📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_پنجم
و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد: «من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!» و در برابر نگاه غمزدهام سری جنباند و ادامه داد: «دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!» به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم: «مگه چی شده؟» که با اندوه عمیقی پاسخ داد: «میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.»
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید: «ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.» با صدایی گرفته پرسیدم: «شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟» آه بلندی کشید و گفت: «من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.»
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم: «بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.» از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجرههای شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :«من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!» فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#ماه_رجب
#شهادت امام هادی - علیه السلام -
حضرت امام علی بن محمدالنقی الهادی - علیه السلام -
پیشوای دهم ما شیعیان هستند.
محل تولد: صریا (اطراف مدینه)
روز تولد: پانزدهم ذی الحجه
سال تولد: 212 هجری قمری
نام پدر: حضرت امام جواد - علیه السلام -
نام مادر: سمانه
القاب: نقی، هادی، ابوالحسن الثالث
مدت امامت: 34 سال
عمرشریف: 42 سال
محل شهادت: سامراء
علت شهادت: مسمومیت به دستور معتز عباسی ملعون
محل دفن: سامراء
خلفای زمان امامت: معتصم برادر مامون، واثق پسر معتصم، متوکل پسر واثق، منتصر پسرمتوکل، مستعین پسرعموی منتصر، و معتز پسر دیگر متوکل.
الّلهُمَّ ارْزُقْنا زِيارَتَهُ وَ شَفاعَتَهُ وَ اجعَلنَا مِن خَیرِ شِیعَتِهِ وَ مُحِبِّیه.🤲🤲
مداحی آنلاین - بر سرم سایه ی ایوان طلایی دارم - سیدمهدی میرداماد.mp3
3.11M
مداح: #سید_مهدی_میرداماد
🏴 #امام_هادی(علیه السلام)
🏴 #امام_علی_النقی(علیه السلام)
بر سرم سایه ی ایوان طلایی دارم
گوشه ی صحن عجب حال و هوایی دارم
از سر سفره ی او نان و نوایی دارم
سامرایی ام عادت به گدایی دارم
سامرا کرب و بلایی به نظر می آید
این دو شش گوشه به دنیا چقدر می آید
ردّ پایش همه جا قبله نما میسازد
یک خط از جامعه اش جامعه را میسازد
خادم خانه اش از خاک طلا میسازد
کرمش نیز به شدت به گدا میسازد
بی سبب نیست اگر عادتش احسان شده است
نوه ی ارشد آقای خراسان شده است
ذوالفقار تو به هر معرکه گفتار تو است
مثل آن حرز جوادی که نگهدار تو است
چه کسی با چه امیدی پِی آزار تو است
نفس فاطمه و دست علی یار تو است
گوشه ی چشم تو کافی است اشارت بکند
دشمنت که عددی نیست جسارت بکند
شیعیان تا به ابد بر سر پیمان هستند
تو اگر امر کنی گوش به فرمان هستند
صف به صف لشگرت از مردم ایران هستند
که به فرماندهی شاه خراسان هستند
سخت سیلی زده بر بی ادبی ، با ادبش
هرکه لبیک علی النقی آید به لبش
ناله ها از دل بیچاره کنم کافی نیست
خویش را از غمت آواره کنم کافی نیست
گریه بر داغ تو همواره کنم کافی نیست
پیرهن در غم تو پاره کنم کافی نیست
سال ها هم نفس حجره ی صبرت شده ای
کنج زندانی و همسایه ی قبرت شده ای
#والدین_عزیز
👈اگر کودک محبت بین والدینش را
ببیند
👈قطعا در یک محیط امن پرورش
پیدا می کند
✅واز روحیه و شخصیت سالمتری برخوردار می شود.
❤️این بچه ها به راحتی میتوانند از
رفتار والدینشان الگوبرداری کنند.
#کلام_شهدا
💠عجیب ترین چیزی که من تا به حال دیده ام
این بوده که چرا بعضی ها اینقدر دیر دلشان برای #امام_زمان_عج تنگ می شود...
🔹شهید صدیقی
خودبینی مانع رسیدن به امام.mp3
8.02M
#سخنرانی
💠خودبینی، مانعی بزرگ در راه تقرب به امام زمان
💠حجت الاسلام محمودی
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
آفرین به غیرت شما جوونای ایران زمین
#قرارگاهخاتمالانبیا
#انتخابآگاهانه
#دولتانقلابی
🗳 برای #انتخاب_درست با ما همراه شوید