🔰#احکام_خوشبختی
📚 مصرف پولِ عزاداری
💠 سؤال: اگر پولی برای اطعام عزاداران جمع شده باشد ولی به جهتی نتوان آن را در ایام عزاداری مصرف کرد، تکلیف این پول چیست؟
✅ جواب: برای اطعام در عزاداری سال بعد استفاده کنند و یا با اجازه صاحبان وجوه، در موارد دیگر مصرف کنند.
#احکام_عزاداری #مصرف_پول_عزاداری
🆔 @leader_ahkam
5.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک کره ای با مغز میوه های خشک
کیک کره ای با مغز میوه های خشک
برای کیک:
125 گرم کره همدمای اتاق
1/2 پیمانه روغن مایع
4 تخم مرغ همدمای اتاق
1ونیم پیمانه شکر
3/4 پیمانه شیر
وانیل
3 قاشق غذاخوری ماست
1 قاشق غذاخوری بیکینگ پودر
2 و 1/4 الی 2ونیم پیمانه آرد
-
برای داخل کیک:
1/2 پیمانه گردو ریز خرد شده
1/2 پیمانه زردآلو خشک، خرد شده
1/2 پیمانه کشمش
-
برای گاناش سفید:
100 گرم شکلات سفید
80 گرم خامه صبحانه
برای داخل کیک، به کشمشها و زردآلو های خشک، خرد شده یکی دو قاشق غذاخوری آرد بریزین و مخلوط کنین بعد آرد اضافی رو بریزین .
برای کیک، کره، وانیل و شکر رو با همزن برقی بزنین تا رنگش روشن شه و پفی، بعد تخم مرغ هارو یکی یکی اضافه کنین و هرسری درحد ترکیب شدن هم بزنین بعد شیر، ماست و روغن رو اضافه و مخلوط کنید و آرد و بیکینگ پودر رو مخلوط و الک کنین و به مخلوط کیک اضافه کنید و با لیسک زیرو رو کنید تا گلوله ای از آرد نمونه .
اگه 2 و 1/4 پیمانه آرد زدین و دیدین مخلوط شلتر از توی ویدیو هستش، آرد بیشتری الک کنین و مخلوط کنین
قالب رو چرب کنین و بزارین یخچال
نصف مخلوط رو داخل قالب بریزید و مواد داخل کیکو روش بریزین، اجازه ندین دیواره قالب بخوره، بعد بقیه مخلوط کیک رو روش بریزین و در فر از قبل گرم شده 160 درجه بپزین تا روش سرخ شه و خلال چوبی از وسط کیک تمیز دربیاد . مدت زمان پخت رو نگفته ولی حدود 45 دقیقه و بیشتر خواهد شد.
برای گاناش ، خامه رو داغ کنین ولی نجوشونین بعد روی شکلات های خرد شده بریزید و مخلوط کنید و روی کیک سرد شده بریزین .
برای داخل کیک، میتونین آجیل و میوه خشک دیگه استفاده کنید.
🍳 #آشپزی
🌻 #کیک_یزدی😋😋😋
آرد 1 و نیم لیوان .
شکر 2/3 لیوان .
روغن مایع 2/3 لیوان .
ماست یا شیر ولرم 1/2 لیوان
گلاب 2 قاشق غذاخوری .
تخم مرغ 2 عدد .
بکینگ پودر 1 قاشق چایخوری .
پودر هل مقداری
طرز تهیه : آرد ، بکینگ پودر و نوک قاشق پودر هل را باهم مخلوط کنید ؛ تخم مرغ ها را داخل کاسه ای بشکنید و 1 دقیقه با همزن بزنید سپس شکر را اضافه کنید و خوب مخلوط کنید تا شکر حل شود.
ماست ، روغن مایع و گلاب را داخل کاسه ای بریزید و هم بزنید سپس مخلوط تخم مرغی را اضافه کنید و مجدد بزنید ؛ در ادامه مخلوط آرد را قاشق قاشق به مایه کیک اضافه کنید و با دور کند همزن مخلوط نمایید تا یکدست شود.
داخل قالب کیک یزدی یا مافین را با کپسول های کاغذی پر کنید و داخل هر کپسول تا 2/3 از مایه کیک بریزید و قالب را داخل فری که از قبل با دمای 180 درجه سانتیگراد روشن کرده اید و گرم شده است 10 – 15 دقیقه قرار دهید تا روی کیک ها طلایی شود.
کیک را پس از پخت از فر خارج کنید و اجازه دهید خنک شود سپس سرو کنید ( در صورت تمایل میتوانید برای تزیین کیک یزدی پیش از پخت مقداری کنجد یا پودر پسته روی کیک ها بپاشید)
🌸🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزشانه
🚫هشدار ،حتما کلیپ رو تا انتها ببینید
و برای درک کامل موضوع سه کلیپ شرایط امر به معروف رو کامل ببینید.
شرط آخر وجوب امر به معروف درواقع اینه که سبک سنگین کنی بیینی گناهی که رخ داده ارزش چقدر هزینه کردن رو داره؟
مثلا یه آدم قاتل چاقو به دست پوست شکلات انداخت زمین؛ نمیخواد بری تذکر بدی 😐
بعضی ها هم الکی میگن هر خطری مفسده است پس خیلی جاها امر به معروف واجب نیست!عجببب...اگه اینجوریه پس امام حسین که میدونست شهید میشه اما باز هم قیام کرد احکام امر به معروف بلد نبوده؟؟؟😒
نشر بدین
#کوفته_شوید_باقلا(یکی از غذاهای سنتی اصفهان )
📝 مواد لازم
خورده برنج۱/۵پیمانه
باقلا۱/۲ پیمانه
سبزی کوفته(تره جعفری گشنیز شوید نعنا ترخون مرزه ترخون)نیم کیلو
گوشت چرخ کرده:به میزان دلخواه
نمک فلفل و زردچوبه و ادویه کاری به میزان دلخواه
کشمش زرشک آلو ...برای داخل کوفته
طرز تهیه
برنج را از قبل میخیسونم (میتوانید هم برنج را با کمی آب بذارید نیم پزشه این طور احتمال اینکه کوفته وا بره کمتر هست)
باقالی را هم نیم پز کرده همه ی مواد را داخل قابلمه بریزید ( مواد آب نداسته باشه)کمی مخلوط کرده اندازه ۴قاشق از مواد را برداشته کنار بگذارید .حالا مواد را خوب ورز بدید هرچه بیشتر ورز بدید چسبندگی بیستر میشه . داخل قابلمه بزرگ پیاز داغ درست کرده اندازه ۱لیوان آب داخل قابلمه بریزید وقتی جوش اومد موادی که کنار گذاشته بودید را داخل قابلمه بریزید و بذارید جوش بیاد(با این روش یک ته دیگ خوشمزه دارید)حالا از مواد کوفته برداشته داخل اون را کشمش زرشک یا هرچی دوست دارید بذارید کوفته را ببندید خوب گرد کنید و داخل اب جوش بندازید همه ی کوفته ها را داخل قابلمه بندازید دقت کنید کوفته ها روی هم جمع نشن با حرارت متوسط وقتی اب کوفته جمع شد اون را مثل دم بندازید با شعله پخش کن این کوفته اب و سس نداره
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 خوشرویی با خانواده
🔹 موضوع : رفتار حاج قاسم با همسر و فرزندانش چگونه بود؟
📌 مجموعه کلیپ #میراثسلیمانی ، برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی سردار حاج قاسم سلیمانی تقدیم تان می گردد.
🎥 #کلیپ_تصویری
✾✨•🖤•✾•🖤•✨✾
🔘
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_یکم
حال سخت و زجرآوری بود که هر لحظهاش برای دل تنگ و غمزدهام، یک عمر میگذشت. حدود یکسال بود که گاه و بیگاه مادر از درد مبهمی در شکمش مینالید و هر روز اشتهایش کمتر و بدنش نحیفتر میشد و هر بار که درد به سراغش میآمد، من کاری جز دادن قرص معده و تهیه نبات داغ نمیکردم و حالا نتیجه این همه سهلانگاری، بیماری وحشتناکی شده بود که حتی از به زبان آوردن اسمش میترسیدم. وضو گرفتم و با دستهایی لرزان قرآن را از مقابل آیینه برداشتم، بلکه کلام خدا آرامم کند. هر چند زبانم توان چرخیدن نداشت و نمیتوانستم حتی یک آیه را قرائت کنم که تنها به آیینه پاک و زلال آیات کتاب الهی نگاه میکردم و اشک میریختم.
نماز مغربم را با گریه تمام کردم، چادر نماز خیس از اشکم را از سرم برداشتم و همانجا روی زمین نشستم. حتی دیگر نمیتوانستم گریه کنم که چشمه اشکم خشک شده و نگاه بیرمقم به گوشهای خیره مانده بود. دلم میخواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و تا نفس دارم گریه کنم، اما چه کنم که حتی تصور دیدار دوباره مادر هم دلم را میلرزاند. ای کاش میدانستم تا الآن عبدالله حرفی به مادر زده یا هنوز به انتظار من نشسته تا به یاریاش بروم. خسته از این همه فکر بینتیجه، خودم را به کناری کشیدم و سرم را به دیوار گذاشتم که در اتاق باز شد و مجید با صورتی شاد و لبهایی که چون همیشه میخندید، قدم به اتاق گذاشت.
نگاه مصیبتزدهام را از زمین برداشتم و بیآنکه چیزی بگویم، به چشمان مهربان و زیبایش پناه بردم. با دیدن چهره تکیده و چشمان سرخ و مجروحم، همانجا مقابل در خشکش زد. رنگ از رخسارش پرید و با صدایی لرزان پرسید: «چی شده الهه؟» نفسی که در سینهام حبس شده بود، به سختی بالا آمد و حلقه اشکی که پای چشمم به خواب رفته بود، باز سرازیر شد. کیفش را کنار در انداخت و با گامهایی بلند به سمتم آمد. مقابلم روی دو زانو نشست و با نگرانی پرسید: «الهه! تو رو خدا بگو چی شده؟» به چشمان وحشتزدهاش نگاهی بیرنگ انداختم و خواستم حرفی بزنم که هجوم ناله امانم نداد و باز صدای گریهام فضای اتاق را پُر کرد. سرم را به دیوار فشار میدادم و بیپروا اشک میریختم که حتی نمیتوانستم قصه غمزده قلبم را برایش بازگو کنم.
شانههای لرزانم را با هر دو دستش محکم گرفت و فریاد کشید: «الهه! بهت میگم بگو چی شده؟» هر چه بیشتر تلاش میکرد تا زبان مرا باز کند، چشمانم بیقرارتر میشد و اشکهایم بیتابتر. شانههایم را محکم فشار داد و با صدایی که دیگر رنگ التماس گرفته بود، صدایم زد: «الهه! جون مامان قَسَمِت میدم... بگو چی شده!» تا نام مادر را شنیدم، مثل کسی که تحملش تمام شده باشد، شانههای خمیدهام را از حلقه دستان نگرانش بیرون کشیدم و با قدمهایی که انگار میخواستند از چیزی فرار کنند، به سمت اتاق دویدم. روی قالیچه پای تختم نشستم و همچنانکه سرم را در تشک فرو میکردم تا طنین ضجههایم را مادر نشنود، زار میزدم که صدای مضطرّ مجید در گوشم نشست: «الهه... تو رو خدا... داری دیوونهام میکنی...» بازوانم را گرفت، با قدرت مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که از نگرانی سرخ شده بود، به صورتم خیره شد و التماس کرد: «الهه! با من این کارو نکن... بخدا هر کاری کردم، حقم این نیس...»
با کف دستم پرده اشک را از صورتم کنار زدم و با صدایی که از شدت گریه بُریده بالا میآمد، پاسخ اینهمه نگرانیاش را به یک کلمه دادم: «مامانم...» و او بلافاصله پرسید: «مامانت چی؟» با نگاه غمبارم به چشمانش پناه بردم و ناله زدم: «مجید مامانم... مامانم سرطان داره... مجید مامانم داره از دستم میره...» و باز هجوم گریه گلویم را پُر کرد. مثل اینکه دستانش بیحس شده باشد، بازوانم را رها کرد و نگرانی روی صورتش خشکید. با چشمانی که از بُهتی غمگین پُر شده بود، تنها نگاهم می کرد و دیگر هیچ نمیگفت و حالا دریای دردِ دل من به تلاطم افتاده بود: «مجید مامانم این مدت خیلی درد کشید. ولی هیچ کس به فکرش نبود... خیلی دیر به دادش رسیدیم... خیلی دیر... دکتر گفته باید زودتر میبردیمش...» هر آنچه در این مدت از دردها و غصههای مادر در دلم ریخته بودم، همه را با اشک و ناله بازگو میکردم و مجید با چشمانی که از غصه میسوخت، تنها نگاهم میکرد و انگار میخواست همه دردهای دلم را به جان بخرد تا قدری قرار بگیرم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_دوم
ساعتی به شِکوههای مظلومانه من و شنیدنهای صبورانه او گذشت تا سرانجام طوفان گلایهها و سیلاب اشکهایم آرام گرفت و نه اینکه نخواهم که دیگر توان سخن گفتن و اشکی برای گریستن نداشتم. به حالت نیمه هوش همانجا روی قالیچه پای تخت دراز کشیدم که مجید با سر انگشتش قطره اشکی را که روی گونهاش جاری شده بود، پاک کرد و با صدایی گرفته گفت: «الهه جان... پاشو روی تخت بخواب.» و با گفتن این جمله دست زیر شانه و سرم گرفت و کمکم کرد تا بدن سُستم را از زمین کَندم و روی تخت دراز کشیدم و خودش از اتاق بیرون رفت. غیبتش چندان طولانی نشد که با یک لیوان شربت به اتاق بازگشت.
کنارم لب تخت نشست و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! رنگت پریده، یه کم از این شربت بخور.» ولی قفلی که به دهانم خورده بود، به این سادگیها باز نمیشد که باز اشک از گوشه چشمان پف کردهام جاری شد و با گریه پرسیدم: «مجید! حال مامانم خوب میشه؟» با نگاه مهربانش، چشمان به خون نشستهام را نوازش می کرد و باز دلش آرام نمی شد که با کف هر دو دستش، اشکهایم را از روی گونههایم پاک میکرد و با نوایی گرم و دلنشین دلداریام میداد: «توکلت به خدا باشه الهه جان! ان شاء الله خوب میشه! غصه نخور عزیز دلم!» سپس برای لحظاتی ساکت شد و بعد با لحنی گرفته ادامه داد: «الهه جان! مامانت باید یه راه طولانی رو طی کنه تا درمان بشه. تو این راه همه باید کمکش کنیم و تو از همه بیشتر باید هواشو داشته باشی. تو نباید از خودت ضعف نشون بدی. باید با روحیه بالایی که داری به اونم امید بدی... » که صدای در خانه سخنش را ناتمام گذاشت.
وحشتزده روی تخت نیم خیز شدم و پرسیدم: «نکنه مامان باشه؟ حتماً عبدالله بهش گفته...» مجید از لب تخت بلند شد و با گفتن «آروم باش الهه جان!» از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و با قلبی که طنین تپشهایش را به وضوح میشنیدم، گوش میکشیدم تا ببینم چه خبر شده که صدای گرفته عبدالله را شنیدم. چند کلمهای با مجید صحبت کرد که درست نفهمیدم و پس از چند دقیقه با هم به اتاق آمدند. عبدالله با دیدن صورت پژمرده و خیس از اشکم، بغض کرد و همانجا در پاشنه در نشست. مجید کنار تختم زانو زد و سؤالی که در دل من آشوبی به پا کرده بود، از عبدالله پرسید: «به مامان گفتی؟» عبدالله سرش را پایین انداخت و زیر لب پاسخ داد: «نتونستم...» سپس سرش را بالا آورد و رو به من کرد:«الهه من نمیتونم! تو رو خدا کمکم کن...» با شنیدن این جمله، حلقه بیرمق اشکم باز جان گرفت و روی صورتم قدم گذاشت.
با نگاه عاجزانهام به مجید چشم دوخته و با اشکهای گرمم التماسش میکردم تا نجاتم دهد و مثل همیشه حرف دلم را شنید که با صدایی که رنگ غیرت گرفته بود، به جای من، پاسخ عبدالله را داد: «عبدالله! به الهه رحم کن! مگه نمیبینی چه حالی داره؟ الهه اگه با این وضع بیاد پایین چه کمکی میتونه بکنه؟ اگه مامان الهه رو اینجوری ببینه که بدتره!» عبدالله کلافه شد و با لحنی عصبی گِله کرد: «مجید! تا همین الانم خیلی دیر شده! مامان رو باید همین فردا ببریم بیمارستان! امشب باید بهش بگیم، تو میگی من چی کار کنم؟» با شنیدن این جملات نتوانستم مانع بیقراری قلبم شوم، پتو را مقابل صورتم مچاله کردم و باز صدای گریهام به هق هق بلند شد و از همان زیر پتو صدای مجید را میشنیدم که با غیظ میگفت: «عبدالله! الهه نمیتونه این کارو بکنه! الهه داره پس میافته! چرا انقدر زجرش میدی؟ الهه طاقت نداره حتی مامان رو ببینه، اونوقت تو اَزش میخوای بیاد با مامان حرف بزنه؟!!! انصاف داشته باش عبدالله! تو با این کاری که از الهه میخوای، فقط داری داغ دلش رو بیشتر میکنی!» و آنقدر گفت تا سرانجام عبدالله را مجاب کرد که به تنهایی این کار هولناک را انجام دهد و خود به غمخواری غمهایم پای تخت نشست.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد