eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
141 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدافعان حرم.. -شر-مند-ه-ایم ❤️ -عَجِّــلْ‌-لِوَلِیِّکَـــ‌-الْفَـــرَج🤲 @arman134
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚 صُبحے کھ دلم ، در پـےِ دیدار تو باشد ؛ آن صُبح ، دلآرام‌ترین صُبح جَهان اَست..؛🌱!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌السَّلامُ‌عَلیك‌َیٰاَ‌بَقیَةَ‌الله✋🏽‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه خویشتن داری_21.mp3
14.01M
🌷🌿🌷 🌿🌷 🌷 ۲۱ ✍️ آبرومندیِ ما در قیامت، در گروِ آبروداری ما نسبت به اهلِ دنیاست. مادامی که در دنیا آسیبی از جانب ما به آبروی دیگران برسد، یعنی ستّار نبوده‌ایم و هرکه درین دنیا ستّار نباشد رسوا و روسیاه قیامت خواهد بود. ✪ خویشتن‌دار باشیم در حفظ آبروی این و آن. 🌷🍃🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نفر را شهید کردید هزاران نفر را به خیابان کشاندید تشییع باشکوه شهید روح‌الله عجمیان در حصارک کرج -شر-مند-ه-ایم ❤️ -عَجِّــلْ‌-لِوَلِیِّکَـــ‌-الْفَـــرَج🤲 @arman134
🚨 توهین جدید امید دانا به روحانیت و حجاب با چادر 🔰 پ.ن: اینا رو خوب به ذهن بسپارید تا دوباره صحبتها و تحلیل‌های امثال این فرد رو نشر ندیم. یادمان نرود که امثال امید دانا از اساس با مبانی اسلام مشکل دارند. ✍ تخریب‌چی 🚨تخریب‌چی، کانال اخبار خاص 🆔 @takhribchi110 🆔 @takhribchi110
🌹چادر یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس به نام سرکار خانم موسوی تعریف می کردند که : یک روز که در بیمارستان بودیم حمله شدیدی صورت گرفته بود... مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود. در بین همه آنها وضع یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود... وقتی جراح این مجروح را دید به من گفت که بیارمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم.دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم . همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را در بیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: "من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم." چادرم در مشتش بود که شهید شد. 👈 از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم. 📗کتاب کلید اسرار-سعید اسلامی -ص۳۶۷ 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی @asatid_enghelabi ایتا و سروش https://eitaa.com/asatid_enghelabi http://sapp.ir/asatid_enghelabi
💞 پیدا کردن قِلِق همسر😍 💞 از مهمترین در جلوگیری از دعوای زن و شوهری و عصبانیت و همسر این است که قِلِق همسرتان را بشناسید و بهانه‌ی و بدزبانی او را ایجاد نکنید. 💞لازمه‌ی اینکار، نسبت به کوچکترین گفتارها و رفتارهای خودمان است. 💞 و البته نتیجه‌ی اینکار، محبوبیت شما و اصلاح صفت ناپسند همسر و تعاملمان با همسر است. ✍ استاد عاشوری
✨بسم الله الرحمن الرحيم✨ 🌹 آیه 77 سوره نساء - بخش1 💥 أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّواْ أَيْدِيَكُمْ وَأَقِيمُواْ الصَّلَوةَ وَءَاتُواْ الزَّكَوة فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ إِذَا فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَخْشَوْنَ النَّاسَ كَخَشْيَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْيَةَ وَقَالُواْ رَبَّنَا لِمَ كَتَبْتَ عَلَيْنَا الْقِتَالَ لَوْلَآ أَخَّرْتَنَآ إِلَى‏ أَجَلٍ قَرِيبٍ قُلْ مَتاَعُ الدُّنْيَا قَلِيلٌ وَالْأَخِرَةُ خَيْرٌ لِّمَنِ اتَّقَى وَلَا تُظْلَمُونَ فَتِيلا ً # ترجمه: آیا ننگریستی به كسانى كه (پیش از هجرت) به آنان گفته شد (اكنون) دست نگه دارید و نماز را بر پا دارید و زكات بپردازید. ولی وقتی که جهاد بر آنان مقرّر شد، گروهى از آنان از مردم (مشرک مكّه) چنان مى‏ ترسیدند كه گویا از خدا مى ‏ترسند، بلكه ترسی سخت تر از آن و (از روى اعتراض) گفتند: پروردگارا! چرا جنگ را بر ما واجب كردى؟ چرا ما را تا سرآمدى نزدیک (مرگ طبیعى) مهلت ندادى؟ بگو: برخوردارى دنیا اندک و ناچیز است و آخرت برای کسی که تقوا پیشه كند بهتر است، و به اندازه‏ ى رشته‏ ى میان هسته خرما، به شما ستم نخواهد شد. 🌷 : آیا ننگریستی 🌷 : دست نگه دارید 🌷 : بر پا دارید 🌷 : نماز 🌷 : نوشته شد، مقرر شد ، واجب شد 🌷 : جنگ 🌷 : گروه 🌷 : می ترسند 🌷 : سرآمد 🌷 : نزدیک 🌷 : برخورداری 🌷 : اندک و ناچیز 🌷 : بهتر 🌷 : تقوا پیشه کند 🌷 : رشته میان هسته خرما 🔴 : این آیه همانند سایر آیات سوره نساء در مدينه نازل شده است. جمعى از مسلمانان صدر اسلام هنگامی که در دوران سخت مكّه بودند و تحت فشار و آزار شدید مشرکان قرار داشتند از اجازه‏ ى جنگ با مشركان را مى ‏خواستند و مى‏ گفتند: بگذار بجنگیم تا عزّت خود را به دست آوریم. پیامبر صلى الله علیه و آله كه آن هنگام مأمور به جنگ نبود، اجازه نمى‏ داد، ولى پس از هجرت به مدینه كه دستور آمد، جمعى از آنها دست به اعتراض و بهانه جویى زدند و مشرکان مكّه را بزرگ شمرده و از آنان به شدّت مى‏ ترسیدند که این آیه 77 سوره نساء نازل شد. به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید: ألم تر إلى الذين قيل لهم کفوا أيديكم و أقيموا الصلوة و ءاتوا الزكوة فلما كتب عليهم القتال إذا فريق منهم يخشون الناس كخشية الله أو اشد خشية؛ آیا ننگریستی به کسانی که به آنان گفته شد دست نگه دارید و را بر پا دارید و بپردازید ولی وقتی که جهاد بر آنان مقرر شد، گروهی از آنان از مردم ( مشرک مکه ) چنان می ترسیدند که گویا از خدا می ترسند، بلکه ترسی سخت تر از آن. راستی شگفت انگیز است حال جمعیتی که در یک موقعیت نامناسب با شور عجیبی تقاضای می کردند اما اکنون که دستور جنگ به آنها داده شد گروهی از آنها ترس و وحشت یک باره وجود آنها را فرا گرفت و اعتراض کردند《و قالوا ربنا لم کتبت علینا القتال لو لآ أخرتنآ إلى أجل قريب: و گفتند: پروردگارا! چرا جنگ را بر ما واجب کردی؟ چرا ما را تا سرآمدی نزدیک (مرگ طبیعی) مهلت ندادی؟》که این آیه به می فرماید:《قل متاع الدنیا قلیل و الأخرة خير لمن اتقى و لا تظلمون فتيلا: بگو برخورداری دنیا اندک و ناچیز است و آخرت برای کسی که تقوا پیشه کند بهتر است و به اندازه رشته میان هسته خرما، به شما ستم نخواهد شد.》 ⬅️ پیام های آیه در جلسه بعدی... ✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌴🌴امام صادق (علیه السلام) فرمودند : 🔻شیطان گفته همه مردم در قبضه حکومت من هستند جز 5 نفر : 1⃣ کسی که با نیت صحیح در هر کاری بر خدا توکل کند. 2⃣ آنکه شبانه روز به هنگام ثواب و خطا بسیار یاد خدا باشد. 3⃣ کسی که هرچه برای خود می پسندد برای دیگران هم بپسندد. 4⃣ آنکه به هنگام مصیبت صبر کند. 5⃣ کسی که به قسمت الهی راضی باشد و غم روزی نخورد. 📚 نصایح، صفحه ۲۲۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باشه فقط بهش بگو کلید تو جاکفشیه چون ما داریم می‌ریم قدس نماز بخونیم😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست 💔
حضرت عشق❤️ برانداز فقط خودت!😁 ‏با یک نوار کاست و چند برگه کاغذ کاری کردی که ‏۴۴ ساله تمام قُلدرهای دنیا با تمام رسانه‌ها و مزدورانشان هیچ غلطی نمی‌تونن بکنند✌️ دوستت داريم❤️ 🌹شادی روح امام و شهدا صلوات🌹
👈موانع 👥👥👥👥👥 🌷امام على عليه السلام: منِ اشتَغَلَ بِذِكرِ الناسِ قَطَعَهُ اللّه سبحانَهُ عَن ذِكرِهِ. ترجمه🇮🇷 هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند. 📎غرر الحكم : 8234 ✏️✏️✏️✏️✏️ 🆔 @namazmt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ماجراهای جالب وداداشی 🔸خجالت کشیدن 🌸🍃گلدونای پراز گل خوشبو هستین شما وقتی اخلاقتون خوب وخوش باشه ✅درسته❓ بچه های خوب 💞 🌸🍃اگه یه وقتی خدای نکرده احساس کردین یه مشکلی دارین مثلا زود عصبی میشین یا میترسین یا زیاد و افراطی خجالت میکشین اصلاغصه نخورین 😢بامامان جون🧕 پیش یه مشاور خیییلی ماهر و خوب مثلا مشاوره ی مدرسه تون برین و مطمئنم با کمک خدا 💓و تمرینای خودتون و راهنمایی های خوب ایشون موفق میشین به مشکلتون پیروز بشین 🤗🤗🤗 💐باهم این قسمت داداشی و رو ببینیم👀 ╭━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╮ @amooakhavan ╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد: «چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم: «گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد: «یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم: «سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد: «پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد: «از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم: «حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد: «دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم: «حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد: «اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت...
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرامَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد: «نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم: «حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد: «من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...