eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 ... •زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه! 🔹 ... •زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم! 🔸 ... •زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! 🔹 ... •زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! 🔸 ... •زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه! 🔺شهدا شرمنده‌ایم که مدام شرمنده ایم تعجیل در ظهور اباصالح‌علیه السلام گناه نکنیم
📚 👈 🌴 آورده اند که شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! 🌴 پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد... با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم ... این گونه بود که دست خالی برگشتم. 🌴 پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم.😐
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مـــهـــــــــم 🌸 هـشـــدار حجـت الاسلام عـالــی بـه انـقــلابـی‌هــا روزهای بحرانی در پیش است پشت رهبری رو خالی نکنیم از شیعیانی که هنگام شبهات پشت امامشان را خالی کردند، عبرت بگیریم.
🌷🍃 اگر گذرتان به بهشت زهرا تهران افتاد حتما ''بر سر مزار این دوقلوها'' بروید! برادران دو قلویی ڪه غریبانه، هیچ‌گاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!! قصه مظلومانه این دو برادر را با هم بخوانیم.... ثابت و ثاقب شهابی نشاط را ڪسی نمیشناخت. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولین‌باری بود ڪه آنها پا به جبهه گذاشته بودند. تا اینڪه در سال 61 در اوج سالهای جنگ ایران و عراق ناگهان تبدیل به امدادگران خستگی ناپذیر گردان سلمان شدند. همرزمان این دو شهید می‌گویند وقتی نامه‌ به خط مقدم می‌آمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان می‌زد! یڪ‌بار یڪی از رزمندگان متوجه شد ڪه وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عڪس‌هایشان را با وجد نگاه می ڪنند، دوقلوها دست در گردن هم در ڪنج سنگر، های های گریه می‌ڪنند! این رزمنده میگوید بعدها ڪه موضوع را جویا شدم، فهمیدم آنها بی‌سرپرست هستند. هر بار دل‌شان می‌شڪند ڪه ڪسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست. عڪس‌های ڪودڪی و زنبیل قرمزی ڪه در آن سر راه گذاشته شده‌اند را بغل ڪرده گریه می‌ڪنند. جنگ شوخی بردار نیست. رحم ندارد... زن و شوهر و بچه نمی شناسد... برادر نمی شناسد... این را نمیفهمد ڪه وقتی از دار دنیا فقط و فقط یڪ برادر داری یعنی چه.... جنگ بی رحم است و اینطور می شود ڪه ڪمی بعد ثاقب، به دلیل مجروحیت های ناشی از جنگ شهید می شود و برادرش ڪه فقط با چند ثانیه اختلاف از او به این دنیا آمده را تنها می گذارد. چیزی نمی گذرد ڪه برادرش هم دوری او را تاب نمی آورد و بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی ، او هم شهید می شود. روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یڪدیگر داخل آن زنبیل ڪوچڪ قرمز رنگ گذاشته بود و زیر شرشر باران ڪنار درب ورودی بهزیستی رهایشان ڪرده بود. حال درد نان بود یا درد جان،ڪسی نمی‌دانست. از آن پس بود ڪه آن زنبیل ڪوچڪ شد تنها یادگاری از مادر ندیده‌شان. ثاقب و ثابت سالها از ڪرمانشاه و غرب ڪشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر ڪجا ڪه اعزام می‌شدند، در درون ساڪشان اعلامیه‌هایی را به همراه داشتند ڪه عڪسی از دوران ڪودڪی‌شان، به همراه دست نوشته‌ای بود ڪه به در و دیوار شهرها می‌چسباندند: "مادر، پدر! از آن روز ڪه ما را تنها در ڪنار خیابان رها ڪردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شده‌ایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم..." اما هیچگاه روزی فرا نرسید ڪه قاب عڪسی باشد و عڪسی از ثاقب و ثابت و خانواده‌شان در ڪنار یڪدیگر. اما از شیرخوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه ڪه امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشڪی رنگ شبیه به هم و در ڪنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است. اگر چنانچه گذارمان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه ۵۰، ردیف ۶۷، شماره ۱۹ وردیف ۶۶ شماره ۱۹، دو برادر شهیدی آرام ڪنار یڪدیگر خفته اند ڪه شب‌های جمعه، هیچ‌گاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است! و سخت چشم به راهند... . خیلی غریبند. هیچ ڪس را ندارند ولی به‌ گردن‌ تڪ‌تڪ‌ ما‌حق‌دارند... لطفا برای شادی روح دو بردار صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 یه گناهی هست که اگر پیامبر (ص) هم ۷۰ بار در حق ما دعا کند، باز هم بخشیده نمی‌شود 🔹 حجت‌الاسلام قرائتی
..پیشگیری و درمان 🍏در موضوع پیشگیری خوب است به این نکات توجه شود: ، دعا کردن در حق دیگران و خود و توجه به همیشه وقتی از چیزی ترس داریم خوب است بگوییم: «حَسبُنَا اللهُ و نِعمَ الوَکِیل» و تضرع به درگاه الهی ذکر «یا رَئُوفُ و یا رَحیِم»؛ از امام رضا(علیه السلام) نقل شده وقتی در سختی و شدتی واقع شدی، بسیار بگو همیشه هنگام خروج از منزل این دعا را بخوانیم: «بِسمِ الله و بِالله، تَوَکّلتُ علَی الله، لا حَولَ و لا قُوّةَ إلاّ بِالله» تلاوت و معوذتین در صبح و شب به أهلبیت(علیهم السلام)، توسل، عاشورا، کسا، ختم و ... . ، (خوبست مؤمنان با همکاری هم قربانی انجام دهند) و قدم زدن پس از نماز صبح، خوردن در سحر یا صبح و به طور کلی تقویت عمومی بدن. رعایت فردی و اجتماعی و پرهیز از حوله، مسواک و لباس مشترک، پرهیز از استفاده از غذاهای مشکوک و صنعتی و پرهیز از روبوسی با افراد مبتلا به سرماخوردگی و بیماری، پرهیز از دورانداختن آب دهان در معابر عمومی که از دستورات دینی هم هست و احترام به حقوق دیگران از جمله رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی و زدن ماسک عام با رعایت اصول آن که سطح ایمنی بدن را به نحو قابل توجهی افزایش می‌دهد 👈(علیه السلام) که هم در پیشگیری و هم درمان مؤثر و به نوعی واکسن پیشگیرانه است؛ به ویژه به هنگام احساس سرماخوردگی، سرفه و خستگی از یا اسفند+ کندر یا اسفند+گل‌پر در منزل و اماکن عمومی استفاده کنیم. استفاده غذاهایی با طبع گرم و مرطوب مانند: انواع سوپ به ویژه سوپ قلم، مربای سیب و عسل و...به همراه کمی زنجبیل در غذاها و در از شلغم، کاهو، دم نوش استقدوس در عصرها و بابونه در طول روز(یک فنجان)، انار و مرکبات غافل نشوید. که ترکیبی از جو( برای هر نفربه مقدار لازم)+پیازکوچک (10عدد)+زردآلو خشک یا برگ قیصی(5 عدد)+روغن طبیعی یا به مقدار لازم قلم گوسفند را هفته ای دو یا سه مرتبه استفاده کنیم؛ این سوپ در بیرون راندن هر نوع ویروسی از بدن مانند: پاکسازی کبد، گوراش، خون و... مؤثر است و برای درمان نیز مناسب است. استفاده از روغن زیتون در غذاها و خوردن هفت عدد زیتون پس از صبحانه و هفت عدد انجیر پس از شام نوشیدن یک لیوان شربت عسل+کمی آبلیمو به هنگام احساس سرماخوردگی، سرفه و خستگی استفاده از دم نوش ها مانند: بابونه(کمی پس از نهار)، دم نوش آویشن+ اُستُقدوس+ پرسیاوش(به اندازه مساوی)، سیب و به، +آویشن که در پیشگیری و درمان مؤثر است. بادرنجبویه، مرزنجوش و .... نیز مناسب است. 🍃درمان از امام رضا (علیه السلام) نقل شده برای رفع هر مرضی بخوانید: «يَا مُنْزِلَ الشِّفَاءِ وَ مُذْهِبَ الدَّاءِ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ أَنْزِلْ عَلَى وَجَعِيَ الشِّفَاء» ای فرستنده و عطاکننده شفا و ای کسی که به لطف خویش دردها را از جان‏ ها و جسم‏ ها می‏ بری؛ بر محمد و آل محمد رحمت فرست و بر دردهای من، شفا عنایت فرما. (مفاتیح الجنان به نقل از مصباح کفعمی، ص ۱۵۲) هفت یا چهل یا هفتاد مرتبه تلاوت شود. مواردی که در پیشگیری مطرح شد به ویژه توجه به یاد خدا و دعا، صدقه، که طریقه درست کردن آن از نظرتان گذشت، خوبست به کار بندید. از پودر آنفولانزا در صورت نیاز استفاده شود: آویشن برگ پهن شیرازی+ اُستقُدوس+ پر سیاوش(به اندازه مساوی)+ بارهنگ و میخک(کمتر)= پاک کرده، پودر کنید و ابتدای بیماری، هر از شش ساعت یک قاشق غذاخوری دم کرده با کمی عسل یا نبات و با محتویاتش میل کنید و در کودکان یک قاشق مرباخوری. سه روز دوم هر از هشت ساعت و سه روز سوم، صبح و شب و سه روز آخر روزی یک مرتبه. این دم نوش که به مشهور است، درمان مناسبی برای همه بیماری‌های عفونی، پاک سازی خون و بدن است. به محض بهبودی کامل دیگر مصرف نکنید. 🌸 بسیار لازم است در پیشگیری از این بیماری و سپس درمان از طب اسلامی_ایرانی که نکاتی از آن گفته شد استفاده شود و وزارت بهداشت نیز به این امور اهتمام جدی داشته باشد. ان شاالله همیشه به سلامت باشید. «یا حَفیظُ و یا علیم"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماینده ی فرهنگ کشور، باید قوانینی که در فرهنگ یک کشوره، رعایت کنه و حجاب، جز ء فرهنگ و قوانین کشور ماست 👌 امربه معرف کردن به باران کوثری به خاطر بدحجابیش..
1⃣ احترام و محبت 💞 زن وشوهر محبتِ‌شون رو به زبان بیارن و با کلمات محبت‌آمیز و محترمانه همدیگر رو خطاب کنند. 2⃣ تقیّد به سلام و خداحافظی‌کردن 💞 زوجین در سلام‌کردن از هم سبقت بگیرن و موقع فاصله‌گرفتن از هم، حتماً خداحافظی کنند. 3⃣ حذف بهانه‌جویی 💞 متمرکزشدن همسران رو عیب‌های هم، شیرینی و تداوم زندگی مشترک رو از بین می‌بره. 4⃣ حفظ آراستگی 💞 توجه به آراستگی و معطّربودن زن و شوهر برای هم ازعوامل مهم در تحکیم روابط بینِ‌شون هست. 5⃣ اخلاق مداری 💞 همسران از بداخلاقی، ترش‌رویی، توهین و گفتن حرف‌های دل‌سردکننده پرهیز و سعی کنند گفت‌وگوهای گرم و صمیمی داشته باشند. 6⃣ حذف خواسته‌های بی‌جا 💞 توانایی افراد با همدیگه متفاوته و باید خواسته‌هاشون رو در حد توان طرف مقابل مدیریت کنند.
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زیبای امام هشتم(ع) هوا، هوا، هوایِ دلتنگی✨ نمیگذره شب‌های دلتنگی چیکار کنم برای دلتنگی امام هشتم(ع) دوباره خواب مشهدُ دیدم🍃 دیدم دارم بهت سلام میدم ضریح باصفات رو بوسیدم امام هشتم(ع)
📖 🖋 از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم می¬پیچید، چشمانم را گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتابِ صبح، به صورتم دست می¬کشید، مژده آغاز یک روزِ خوب را می¬داد! طعم خوش میهمانی دیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشِ من، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطی نشسته بود و میان مُشتی تکه پارچه های سفید، حاشیه ملحفه¬ها را با ظرافتی هنرمندانه دوخت می گرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نه صبح، حسابی جا خوردم: «سلام مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟» از صدای من تازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: «سلام مادرجون! آخه دیشب که تا دوازده داشتی ظرف می¬شستی و خونه رو مرتب می¬کردی. گفتم لااقل صبح بخوابی.» از همدردی¬اش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنم که با لحنی کودکانه شکایت کردم: «تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبدالله سر و صدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.» مادر با قیچی نخ¬های اضافی خیاطی¬اش را از پارچه برید و گفت: «آخه امروز باید می¬رفت اداره آموزش و پرورش. دنبال پرونده¬‌هاش می¬گشت.» کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید، پرسیدم: «مامان! اینا چیه داری می‌دوزی؟» به پرده‌های جدید اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت: «برای زیر پرده‌ها می‌دوزم. آخه زیر پرده‌های قبلی خیلی کهنه شده. گفتم حالا که پرده‌ها رو عوض کردیم، زیر پرده‌ها رو هم عوض کنیم.» سپس نگاهم کرد و با مهربانی ادامه داد: «مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبدالله صبح نون گرفته تو سفره‌اس.» از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد علاقه‌ام بود که بیشتر صبح‌ها می‌خوردم. صبحانه‌ام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به درِ اتاق زد. به چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کند و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: «آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرِ کار، کیه؟» و بی آنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریم خانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچه شدم. دلم می‌خواست او مرا با لباس‌های مرتب‌تر و سر و وضع آراسته‌تری ببیند، ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سلام کردم. با رویی خوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهی‌های مادر به خاطر پهن بودن بساط خیاطی، لبخندی زد و گفت: «شما ببخشید که من سرِ صبحی مزاحمتون شدم.» و مادر با گفتن «اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!» به من اشاره کرد تا برایشان چای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاق بازگشتم، دیدم صحبت‌شان همچنان درمورد میهمانی دیشب است و ستایش‌های مریم خانم و پاسخ‌های متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم و با گفتن «بفرمایید!» سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و گفت: «قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارِت دادم!» با شنیدن این جمله، کاسه قلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میز گذاشتم و مقابلش نشستم.
📖 🖋 از نگاه مادر هم می‌خواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه می‌گوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.» از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی می‌کرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهره‌ای خندان می‌گفت: «ان شاء الله که جسارت ما رو می‌بخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبت‌های او را دنبال می‌کرد و من که انگار نمی‌خواستم باور کنم، با دلی که در سینه‌ام پَر پَر می‌زد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار می‌دادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمی‌شنیدم که احساس می‌کردم گونه‌هایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم می‌لرزد. بی‌آنکه بخواهم تمام صحنه‌های دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق می‌خورد و وجودم را لبریز از خیالش می‌کرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما می‌دونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگه‌اس.» و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر می‌مونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف می‌زدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همه‌مون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی می‌زنه، روی حرفش می‌مونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!» مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمی‌زد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بی‌رمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاق‌تر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!» و با شیطنتی محبت‌آمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری می‌کردم!»
📖 🖋 از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمی‌گم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم می‌خورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!» مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبت‌های مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار می‌کرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو می‌داد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پس‌اندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بنده‌ای رو بدون روزی نمی‌ذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.» مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش می‌کنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت می‌رسم ازتون جواب می‌گیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب می‌کرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند می‌شد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم می‌کوبید، اما در برابر تمجید بی‌ریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند می‌شد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخورده‌اش اشاره‌ای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل می‌موندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت می‌رسیم و حسابی مزاحمتون می‌شیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.