، صدای من نتوانست عرض اندام کند. هر کی هر کی بود. از صدای سوت بلبلی گرفته تا کوبیدن روی نیمکت و صوت جانسوز پس کلـّــه ای. بعضی ها مشخّص بود برای خالی کردن دقّ و دلشان از آخوند و نظام، چنان کف دستشان را شلّاق وار، روانه ی پس گردنی جلویی می‌کردند که طرف، برق از چشمانش می پرید و مرا دوتا می دید. مبصر تپل کلاس هم که از آمدن بی خبر من یکّه خورده بود و معلوم بود کسی برایش تره هم خرد نمی کند بعد از تأخیر چند ثانیه ای و دستپاچگی، گلوی صاف کرد و بلند گفت: «برپا!» فریاد مبصر، چندان بی تأثیر نبود؛ چند نفر از جایشان پریدند بالا، دو سه نفر هم با حرکت آهسته از جا بلند شدند. دلم به حالشان سوخت که چرا دارند به خودشان زحمت می دهند. ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افتخارآفرینی یک دهه نودی سلما، دختر محجبه ۸ ساله ای که پدیده شطرنج آسیا است ......... این دختر، 8 سالش هم‌ نشده، اما میراث مادر 18 ساله را خوب حفظ کرده. ➖➖➖ در این زمانه لنز دوربین ها، بی‌وقفه تصویر سلمای محجبه را ثبت نمی‌کنند و خبرگزاری ها مدام برایش خبر مخابره نمی‌کنند زیرا گفتن از افتخارآفرینی یک دختر مسلمان ایرانی برایشان سودی ندارد. ما اما، به اندازه‌ی خودمان به سلما افتخار کرده و خبر موفقیت این دختر عفیف را منتشر می‌کنیم. دختری که اصالتش را در این طوفان بی حیایی، به باد نداد و ثابت کرد دخترِ مسلمانِ ایرانی، از امکانات و توانهای بسیاری که دارد، به خوبی استفاده می کند. +ما مفتخریم به داشتن دخترانی چون سلما❕✨ 🌸
کارگاه خویشتن داری_7.mp3
17.66M
🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 ۷ ✧ رعایت اصول و شروط موفقیت برای رسیدن به هر هدفی، رعایت تقوای مختص آن هدف است ! ✗ و گناه در مسیر هر هدفی یعنی: پذیرش آنچه مانع قدرت و سرعت می‌شود! ☜ پس با این نگرش، سرعت‌گیر انسان برای تمام اهدافش و درنتیجه گناهی عظیم، و مولّد گناهان دیگر است! 🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀 روزی که میخواست برود آمد خانه و به مادرش گفت که با اعزامم موافقت شده اوهم از روی احساسات مادرانه خیلی گریه کرد که شاید بابک منصرف شود اما بابک تصمیمش را گرفته بود وگفت: من حضرت زینب (س) را خواب دیدم دیگر نمیتوانم اینجا بمانم باید بروم سوریه🌱 این قضیه رفتنم مال امروز و دیروز نیست .من چندماه است که تصمیمم را گرفته ام. حتی شنیدم که به او گفته اند که چطوری میتوانی مادرت را تنها بگذاری و بروی!! بابک هم گفته مادر همه ما آنجا در سوریه هست من بروم سوریه که بی مادر نمانم. ‌ 🆔 @shahid_azizzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرف راست رو از دهان بچه باید شنید!😂 ✍ تخریب‌چی 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہ‌بزرگی‌میگفت: "شڪ‌نڪن‌وقتی‌بہ‌یہ‌شہـید فڪر‌ڪردی،چند‌لحظہ‌قبلش،، همون‌شهید‌داشتہ‌بہ‌تو‌فکر‌میکرده!"🍃 🌷 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ما برای نعمت دین؛ زیر دِین خیلی‌ها هستیم!
خاطرات شهدا ❣حجاب❣ 🌟زمان جنگ ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. شب وقتِ خواب دیدم دخترم گلدسته رفت و حجابِ کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی می‌خواهی بری؟گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی میشه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ باید طوری باشم که اگه خواستند من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه... گلدسته محمدیان یاد شهدا با صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاقت نداری نبین @women92 هر چه کردم برای این کلیپ متنی بنویسم نشد... راست می گفت باید فقط با شنیدنش بمیریم، دیدنش که.... 🌴🇮🇷🌴🇮🇷🌴🇮🇷🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره بسیار تکان دهنده بانوی باحجاب ایرانی، دکتر پریوش امیری، دکترای فلسفه از کازینویی در لاس وگاس آمریکا ⭕️ خانمی برهنه روی سجاده‌ی من نشست ...😳 ✍ تخریب‌چی 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیون و شرمنده سردار دلها هستیم... دختری که شعار زن زندگی آزادی میدی، و خواهان آزادی هستی، اگه حاج قاسم و امثال حاج قاسم نبودند، اگه نظام جمهوری اسلامی نبود، الان یه قلاده به گردنت بود و قیمتت کمتر از پول یه مرغ بود..
✨﷽✨ 🔴عاقبت وحشتناک فکر و حسرت گناه ✍مردي در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (( منجاب)) مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد چشمش به مردی افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همين جاست. آن بانو به خيال اينكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى گناه كرد.زن دريافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، حيله اي به ذهنش رسيد و گفت : من هم كمال اشتياق با تو بودن را دارم ، ولى چون كثيف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهيه كن تا با هم بخوريم بعد در خدمتتان باشم . مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهيه كرد و برگشت ، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت شد و آرزوى گناه با آن زن در دلش ماند و همواره اين جمله را مى خواند:    ... اين الطريق الى حمام منجاب؟(( چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسيد راه حمام منجاب كجاست ))؟ مدتى از اين ماجرا گذشت تا اينكه در بستر مرگ افتاد، آشنايان به بالين او آمدند و او را به كلمه ((لا اله الا الله محمد رسول الله )) تلقين مى كردند او به جاى اين ذكر، همان جمله مذكور را در حسرت آن زن مى خواند، و با اين حال از دنيا رفت و عاقبت به شر شد. 📚نفل از كتاب عالم برزخ ص 41  يا كشكول شيخ بهائى 1/232
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «دَکَـل» ⏪ بخش دوم: تعداد ایستاده ها خیلی کم بود؛ چیزی شبیه تعداد درخت های صحرای آفریقا. روی هم رفته تقریباً به اندازه ی بازیکنانی که کنار زمین فوتبال گرم می کنند، از جایشان بلند شده بودند. جالب این بود که ۹۰ درصد از این مقدار کم، کَتِشون باز و سینه کفتری بودند؛ تیپ و تریپشان به لاتی می زد و معلوم بود که نمی شود به راحتی با آن ها همکلام شد. اوضاعِ قمر در عقربی بود. بعضی ها هم الحقّ و الانصاف، اعصاب مَعصاب نداشتند. انگار نه انگار که بنده سر کلاسم. یکی به راحتی از جناح چپ کلاس بلند می‌شد و با ادبیّات جالیزی سر دوستش هوار می کشید. چند نفری هم سرشان را گذاشته بودند روی میز و مثل آدم‌های بی دغدغه، بِرّ و بِر نگاهم می کردند. گویا منتظر عکس العمل من بودند در همین هیس و بیس، یکی از آخر کلاس که به حساب خودش می خواست به من خط بدهد، صدایش را بُرد بالا و گفت: «حاج آقا! تا آستین نزنید بالا و چندتایشان را چپ و راست نکنید، رام نمی شوند.» همین طور که روبه روی بچه ها ایستاده بودم، برای آن هایی که با برپای مبصر بلند شده بودند، سری تکان دادم و همراه با تبسّم و اشاره ی دستم گفتم: «بفرمایید!» تجربه ی این جور کلاس ها را زیاد داشتم. گاه با چند دقیقه سکوت می ایستادم و نگاهشان می کردم تا از هیجانشان بیفتد. صدایی گفت: «چاکریم حاج آقا!» یکی از ته کلاس سرک کشید و گفت: «حاج آقا! اومدی ما رو موعظه کنی؟» کم کم از هر طرف تیر ارادت ها یا زبان متلک به سمتم پرتاب می شد؛ ‌جملات کاملاً تکراری و بیات شده که بارها شنیده بودم: حاج آقا! چرا آخوندها زیر بغل لباسشان سوراخ است؟ حاج آقا! شما قرار است معلم ما باشید؟ حاج آقا! شما از قم آمدید؟ پسر عمه ی من هم در قم درس آخوندی می خواند. حاج آقا! جایزه هم می دهید؟ حاج آقا! عمّامه ی شما چند متر است؟ حاج آقا! چرا همه چیز را گران کردید؟ حاج آقا! جیب آخوند ها چرا این قدر بزرگ است؟ یکی از بچّه ها وسط کلاس بلند شد و مثلاً برای دفاع از من داد زد و از خودش مایه گذاشت که: «بابا، خفه شید! زشته جلوی حاج آقا.» همچنان بالای سکّوی جلوی تخته، رو به بچّه ها، ساکت ایستاده بودم. با تبسم، نگاهم را به بچّه ها دوخته بودم، آرام سرم را تکان می دادم و این گونه وانمود می کردم که از دیدارتان خرسندم، با خاموشی دو سه دقیقه ای و لبخند معنادارم، سر و صدای اوّلیه ی کلاس، تبدیل به خنده های ریز شده بود. آقای نادری، مدیر مدرسه، گفته بود این بچّه ها به «گروه اخراجی ها» معروف هستند. من هم برای این که مثلاً کم نیاورم، در جوابش به شوخی گفتم بنده هم جومونگ هستم. به هر حال تا آمد اوضاع قاراشمیش کلاس راست و ریس شود، چهار، پنج دقیقه ای طول کشید. البته به مشقّتش می ارزید. چون در همین فرصت توی نخ چند نفرشان رفتم و برانداز خوبی از جوّ کلاس و رهبران اصلی کردم. دیدم که بعضیشان خدایی تیز و زرنگ هستند و به اصطلاح پشه را توی هوا نعل می‌کردند. تجربه‌های قبلی نشانم داده بود که برخیشان در عین شرّ و شوری، خیلی بامرام هستند. فضا به گونه‌ای شده بود که باید وارد مرحله بعدی عملیاتی می شدم. رفتم سمت میز معلّم. زیپ کیفم را کشیدم و رایانه ی دستی ام را بیرون آوردم. دکمه ی روشن را زدم و در فاصله ی بالا آمدن ویندوز، سیم ویدیو پروژکتور را وصل کردم. در همین اثنا، باز کمی شیطنت ها شروع شد: آرش! پرده ها را بکش، حاج آقا می خواهد برایمان فیلم مارمولک بگذارد. حاج آقا! فیلم خفن ندارید؟ بابا دهنت رو ببند، می خوای حاج آقا آمارمون رو بده آقای نادری؟ هوس گونی کردی؟ ⏪ادامه دارد.... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://splus.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 پیاده‌روی دو فرسخی در درّه‌های کوهستانی وحشتناک 💠 من تصمیم گرفتم به مشهد بروم و آنجا شوم. هیچ کس را از تصمیمم آگاه نکردم. ساکم را بستم، در اتوبوس نشستم و راهی مشهد شدم. احتمال می‌دادم که به محض ورودم به مشهد مرا دستگیر کند؛ زیرا من به دلیل ماجرای کتابی که از آن یاد کردم (آینده در قلمرو اسلام) هم بودم. به همین جهت کمی مانده به مشهد، جلوی جاده‌ی فرعی منتهی به پیاده شدم. اخملد روستای ییلاقی زیبایی در حدود ده فرسخی مشهد است. من قبلاً بار‌ها برای گذراندن تابستان به آنجا رفته بودم. بهار هنوز پایان نیافته بود و هوا گرم نشده بود. برای رسیدن به این روستا، تقریباً دو فرسخ راه را از میان دره‌های کوهستان که خالی از رهگذران بود، پیاده پیمودم. زودتر از وقت معمول در این دره‌ها و مناطق گودتر سایه گستر شد. اکنون که آن لحظه‌ها را به یاد می‌آورم، خدا را شکر می‌کنم که به من در آن هنگام ، چنان جرئتی بخشید؛ چون در آن راه روستایی همه چیز خوف‌انگیز بود. 📘 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
کتاب خون دلی که لعل شد، از تألیفات حضرت آقا مقام معظم رهبری امام خامنه ای ارواحنافداه هست... حتماً مطالعه بفرمایید ☺️
محمد رفته بود... قبل از اینکه زینبش را ببیند؛ زینبی که ۶‌ ماه دیگر تازه به دنیا می‌آمد. خودم را به آشپزخانه رساندم. شیر آب را باز کردم. فقط می‎گفتم محمد!!! دستم را زیر آب گرفتم... آب در دستم جمع شد؛ «محمد زنگ بزن!» نیت وضو کردم و آب را به‌صورتم پاشیدم؛ « محمد! یه خبری از خودت بده.» آب را روی دست راستم ریختم؛ «محمد! یعنی زینبت رو نمی‌خوای ببینی؟» آب را روی دست چپم ریختم. تصویر واضح محمد تیرخورده آمد جلوی چشم‌هایم. همان‎طور که از پشت سرش خون می‎رفت، بلند شد، ایستاد و خندید. مسح کشیدم. جانماز را پهن کردم؛ « دو رکعت نماز شکر می‎خوانم برای رضای خدا و شهادت محمدم! قربة الی‌الله. ‌الله‌اکبر... زینب چند روز است که به دنیا آمده است. برعکس تولد ۳فرزند دیگرم که همه با سر و صدا تبریک می‎گفتند، بعد از دیدن زینب همه گوشه چشم‌شان‌تر می‎شود. بغلش می‌کنم و آرام وصیت‎نامه محمد را که دیگر حفظ شده‎ام در گوش‌اش زمزمه می‌کنم:«از طرف من روی فرزندانم را ببوس و به فرزند چهارم بگو این سختی‌ها، آسایشی به همراه خواهد داشت و دلتنگ بابا نباشد». زینب آرام می‎خوابد و من به عکس محمد روی دیوار نگاه می‌کنم..😭 شادی روح شهید صلوات
سردار شهید مصطفی صدر زاده معروف به سید ابراهیم فرمانده گردان عمار لشکر فاطمیون شهیدی که عشق به عمه سادات دلش را روانه شام کرد تا عمه سادات یک بار دیگر به اسارت نرود. او شهیدی است که با ندای یا حیدر کرار جام شیرین شهادت را سرکشید نشر دهید و همراه ما باشید @Hamrahe_Shohada