Shab05Moharram1394[09].mp3
4.6M
مداحی های حماسی
در رمی شیطانیم، با مرگ بر آمریکا
🎙حاج میثم مطیعی
روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی
« بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود »
#شهید_روح_الله_عجمی
👈 پاسخبهشبهاتفــجازی👇
https://eitaa.com/joinchat/1042808834C1d4becaa06
فردا روز مهمی ست
باید با حضور پر شورمون تودهن امریکا و اسرائیل بزنیم
باید هر چه فریاد داریم بر سر آمریکا بزنیم
فردا روز حماسه ست، حماسه ای بزرگ که پشت دشمن از حضور چشمگیر مرپم انقلابی ایران بلرزد
همراهان محترم📣👌📣👌📣
خواهران گرامی 💠🧕 برادران عزیز🧔💠 آحاد ملت شریف و وظیفه شناس
با سلام و ادب و احترام🌸
‼️یکی از درب های جهاد روزجمعه ۱۳ آبان باز خواهد بود .....👌
خواهش می کنم از الآن برای شرکت خانوادگی و فامیلی در راهپیمایی مهم این روز برنامه بریزیم🤔
♨️اگر می خواهیم شرمنده شهدا نباشیم😔
♨️اگر می خواهیم برای این نظام مقدس قدمی برداریم✌️
اگردلمان برای ایران می تپد❤️
اگر برایمان امنیت کشورمان و امنیت خانواده مان اهمیت دارد🤝
اگر حق جو و حق طلب هستیم
اگر تبری داریم از باطل وازکفار واز شیطان و منافقین و داعشی های داخلی و خارجی👹
اگر برای شهدای مظلوم شاهچراغ و شهدای مظلوم و مظلوم و مظلوم امنیت در حوادث اخیر احترام قائلیم و نمی خواهیم خون شان پایمال بشود👮♀️
💢از الآن برای شرکت در راهپیمایی روز جمعه یعنی فردا و دعوت دیگران به این راهپیمایی اقدام کنیم👊✊💪✌️👏
✅اصلا بصیرت یعنی :شناخت وظیفه و عمل بموقع به وظیفه
همه با هم 🤝🤝🤝🤝🤝
برای اسلام
برای ایران اسلامی
برای آزادی
برای امنیت
برای وطن
برای حق
برای انسانیت
💠👆💠👆💠👆💠👆
وعده ما 📣
فردا جمعه👏
راهپیمایی ۱۳ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛈
▪️تو آبࢪو بہ من دادے..
🤲🏻#اللهمارزقناکربلابهحقالحسین
🌙 در این شب جمعه، همہ زائـرالحسیـن (علیہ السلام) بشویم با گفتن ٣ مرتبہ:
✋🏻 «صلے اللہ علیـڪ یا اباعبـداللہ»
🌙#شب_جمعہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷تیزر حماسی دعوت به راهپیمایی ۱۳ آبان
به صورت گسترده پخش کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دامنکشان رفتی؛ دلم زیر و رو شد
چشم حرامی، با حرم روبهرو شد...
💔 چقدر جات خالیه شیرمرد....
#ایران #حاج_قاسم #لبیک_یا_خامنه_ای
ز قیل و قال جهان خستهام تو میدانی
دلم هوای شبِ جمعه ی حرم دارد ...
🌙شبتون حسینی🌙
🌹چادر
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس به نام سرکار خانم موسوی تعریف می کردند که :
یک روز که در بیمارستان بودیم حمله شدیدی صورت گرفته بود...
مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود.
در بین همه آنها وضع یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود...
وقتی جراح این مجروح را دید به من گفت که بیارمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
من آن زمان چادر به سر داشتم.دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم .
همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را در بیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
"من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم."
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
👈 از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
📗کتاب کلید اسرار-سعید اسلامی -ص۳۶۷
🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی
@asatid_enghelabi ایتا و سروش
https://eitaa.com/asatid_enghelabi
http://sapp.ir/asatid_enghelabi
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده . اصلاً نمیدانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست ، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام مهمی.. »
💠 «همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!»
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت خوشمزه شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم.. نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد