eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
134 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.7هزار ویدیو
383 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: «مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.» چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: «نمی‌خواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهره‌اش می‌دیدم، غم عمیقی بر دلم می‌نشست و نمی‌دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: «الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه‌ات.» دستش را به گرمی فشردم و گفتم: «مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟» که لبخند بی‌رمقی زد و گفت: «من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!» و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: «فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!» با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: «حالا وقت برای خوابیدن زیاده!» کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه‌ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: «وای! این چیه؟» خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: «این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!» هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می‌آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می‌درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم‌نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: «مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمی‌کردم! وای مجید! خیلی قشنگه!» کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: «این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!» نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: «مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟» چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: «هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: «خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!» سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: «من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می‌گرفتم!» و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: «حالا امسال اولین سالی بود که می‌تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!» می‌دانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره می‌رفت و نمی‌خواستم برای بیان احساسات مذهبی‌اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: «ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.» سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه‌ام ادامه دادم: «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!» و بعد با شیطنت پرسیدم: «راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟» و او پاسخ داد: «دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!» سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می‌چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه‌ای نگاهم کرد و گفت: «راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!» که به آرامی خندیدم و گفتم: «عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!» ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من می‌ریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می‌آمد :«امروز روز زنه! یعنی خانم‌ها باید استراحت کنن!» از اینهمه مهربانی بی‌ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری‌اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!
📖 🖋 نماز مغربم که تمام شد، سجاده‌ام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونه‌ای که در دیدش نباشم، روی یکی از مبل‌ها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دست‌هایش را روی هم نمی‌گذاشت، در پایان قرائت سوره حمد «آمین» نمی‌گفت، قنوت می‌خواند و بر مُهر سجده می‌کرد. هر بار که پیشانی‌اش را بر مُهر می گذاشت، دلم پَر می‌زد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکه‌ای گِل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبی‌مان بود و دلم نمی‌خواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلب‌هایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس می‌کردم می‌توانم از او طلب کنم هر چه می‌خواهم! می‌دانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت می‌خواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: «مجید!» ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: «تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ نمازی.» لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: «مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول می‌کنی؟» از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: «خدا کنه که از دستم بر بیاد!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «از دستت بر میاد! فقط باید بخوای!» و او با اطمینان پاسخ داد: «بگو الهه جان!» از جایم بلند شدم، با گام‌هایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبز رنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! میشه نماز عشاء رو بدون مُهر بخونی؟» به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیف‌تر ادامه دادم: «مجید! مگه زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده؟ مگه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) از مُهر استفاده می‌کرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده می‌کنی؟» سرش را پایین انداخت و با سر انگشتانش تار و پور سجاده‌اش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: «آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گِل...» که سرش را بالا آورد و طوری نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرف‌هایم ناراحت شده که برای چند لحظه بی‌آنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم می‌کرد. سپس لبخندی لبریز عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دست‌هایش را بالا برد، تکبیر گفت و نمازش را شروع کرد در حالی که مُهرش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانه‌اش شده و نمی‌توانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد. با هر رکوع و سجودی که انجام می‌داد، نگاه مرا هم با خودش می‌بُرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده می‌رود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گام‌هایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور می‌کردم که تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم نمی‌زدم تا لحظه‌ای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود. همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه می‌خندید. به مُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم!»
❤️اللهم ارزقنا حرم ❤️ از من مپرس در شب جمعه کجاست دل بی خانه است ، زائر شهرِ خداست دل «هرگز وجودِ حاضرِ غائب شنیده ای؟» درشهرِخویش هستم و درکربلاست دل صلی الله علیک یا اباعبدالله🌷 شب جمعه🌙
mehdi_rasooli_havato_kardam 128.mp3
6.02M
🍃هواتو کردم اسیر دردم 👌بسیار دلنشین کانال نشر آثار حاج مهدی رسولی @mahdirasuli1
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود ز دام خال سیاهش کسی رها نشود خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود جواب ناله ی ما را نمی دهد "دلبر" خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده خدا کند که به اخراج ما رضا نشود مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست خدا کند که مریضی من دوا نشود ز روزگار غریبم گشته است معلوم شفای ما به قیامت بجز رضا نشود... ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*قشنگ ترین رژه موتوری درجهت جهش تولید سلام برقشر زحمت کش روستایی و کشاورزان و کارگران وفادار به آرمانهای امامین انقلاب*
ما را بهشت هم نبر اما قبول کن لبخند تو برای گناه کارها بس است... الله‌علیک‌یااباعبدالله
آه برگرد به آن رأس جدا بر سر نی به همان جسم که بازیچه‌ی شمشیر شده تشنه‌ی ذکر انالمهدی تو هست حسین طلب خون خدا، آمدنت دیر شده
6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست گدایی‌ام شب جمعه به سوے توست خیلے شنیده ام ڪه گداپرورے حسین ڪپےباذڪرصلوات‌آزاد
2615939282.mp3
2.29M
<🎼> تمامِ کمبودهای زندگے پشت پردس! 🎙حاج آقاپناهیان 👌عااالیه 😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش ҉ ✬ @dar_samte_too ✬ ҉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨با زدن انگشت بر روی لینک👇به ما بپیوندید لینک بانوان فرهیخته فلارد ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄ @banovan_farhikhte_felard ┄┅═✧❁•🍃🌻🍃•❁✧═┅┄