📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هجدهم
در مسیر برگشت به سمت خانه، عبدالله متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر از حوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سرِ کوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید: «اون مجید نیس؟» که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلی را مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبدالله پاسخ خودش را داد: «آره، مجیده.»
بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما، وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبدالله گامهایش را سرعت بخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیق شده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلِ در حرکت میداد، به طور اتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظر رسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طولانی زمان حذف کرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ما ایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظه سرش را به زیر انداخت. عبدالله زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دست یکدیگر را فشردند.
نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او در همین مجال کوتاه سلام کرد. پاسخ سلامش را به سلامی کوتاه دادم و خودم را به کناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهن سیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصلاح نکرده است. با ظاهری آرام سرم را پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانم آشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، ولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تا مسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالم برابر چشمانم بود.
نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازی میکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر وارد خانه شده و از این معرکه پُر شور و احساس بگریزم که بلاخره انتظارم به سر آمد. قدری با هم گَپ زدند و اینبار به جای او، عبدالله کلید در قفلِ در انداخت و در را گشود. در مقابل تعارف عبدالله، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سر ما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوز با هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.
چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفت گذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشد تا هنگام خواب که بلاخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساس گناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبر نبودم. خیال او بیبهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حال برای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخی میزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این همان احساس خطرناکی بود که مرا میترساند.
میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانهاش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلالِ الهی به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناهِ خیال نامحرم به خواب رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را میخواندم تا به قدرتِ شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابر وسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_نوزدهم
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: «قربون دستت الهه جان! زحمت نکش!» و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: «این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟» که مادر پرسید: «لعیا جان! چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟» دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: «امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.» سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: «منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم.» مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: «خیر باشه مادر!» که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: «راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.»
پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند: «کدوم همسایهتون؟» و لعیا پاسخ داد: «نعیمه خانم، همسایه طبقه بالاییمون.» به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد.
هر کسی برای این گره ناگشودنی نظریهای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پُر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.» پدر همچنانکه دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: «چه خبر بود؟» و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: «اومده بود برای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.» پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: «چی کارهاس؟» که مادر پاسخ داد: «پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.»
باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پُر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شور و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درِ حیاط بلند شد. حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن «عبدالله اومد!» پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: «نه، عبدالله نیس. آقا مجیده.»
از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سرانگشت به درِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: «از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه. هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.» و مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد :«خدا خیرش بده. جوون با خداییه!» و باز به سراغ بحث خودش رفت: «عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.» و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ماجرای طلبهای که به پرستارها اهانت کرد!
🔸 اخیرا برخی رسانههای معاند ویدئویی از یک روحانی جوان منتشر کردند که زحمات کادر درمان در مقابله با کرونا را بیارزش جلوه میدهد در حالیکه این اظهارات، همهی ماجرا نیست...
🔸این فیلم را ببینید
☑️بزرگترین کانال خبری استان قم👇
http://eitaa.com/joinchat/1031798786C1a8f8517c9
🌐 DoreshahreQom.Ir
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم
ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم
🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم.
گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟
📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!!
گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟
با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده!
⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!!
💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!!
🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ...
گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم
آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت.
خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد.
اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘
✍ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای #حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند.
🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!!
و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن.
👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها میشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک علامت شیعه بودن.....حجه الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_خامنهای
#ساواک
#رهبری
#امام_خامنه_ای
🔴ببينيد| خاطره رهبرمعظم انقلاب از زندان ساواک
🔆خامنهای تویی؟
======================
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی انتقادی روز گذشته نسبت به وضع معیشت مردم در حضور رهبر انقلاب
خلاصه، ماحصل این کتاب دشواریست
فشار، واژهی این روزهای تکراریست
🌹🌹
🔰 #احکام_خوشبختی
📚جوشاندن مویز در ترکیب دارویی
سؤال: در دستور بعضی ترکیبات #داروهای_گیاهی، #مویز به همراه سایر گیاهان جوشانده می شود. آیا مویز با #جوشیده_شدن حکم #نجاست پیدا می کند؟
جواب: #نجس نمی شود؛ و استفاده از آن اشکال ندارد.
#نجاسات
@leader_ahkam
مقام معظم رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ما به اذان صبح تو هنوز بیداریم
مباد از بیعت با تو دست برداریم
26.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شاید خانمی با این مواجه شود که همسرش در این روز برایش کادو نخرد؟
و....
🍃🌸 توصیه های استاد نیلچی زاده👆👆
#میلاد_حضرت_فاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها
#روز_مادر
#روز_زن
#بالاترین_شغل
🔻زمان ثبت نام دانش آموزان بود. والدین می آمدند برای ثبت نام فرزندانشان.
🔻خانمی آمد برای ثبت نام پسرش، مسؤل دفتر سوالاتی پرسید از جمله؛
-تعداد فرزند:چهار فرزند
-شغل پدر: دبیر فیزیک
-شغل مادر:مادر!!!
مسؤل دفتر گفت:خانم ،پرسیدم شغلتون چیه؟
خانم جواب داد:مـادر!!!
مسول دفتر گفت:خانم چرا متوجه نمیشید؟!پرسیدم شغلتون چیه نگفتم نسبتتون با دانش آموز چیه!!
خانم لبخندی زد و گفت : مثل اینکه شما متوجه نمیشید!
🔰 " شغل من ، مـادری است. "
بعد گفت :آیا باید حتماًدستمال کاغذی بسته بندی کنم یا شیشه ادرار مردم را توی آزمایشگاه جابجا کنم یا شیشه مغازه کسی رو تمیز کنم یا....تا به من بگویید شاغل؟!!!!
چه شغلی بالاتر از مادری که هم مخترعه هم پزشکه هم پرستاره هم معلّمه ...
✅واقعاً از این جواب متحیر شدیم و او را تحسین کردیم.
📝 خاطراتی از یک دبیر
#مادری_بالاترین_ارزش_است
#پویش_فرزندآوری
❗️ناامیدی از رحمت خدا یکی از گناهان کبیره هست...چون ناامیدی از رحمت خدا ب معنی اعتقاد نداشتن ب قدرت،رحمت و محبت خداست.
⭕️وقتی از کسی گناهی سرمیزنه اگه ناامید نباشه ممکنه توبه کنه...و حتما بخشیده میشه اگه واقعا ازگناهی ک انجام میداده پشیمون باشه😔
اما کسی ک ناامیده بخشیده نمیشه....چرا؟؟؟؟
چون امیدی ب بخشش خدا نداره و با خودش میگه من اینهمه گناه کردم خدا ک منو نمیبخشه...
من دیگه آب از سرم گذشته..
اینجوری میشه ک دوباره میره سمت گناه😞
💢بچه ها بودن کسایی ک زیاد گناه کردن ولی یه دفه نور خدا در قلبشون اثر کرده و از گناه پشیمون شدن و برگشتن سمت خدا...
مثل *حر*ک لحظه آخر پشیمون میشه،میره سمت امام حسین(ع)و میشه جزء شهدای کربلا.
❌هیچ وقت برا توبه دیر نیست❌
💢باید ب خدا امیدوار بود.
برگردیم یه نگاه ب گذشته خودمون بندازیم،ببینم خدا کجاها دستمونو گرفت...
بعضی وقتا خدا از یه جایی ..یه جوری ک واقعا فکرشو نمیکنیم ب دادمون میرسه...
♨️ناامیدی ناشی از کفر پنهانیه.
خدا خودش تو قرآن گفته از رحمت من ناامید نمیشه مگر کسانی که ب خدا کافرند.
❗️دیدین گاهی وقتا هرچی دعا میکنیم نمیشه...نمیشه ک نمیشه😕
بعضی از ماها تو همچین شرایطی میگیم:
خدایا چرا جوابمو نمیدی؟؟؟
خدایا تو هم منو فراموش کردی؟؟
تو هم دیگه از من بدت میاد ؟؟؟
❓فکر میکنید برآورده کردن خواسته ما برا خدا کاری داره...
خدایی ک این جهان رو با همچین نظمی آفریده...
خدایی ک تو رو خلق کرده..
پس برآورده کردن خواسته تو براش هیچ کاری نداره.
⭕️اگه ما دعایی میکنیم و نمیشه،اینا همش ب مصلحت ماست...
برگرد ب گذشته ببین یه چیزایی از خدا میخواستی ک بهت نداده و اون موقه کلی ناراحت شدی😔
اما بعد یه مدتی خودت متوجه شدی ک ب صلاحت نبوده و کلی خدا رو شکر کردی ک نشده..
❗️بچه ها سختی و مشکلات تو زندگی همه هست...
هیچکس نیست ک بگه تو زندگیم هیچ مشکلی ندارم...
یه نگاه بندازی میبینی ک هستن کسایی ک خیلی از تو گرفتارترن...😞
خدا خودش گفته👈با هر سختی آسایشه..
پس هیچوقت از رحمت خدا ناامید نشو....هیچوقت...
خدا از یه جایی ک فکرشو نمیکنی بهت کمک میکنه.
💢بعضی وقتا ک دعا میکنیم انتظار داریم خدا سریع دعامون برآورده کنه..
خدا خودش گفته:
"مرا بخونید شما را اجابت میکنم"
خدا خلف وعده نمیکنه👌
❗️گناه باعث میشه ک دعامون دیرتر برآورده بشه.
گاهی وقتا خدا دعای مارو یکم دیرتر برآورده میکنه تا بهش نزدیک بشیم
خدا دوست داره تو صداش بزنی...
دوست داره بهش نزدیک بشی..😊
یه نکته:
اگه خدا کسی رو دوست نداشته باشه،یا انقد بهش میده ک دیگه صداش نزنه یا در دلش ناامیدی قرار میده ک دعا نکنه😣
‼️اگه خیلی گناه کردی و فکر میکنی دیگه خدا تو رو نمیبخشه...فکر میکنی دیگه توبه تو قبول نمیشه...
باید بدونی که ناامیدی از گناهان گذشته تو بدتره🙁
❓ب این اسماء خدا دقت کنید👇
غفار...تواب...غفور...غافرالذنب...
این اسماء یعنی چی؟؟؟؟
خدا داره میگه بابا بنده من برگرد...من میبخشم😔
✅توبه کننده از گناه مثل کسیه ک گناه نکرده باشه.
نتیجه:
هرگناهی ک کردی هرچند زیاد اینو یادت باشه که خدا میبخشه،همیشه ب خدا امیدوار باش.❤️
❤️به امید ظهور آقا امام زمان که ان شاء الله وقتش نزدیکه❤️
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🔅تویی بهانهی خورشیــد برای تابیدن
تویی بهانهی بــاران برای باریدن...
🔅بیا که عدالت مطلق مسیر میخواهد
سپاه منتظرانت امیــر میخواهد...
🌱به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
🌱اخم چشمش علی و خنده زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
مولايم...
بىه يادت پژمرده ام، و بى عشقت مرده.
مزارع دلم تنها با حضور سبز تو زنده و باطراوت مى شود.
و كام جانم فقط از شيرينى وصل تو پرحلاوت مى گردد.
محبوبم!
اى همه وجودم! تو خود مگذار فراموشت كنم.
آن قدر عوامل غفلت و فراموشى زندگيم را پر كرده;
آن قدر زمينه دلفريبى و گناه زياد است، و آن قدر به غير تو مشغولم كه «به ياد تو بودن»
و دل به حضورت سپردن، براستى برايم جهادى بس مشكل گرديده است;
جهادى بزرگ، با «جهاد اكبر».
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کسی که حیا نداره، نه عقل داره نه دین ...
🔹 آیت الله #مجتهدی_تهرانی (ره)
#اخلاقمهدوی 2⃣1⃣
💠هنرمندانه زندگی کن!
💢قناعت، کلید رضایت از زندگی است. شخص قانع برای کسب روزی تلاش می کند ولی به آنچه خدا روزی اش کرده، اکتفا می کند. چنین کسی نه معترض است و نه احساس ناکامی می کند؛ در نتیجه از زندگی خود احساس رضایت خواهد کرد.
💢تفاوت فرد قانع با فرد حریص، تنها یک چیز است:
✅ آرامش👌؛
چیزی که فرد قانع از آن بهره مند و فرد حریص از آن محروم است.
🔹 امام صادق میفرمایند:
🔅«به آنچه خدا قسمت تو کرده قانع باش، تا زندگی ات با صفا شود»
📚قصص الانبیا، ص١٩۵
📌کدام شایسته تر است: منتظرِ حریص یا منتظرِ قانع⁉️
🔵 نماز احتیاط کسی که به صورت نشسته نماز می خواند
❓ سؤال: کسی که به علت #کمردرد #نمازهایش را به صورت #نشسته می خواند در صورت وجوب #نماز_احتیاط مثلا #یک_رکعت_ایستاده، یک رکعت نشسته کفایت می کند؟
🔵 پاسخ: 👇👇
✍ امام خامنه ای: در صورتی که قدرت ندارید که نماز احتیاط را ایستاده بخوانید باید دو رکعت به صورت نشسته بخوانید. [1]
✍ آیت الله مکارم شیرازی: کسی که نشسته نماز می خواند اگر #شکی کند که باید برای آن یک رکعت نماز احتیاط ایستاده، یا دورکعت نشسته بخواند، باید یک رکعت نماز نشسته به جا آورد و اگر شکی کند که باید برای آن دو رکعت نماز احتیاط ایستاده بخواند باید دو رکعت نشسته به جا آورد، همچنین در سایر شکها. [2]
✍ آیت الله سیستانی: بله یک رکعت است. [3]
✍ آیت الله شبیری زنجانی: در حالت ایستاده هم تخییر وجود ندارد در شک بین دو و سه، نماز احتیاط را یک رکعت بخوانید ولی در شک بین سه و جهار نماز را باید اعاده کنید و احتیاط مستحب این است که نماز احتیاط را دو رکعت نشسته بخوانید و بعد نماز را اعاده کنید. [4]
✍ آیت الله وحید خراسانی: كسى كه نشسته نماز مى خواند اگر شكى كند كه بايد براى آن، يك ركعت نماز احتياط ايستاده يا دو ركعت نشسته بخواند، بايد يك ركعت نشسته به جا آورد و اگر شكى كند كه بايد براى آن دو ركعت نماز احتياط ايستاده بخواند، بايد دو ركعت نشسته به جا آورد. [5]
✍ آیت الله فاضل لنکرانی: اگر نماز احتیاط بر شما واجب شود و نماز را به صورت نشسته می خوانید باید به جای یک رکعت نماز احتیاط، دورکعت به صورت نشسته بخوانید. [6]
#نماز_احتیاط
#نماز_نشسته
—------------—
◾️🌷 پی نوشت: 👇
[1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای، شماره استفتاء: 547056.
[2]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله مکارم، کد رهگیری: 9403190229.
[3]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله سیستانی، کد استفتاء: 338319.
[4]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله شبیری زنجانی، شماره سوال: 16222.
[5]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله وحید.
[6]. استفتاء اينترنتی پايگاه اطلاع رسانی حضرت آيت الله فاضل لنکرانی، کد رهگیری: 9400913.
____________________
🔴 فقط#بالینک به #اشتراک بگذارید👇
http://eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53
🔴 #یک_نفر_ارسالکنید/ممنون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا