eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.4هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تابه حال به کشتی ها و قدرتی که نگهشون داشته یا به معجزه خدا بر دریاها و دقت کرده بودیم. وَمِنْ آيَاتِهِ الْجَوَارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلَامِ..از نشانه های او کشتی های کوه آسا در میان دریاست_شوری ۳۲) 🎧 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ @khandehpak
گاهے یـڪ نگاه آنقدر مهربان است❤️ که چشــم هــرگز رهایش نمی کند🍃 گاهے یڪ رفاقــت آنقــدر مــــــــاندگار است که زمــــــــــان حریفش نمی شود و گاهے یڪ نفــر آنقدر عزیز است ڪه قلـب رهایش نمی کند... رفیق شهیدم دوستت دارم🌹 و نذر لبخندت گناه نمیکنم🌸
📌 سردارِ ۶ ماهه 🌙 اگر ماه را در آسمان نمی‌دیدند، می‌گفتند که ماه در آغوش رباب است. اما نه! صورت و سیرت تو کجا و ماه کجا؟ اصلا ماه به خاطر وجود توست که زمین را طواف می‌کند و تو چه زیبا در عمر کوتاه اما پُر برکتت، خورشیدِ امامت را طواف کردی و چه زیباتر امام زمانت را یاری کردی. 🌸 به راستی رباب چه لالایی‌ای در گوشَت زمزمه کرد که رجز عشق را در کربلا خواندی؟ چه دعایی برایت کرد که نشان باب‌الحوائج را بر بازوی کوچکت زدند؟چه دعایی بالاتر از یاری امام زمان؟ چه عاقبتی خیرتر از فدایی راه امام زمان شدن؟ 🔹‌ ۶ ماه بیشتر نداشتی اما کار هزار سردار را کردی. یک نفر بودی اما حریفِ لشکرلشکر یزیدی شدی. تشنه بودی اما روح تشنۀ ما را سیراب کردی. دستانت کوچک بود اما گره‌های بزرگی را باز کردی. 🔻 حجت را بر ما تمام کردی که همه می‌توانیم یارِ امام‌زمان باشیم. تفاوتی ندارد چند سال داریم. تفاوتی ندارد از وادی طلب هستیم یا از وادی عشق... فقط کافی است بخواهیم. بخواهیم که یار امام زمان باشیم... 🌅 ولادت و حضرت محضر مبارک امام زمان ، رهبر معظم انقلاب و همه شیعیان مبارک باد. ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
‼️احکام صدقه 🔷آنچه به فقیر صدقه داده‌ایم کراهت شدید دارد که با یکی از عقود (مثل بیع، مصالحه) به ملک خود درآوردیم؛ یعنی همان را مثلاً از فقیر بخریم. 🔷 ردّ سائل مکروه است؛ اگرچه گمان داشته باشیم بی‌نیاز است. لذا مقداری اگر چه اندک، به او بدهیم. 🔷 درخواست صدقه و کمک بدون احتیاج، کراهت زیادی دارد. بلکه در صورت احتیاج نیز مکروه است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای 🆔 @resale_ahkam
📖 🖋 دقایقی به اذان مغرب مانده بود که مجید با لب‌هایی خشک از روزه‌داری و چشمانی که از شدت تشنگی گود افتاده بود، به خانه بازگشت. دلم می‌خواست مثل روزهای نخست ازدواج‌مان در مقابل این همه خستگی‌اش، بانویی مهربان و خوشرو باشم، ولی اندوه پنهان در دلم آشکارا در چشمانم پیدا بود که با نگاه مهربانش به دلداری‌ام آمد و پرسید: «حال مامان چطوره؟» نومیدانه سرم را به زیر انداختم و با صدایی که میان بغض گلویم دست و پا می‌زد، پاسخ دادم: «خوب نیس مجید، اصلاً خوب نیس!» همانطور که نگاهم می‌کرد، دیدم که از سوزِ پاسخ محنت بارم، چشمانش آتش گرفت و به جای هر جوابی، اشکی را که به میهمانی چشمانش آمده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و ساکت سر به زیر انداخت. سفره افطارمان با همه شیرینی شربت و خرمایی که میانش بود، تلخ‌تر از هر شب دیگر سپری شد که نه دیگر از شیرین زبانی‌های زنانه من خبری بود و نه از خنده‌های شیرین مجید! سلام نماز عشایم را که دادم، دیدم مجید در چهار چوب در اتاق با سرِ کج ایستاده تا نمازم تمام شود. پیراهن مشکی‌اش را پوشیده و با همان مفاتیح کوچک، مهیای رفتن شده بود. در برابر نگاه پرسشگرم، قدم به اتاق گذاشت، مقابلم روی زمین نشست و منتظر ماند تا تسبیحاتم تمام شود. ذکر آخر را که گفتم، پیش دستی کردم و پرسیدم: «جایی می‌خوای بری؟» شرمنده سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دلم نمی‌خواد تو این وضعیت تنهات بذارم الهه جان! ولی میرم تا برای مامان دعا کنم!» سپس آهسته سرش را بالا آورد تا تأثیر کلامش را در نگاهم ببیند و در برابر سکوتم با مهربانی ادامه داد: «راستش من خیلی اهل هیئت و مسجد نیستم. ولی شب‌های قدر دلم نمی‌یاد تو خونه بمونم!» و من باز هم چیزی نگفتم که لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست و گفت: «امشب می‌خوام برم احیاء بگیرم و برای شفای مامان دعا کنم!» همچنانکه سجاده‌‌ام را می‌پیچیدم، زیر لب زمزمه کردم: «التماس دعا!» می‌ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از احساس قلبی‌ام با خبر شود که چطور از صبح دلم برای توسل‌های شیعه‌وارش به تب و تاب افتاده و به این آخرین روزنه اجابت، چشم امید دارم که سکوتم طولانی شد و پرسید: «الهه جان! ناراحت نمی‌شی تنهات بذارم؟» لبخند کمرنگی زدم و با لحنی لبریز عطوفت جواب دادم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم، برو به سلامت!» از آهنگ صدایم، دلش آرام گرفت، سبک از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. پشت در که رسید، به سمتم برگشت و با مهربانی تأکید کرد: «الهه جان! اگه کاری داشتی یه زنگ بزن.» و چون تأییدم را دید، در را گشود و رفت و من ماندم با حسرتی که روی دلم ماند و حرفی که نتوانستم به زبان بیاورم! تردید داشتم که آیا راهی که می‌روم مرا به آنچه می‌خواهم می‌رساند یا بیشتر دلم را معطل بیراهه‌های بی‌نتیجه می‌کند! می‌ترسیدم که عبدالله باخبر شود و نمی‌توانستم نگاه ملامت‌بارش را تحمل کنم! می‌ترسیدم پدر بفهمد و با لحن تلخ و تندش، مرا به باد سرزنش‌های پر غیظ و غضبش بگیرد! ولی... ولی اگر آن سوی همه این ترس و تردیدها، پُلی بود که مرا به حاجت دلم می‌رساند و سلامتی را به تن رنجور مادرم باز می‌گرداند، چه دلیلی داشت که با اما و اگرهای محتاطانه، از بازگشت خنده به صورت مادرم دریغ کنم و آنچنان عاشق مادرم بودم که همه این ناخوشی‌ها را به جان بخرم و به سمت بالکن بدوم. فقط دعا می‌کردم دیر نشده و مجید نرفته باشد و هنوز قدم به بالکن نگذاشته بودم که صدای به هم خوردن در حیاط، خبر از رفتن مجید داد و امیدم را برای رفتن ناامید کرد، ولی برای پیوستن به این توسل پُر شور و عاشقانه به قدری انگیزه پیدا کرده بودم که چادرم را به سر انداخته و با گام‌هایی بلند، از پله‌ها سرازیر شدم و طول حیاط را به شوق رسیدن به مجید دویدم.
📖 🖋 از در که خارج شدم، سایه مجید را دیدم که زیر نور زرد چراغ‌های کوچه می‌رفت و هر لحظه از من دورتر می‌شد، ولی نه آنقدر که صدایم را نشنود. همچنانکه به سمتش می‌دویدم، چند بار صدایش کردم تا به سمتم چرخید و با دیدن من میان کوچه خشکش زد. نزدیکش که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم که حیرت زده پرسید: «چی شده الهه؟» نمی‌دانستم در جوابش چه بگویم و چگونه بگویم که می‌خواهم با تو بیایم و چون تو دعا بخوانم و مثل تو حاجت بگیرم. در تاریکی شب به چراغ چشمان زیبایش پناه بردم و با لحنی معصومانه پرسیدم: «میشه منم باهات بیام؟» نگاه متعجبش به چشمان منتظر و مشتاقم خیره ماند تا ادامه دهم: «منم می خوام بیام برای مامان دعا کنم...» از احساسی که در دلم می‌جوشید، چشمانم به وجد آمد، اشک شوق روی مژگانم نشست و با صدایی که تارهایش از اشتیاق به لرزه افتاده بود، زمزمه کردم: «مجید! می‌خوام امشب شفای مامانم رو از حضرت علی (علیه‌السلام) بگیرم!» در چشمانش دریای حیرت به تلاطم افتاده بود و بی‌آنکه کلامی بگوید، محو حال شیدایی‌ام شده و من با صدایی که میان گریه دست و پا می‌زد، همچنان ناله می‌زدم: «مگه نگفتی از تهِ دل صداشون کنم؟ مگه نگفتی دست رد به سینه کسی نمی‌زنن؟ مگه نگفتی اونقدر پیش خدا آبرو دارن که خدا به احترام اونا هم که شده دعامون رو مستجاب می کنه؟» و چون چشمانش رنگ تصدیق کلامم را گرفت، میان اشک‌های صادقانه‌ام اعتراف کردم: «خُب منم می‌خوام امشب بیام از تهِ دلم صداشون کنم!» ناباورانه به رویم خندید و با لحنی لبریز ایمان جواب داد: «مطمئنم حضرت علی (علیه‌السلام) امشب بهت جواب میده! الهه! مطمئنم امشب خدا شفای مامانو میده!» و با امیدی که در قلب‌هایمان جوانه زده بود، دوشادوش هم به راه افتادیم. احساس می‌کردم قدم‌هایم از هم پیشی می‌گیرند تا زودتر به شفاخانه‌ای که او پیش چشمانم تصویر کرده بود، برسم. به نیمرخ صورتش که از شادی می‌درخشید، نگاه کردم و پرسیدم: «مجید جان! برای احیاء کجا میری؟» لبخندی زد و همچنانکه نگاهش به روبرو بود، پاسخ داد: «امام زاده سیدمظفر (علیه‌السلام).» با شنیدن نام امامزاده سیدمظفر (علیه‌السلام) که مشهورترین امامزاده بندر بود، تصویر مرقد زیبایش پیش چشمانم مجسم شد که بارها از مقابلش عبور کرده، ولی هیچ‌گاه قدم به صحنش نگذاشته بودم. مجید نفس بلندی کشید و گفت: «من تو این یه سالی که تو این شهر بودم، چند بار رفتم اونجا. به خصوص اون روزهای اولی که اومده بودم بندر، هر وقت دلم می‌گرفت، می‌رفتم اونجا!» سپس نگاهم کرد و مثل اینکه هنوز در تحیر تصمیمی که گرفته بودم، مانده باشد، پرسید: «الهه! چی شد که یه دفعه اومدی؟» و این بار اشکم را از روی گونه‌هایم پاک نکردم تا سند دل سوخته و قلب شکسته‌ام باشد و جواب دادم: «مجید! حال مامانم خیلی بده! امروز عبدالله هم داشت منو آماده می‌کرد تا دیگه ازش دل بِبُرم!» سپس با نگاه منتظر معجزه‌ام به چشمان خیسش خیره شدم و با گریه گفتم: «ولی تو گفتی که خیلی‌ها تو این هیئت‌ها حاجت گرفتن! من امشب دارم به امید میام مجید! من امشب دارم میام که شفای مامانو بگیرم!» که شیشه بغضم در گلو شکست و هق هق گریه‌هایم که امشب رنگ امید و آرزو گرفته بود، پرده سکوت شب را پاره کرد. نگاه مجید در برابر طوفان امیدی که در وجودم به راه افتاده و در و دیوار جانم را به هم می‌کوبید، به لرزه افتاده و از چشمانش خوب می‌خواندم که پریشان اجابت دعایم شده است!
📖 🖋 خیابان منتهی به امامزاده از اتومبیل‌های پارک شده پُر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله‌ای آمیخته به انوار نقره‌ای و فیروزه‌ای، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت حرم به گوشم می رسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمی‌دانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: «مجید! من باید چی کار کنم؟» و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: «یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟» سپس به دستان خالی‌ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: «مجید! من با خودم قرآن و کتاب دعا نیاوردم!» در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مِهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: «الهه جان! کتاب که حتماً تو حرم هست! منم با خودم مفاتیح اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری دوست داری دعا کن و با خدا حرف بزن...» که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از جمعیت پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در مراسم شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا می‌نشستند. مانده بودیم در این ازدحام جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجه‌مان را جلب کرد. چند زن سالخورده روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای نشستن بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه معذب باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانم‌ها با مهربانی صدایش کرد: «پسرم! بیا بشین! جا زیاده!» در برابر لحن مادرانه‌اش، من و مجید دمپایی‌هایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی حصیر نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست. احساس عجیبی داشتم که با همه بیگانگی‌اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که می‌خواست به آینده‌ای روشن بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: «مجید! دارن چه دعایی می‌خونن؟» همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی می‌گشت، پاسخ داد: «دارن جوشن کبیر می‌خونن الهه جان!» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: «این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46.» و با گفتن این جمله مشغول خواندن دعا به همراه جمعیتی شد که همه با هم زمزمه می‌کردند و حالا من به عنوان یک سُنی می‌خواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، اسامی الهی بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب نجات از آتش دوزخ می‌کردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، تکرار اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخم‌های دلم بود که به قلبم آرامش می‌بخشید. با قرائت فراز صدم، دعای جوشن کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبت‌هایش بود که از توبه و طلب استغفار می‌گفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه‌ای و پر نقش و نگار امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا می‌کردم که امشب به چشمان خیس و دست‌های خالی‌ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد. گاهی به آسمان می‌نگریستم و در میان ستاره‌های پر نورش، با کسی دردِ دل می‌کردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به آروزیم برساند.
📖 🖋 سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینه‌زنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، ضجه می‌زدم. گریه‌های آرام مجید را می‌شنیدم و شانه‌هایش را می‌دیدم که زیر بار اشک‌های مردانه‌اش به لرزه افتاده و نمی‌دانستم از آنچه مداحِ مراسم در مصایب امام علی (علیه‌السلام) می‌خواند، ناله می‌زند یا از شنیدن گریه‌های عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک می‌ریزد. نمی‌دانم چقدر در آن حال خوش بودم و همانطور که صورت غرق اشکم را به آسمان سپرده و دلِ پُر دردم را به دست خدا داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی (علیه‌السلام) نجوا کردم که متوجه شدم مجید قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم می‌زند: «الهه جان! قرآن رو بگیر رو سرِت!» پرده ضخیم اشک را از روی چشمانم کنار زدم و دیدم همه با یک دست قرآن‌ها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان گشوده‌اند. مراسم قرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم غریبه نبود، گرچه اذکار و دعاهایی را که می‌خواندند، حفظ نبودم و نمی‌توانستم کلمات را به طور دقیق تکرار کنم. قرآن را روی سرم قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشک شده و صدایی که دیگر توان گذر از لایه سنگین بغض را نداشت، خدا را به حق خودش سوگند می‌دادم: « بِکَ یا الله...» سوگندی که احساس می‌کردم بازگشتی ندارد و بی‌هیچ حجابی دلم را به آستان پروردگارم متصل کرده است. سوگندی که به قلب شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارم و هم اکنون پیک اجابت از جانب خدایم می‌رسد و بعد نام عزیزترینِ انسان‌ها و شریف‌ترینِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: «بِمُحَمَّدٍ ...» همان کسی که بهانه بارش رحمت خدا بر همه عالم است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم را جلا می‌داد. دیگر آسمان دلم به هم پیچیده، دریای اشک روی ساحل مژگانم موج می‌زد و لب‌هایم از شدت طوفان ناله به لرزه افتاده بود و حالا باید کسانی را صدا می‌زدم که به زعم شیعه، برترین اولیای خدا بودند و به رأی اهل سنت از بندگان محبوب درگاه الهی و برای دست کوتاه و چشم امیدوار من، بهترین واسطه استجابت دعایم! همه باورها و اعتقاداتم را کنار زده و بی‌توجه به تاریخ اسلام و عقاید اهل سنت و جماعت، از سویدای دلم صدا می‌زدم :«بِعَلیٍ... بِفاطِمَه... بِالحَسَنِ... بِالحُسَینِ...» دیگر فراموش کرده بودم هر آنچه از مباحث اهل سنت آموخته بودم که داشتم میان میدان عشق بازی، یک تنه جانبازی می‌کردم و بی‌پروا از همه چیز و همه کس، برای بیماری دعا می‌کردم که همه از زنده ماندنش قطع امید کرده بودند و حالا من به شفای کاملش دل بسته بودم! تنم به لرزه افتاده بود از نغمه پر سوز و گداز دختر اهل سنتی که با طنین هزاران شیعه یکی شده و تا عرش خدا قد می‌کشید! زیر سایه قرآنی که بر سر گرفته و دستی که به تمنا به سوی پروردگارم گشوده بودم، باور کردم که دعایم به اجابت رسیده و ایمان آوردم اولیایی که میان هق هق گریه‌هایم، نامشان را زمزمه می‌کنم، مرا به خواسته دلم رسانده و با آبرویی که پیش خدا دارند، در همین لحظه شفای مادرم را از پیشگاه پروردگار عالم گرفته‌اند که دیگر نه از آشوب قلبم خبری بود و نه از پریشانی اندیشه‌ام که احساس می‌کردم فرشتگان با پرنیان بال‌هایشان، گونه‌هایم را نوازش داده و مژده اجابت را در گوش جانم زمزمه می کنند. قرآن را که از روی سرم برداشتم، دلم به اندازه‌ای سبک شده بود که بی آنکه بخواهم گل خنده روی صورتم شکفت و نفسی که این مدت در قفسه سینه‌ام حبس شده بود، آزادانه در گلویم پرواز کرد و قلبم را از غل و زنجیر غم رهایی بخشید. مجید با هر دو دستش، قطرات اشک را از صورتش پاک کرد و با چشمانی که از زلالی گریه، همچون آیینه می‌درخشید، نگاهم کرد و پیش از آنکه چیزی بگوید، با لبخند شیرینم اوج رضایتم را نشانش دادم. با دیدن شادی چشمانم که مدت‌ها بود جز غصه رنگ دیگری به خود نگرفته بود، صورتش از آرامشی عمیق پوشیده شده و لب‌هایش به خنده‌ای دلگشا باز شد و این همه نبود جز احساس لطیفی که بر اثر مناجات با خدا، در وجودمان ته نشین شده و چشمِ امید مان را به انتظار روزی نشانده بود که مادر بار دیگر در میان خلعت زیبای عافیت به خانه بازگردد.
📖 🖋 غروب 17 مرداد ماه سال 92 از راه رسیده و خبر از طلوع هلال ماه شوال و رسیدن عید فطر می‌داد. خورشید چادر حریرش را از سر بندر جمع کرده و آخرین درخشش‌های به رنگ عقیقش از لابه‌لای زلف نخل‌های جوان، به حیاط خانه سرک می‌کشید. بی‌توجه به ضعف روزه‌داری و گرمای خرماپزانی که همچنان در هوا شعله می‌کشید، حیاط را شسته و با شور و شعفی که در دلم می‌جوشید، همانجا لب حوض نشستم و با نگاهی که دیگر رسیدن مرادش را نزدیک می‌دید، در حیاط با صفای خانه گشتی زدم که به امید خدا همین روزها بار دیگر قدم‌های سبک مادرم را به خودش می‌دید. سه شب قدر در امامزاده احیا گرفته و جوشن کبیر خوانده بودم، گوش به نغمه نوحه‌های شهادت امام علی (علیه‌السلام) به یاد درد و رنج مادر مظلوم و مهربانم گریه کرده بودم، قرآن به سر گرفته و میان ناله‌های عاجزانه‌ام خدا را به نام پیامبر و فرزندانش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) سوگند داده بودم و در این چند روز آنقدر دعا خوانده و ختم صلوات برداشته بودم که سراپای وجودم به شفای مادرم یقین پیدا کرده و هر لحظه منتظر خبری خوش بودم که مژده آمدنش را بدهد. هر چند خبرهایی که عبدالله از بیمارستان می‌آورد، چندان امیدوار کننده نبود و هر بار که به ملاقات مادر می‌رفتم، چشمانش بی‌رنگ‌تر و صورتش استخوانی‌تر شده بود، ولی من به نجواهای عاشقانه‌ای که در شب‌های قدر زمزمه کرده و ضجه‌هایی که از اعماق قلبم زده بودم، آنچنان ایمان داشتم که دیگر از اجابت دعایم ناامید نمی‌شدم! همانگونه که مجید یادم داده بود، از تهِ دلم امام علی (علیه‌السلام) را صدا زده، به کَرم امام حسن (علیه‌السلام) متوسل شده و با امام حسین (علیه‌اسلام) دردِ دل کرده بودم و حالا به انتظار وعده‌ای که مجید برای رسیدن به آرزویم داده بود، چشم به فردایی روشن داشتم. هوا گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن افطاری پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال قرآن را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی‌اش کرده بودم. آخرین سفره افطار را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب مفاتیح رفتم. یکی از خانم‌های شیعه در امامزاده سیدمظفر (علیه‌السلام) گفته بود که برای روا شدن حاجتم هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک مجید می‌خواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده‌ای نه چندان دور دوخته بود. دعا تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم خدا را می‌خواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر مفاتیح را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گام‌هایی سریع از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه‌ای از اندوه، ولی به رویم لبخند می‌زد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: «نه دیگه، موقع افطاره، مزاحم نمیشم!» سپس بشقاب را به دستم داد و عید را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: «عبدالله! از مامان خبری نداری؟» در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: «نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم.» سپس با لحنی مشکوک پرسید: «مگه قراره خبری بشه؟» لبخندی زدم و گفتم: «نه، همینجوری پرسیدم.» که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش جلب کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را تبریک گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، عبدالله خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه می‌خندید، وارد خانه شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش عید را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه رمضان امسال را نه به حلاوت رطب و شیرینی که به اشتیاق شفای مادر، با شادی نوش جان کردیم. شب عید فطر با عطر امیدی که به سلامتی مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به یُمن توسل به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کمتر عذابم می‌داد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و عاشقانه با مجید داشته باشم.
🌺 اعمال  شب سيزدهم رجب : ♦️آغاز شبهاى بيض [يعنى شبهاى روشن و تابناك كه عبارتند از شبهاى سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه] است و در آن سه عمل مستحب است: اوّل: غسل كردن دوم: چهار ركعت نماز بخواند، در هر ركعت يك بار سوره «حمد» و بيست وپنج بار سوره توحيد سوم: دو ركعت نماز، كه در اعمال شب سيزدهم رجب و شعبان بيان شد، در هر ركعت پس از سوره «حمد» سوره هاى «يس» و«تبارك الّذى بيده الملك»و«قل هو اللّه احد»را بخواند. و در  شب چهاردهم: اين نماز خوانده میشود به صورت چهار ركعت با دو سلام. ♦️ و در شرح "دعای مجير" بيان شد، كه هر كه آن را در ايام البيض ماه رمضان بخواند، گناهانش آمرزيده میشود هرچند به تعداد قطرات باران، و برگ درختان، و ريگ بيابان باشد. 📚 مفاتیح‌الجنان 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش 📡حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دانی که چرا زمین به دور خود میچرخد؟ نه بهر من و نه بهر تو میگردد...🌸 🌸یک بار به عمر خود علی را دیده.. دیوانه شده به دور خود میگردد🌸 💚علی شـاه 💚علی مــاه 💚علی راه 💚علی نصر من الله 💚علی زمزمه ی هر دل آگاه 💚علی حصن حصين است 💚علی عين يقين است 💚علی حبل متين است 💚به کوری دو چشم دشمنانش 💚علی اميرالمؤمنين است ♥️ 💚علی کاشف هر غم 💚علی بر همه مرهم 💚علی ذکر لب عيسی مريم 💚على هستی خاتم 💚علی برگ برات همه ی خلق 💚از آتش و جهنم 💚علی اصل وجود است 💚علی روی سجود است 💚علی معدن جود است 💚علی راز و نياز است 💚علی سوز و گداز است 💚علی محرم راز است 💚علی مهر قبولی نماز است 💚علی صوم و صلات است 💚علی حج و زکات است 💚علی برگ برات است 💚علی تجلی صفات است همه عالم بگويند💚 فقط 👈 💚حيدر امير المومنين است💚 ❤️ علیه السلام ❤️ 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🎥 انیمیشن زیبای "همه ایمان" جنگ سهمگین با عمرو بن عبدود در جنگ خندق 👈 وقتی همه ایمان در مقابل کفر قرار گرفت !! 🌹«برای فرزندان خود پخش کنید»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دکتر انوشه: «مرد» یعنی حاج‌قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس و شهید فخری‌زاده و......
مرد... فقط خودش 🤭
پیامک شوهر به زن: آروم باش، نترسیا من امروز آزمایش دادم متاسفانه کرونا گرفتم از نوع انگلیسی بیهوش شده بودم. خانم جهانگیری زنگ زد به اورژانس، الان بیمارستانم دکترا میگن 80% ریه ام درگیره نفس نمیتونم بکشم بیشتر از ۴۰درجه تب دارم دیگه آخرامه حلالم کن و خواهش میکنم تو مراسم ختمم گریه نکنی. جواب زن : خانم جهانگیری کیه ؟!!!😂😂😂😂😂😂 ................... ‏رفتم دکتر گفتم: بیزحمت دو ورق سفکسیم با یه دگزامتازون و یک سیتریزین واسه آبریزش بنویس☺️ دکتره گفت: داداش آدرس مطبتو بده برا درد زانوم بیام پیشت😳 😂😂😂 ................................ امروز موقع کارت کشیدن مغازه دار بهم گفت «عذر میخوام، رمز شریفتون؟😅 این نزدیکترین تجربه من به مقام انسانیت بود😐😂 😁😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال ایام البیض: شب سیزدهم: *خواندن دو رکعت نماز که در هر رکعت حمد، یس، تبارک الملک و توحید خوانده شود. روز سیزدهم: *روزه گرفتن *اگر کسی قصد انجام اعمال اُمّ داود را دارد باید این روز را روزه بگیرد. شب پانزدهم: *خواندن شش رکعت نماز به سه سلام به همان کیفیت شب سیزدهم. *غسل کردن *احیا *زیارت امام حسین (ع) *خواندن سی رکعت نماز که در هر رکعت یک بار حمد و ده مرتبه سوره توحید *دوازده رکعت نماز که هر دو رکعت به یک سلام ختم می‌شود که در هر رکعت هر یک از سوره‌های حمد، توحید، فلق، ناس، آیة الکرسی و قَدْر چهار مرتبه و بعد از سلام چهار مرتبه گفته شود: " اَللهُ اَللهُ رَبّی لااُشْرِک بِهِ شَیئا وَلا اَتَّخِذُ مِنْ دُونِه وَلِیاً". روز پانزدهم: *غسل کردن *زیارت امام حسین (ع) *خواندن نماز سلمان. *خواندن چهار رکعت نماز به دو سلام، و بعد از سلام گفته شود: " اَللّهُمَّ یا مُذِلَّ کلِّ جَبّارٍ؛ وَ یا مُعِزَّ الْمُؤْمِنینَ اَنْتَ کهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ؛ وَ اَنْتَ بارِئُ خَلْقی رَحْمَةً بی‌وَ قَدْ کنْتَ عَنْ خَلْقی غَنِیاً وَ لَوْ لارَحْمَتُک لَکنْتُ مِنَ الْهالِکینَ وَ اَنْتَ مُؤَیدی بِالنَّصْرِ عَلی اَعْداَّئی وَ لَوْ لانَصْرُک اِیای لَکنْتُ مِنَ الْمَفْضُوحینَ یا مُرْسِلَ الرَّحْمَةِ مِنْ مَعادِنِها وَ مُنْشِئَ الْبَرَکةِ مِنْ مَواضِعِها یا مَنْ خَصَّ نَفْسَهُ بِالشُّمُوخِ وَالرِّفْعَةِ فَاَوْلِیاَّؤُهُ بِعِزِّهِ یتَعَزَّزُونَ وَ یا مَنْ وَضَعَتْ لَهُ الْمُلُوک نیرَ الْمَذَلَّةِ عَلی اَعْناقِهِمْ فَهُمْ مِنْ سَطَواتِهِ خاَّئِفُونَ اَسئَلُک بِکینُونِیتِک الَّتِی اشْتَقَقْتَها مِنْ کبْرِیاَّئِک وَ اَسئَلُک بِکبْرِیاَّئِک الَّتِی اشْتَقَقْتَها مِنْ عِزَّتِک وَ اَسئَلُک بِعِزَّتِک الَّتِی اسْتَوَیتَ بِها عَلی عَرْشِک فَخَلَقْتَ بِها جَمیعَ خَلْقِک فَهُمْ لَک مُذْعِنُونَ اَنْ تُصَلِّی عَلی مُحَمَّدٍ وَ اَهْلِ بَیتِهِ." *انجام اعمال ام داود🌹 ان شاءالله خوبانی که موفق شدند در منزل اعتکاف خانگی داشته باشند مارو هم دعا کنید.التماس دعای فرج
📖 🖋 قالیچه کوچکی در بالکن انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه‌مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر ستاره آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان خود نمایی می کرد. مجید همانطور که به نقطه‌ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی آهسته گفت: «سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و می‌خواستم بیام بندر.» سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش موج می‌زد، ادامه داد: «پارسال هیچ وقت فکر نمی‌کردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه قشنگ، کنار زنم نشسته باشم!» لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به خنده‌ای ملیح باز کرد و وسوسه‌ام کرد تا با شیطنتی زنانه بپرسم: «خُب حالا خوشحالی یا پشیمونی؟» از سؤال سرشار از شرارتم، خنده‌اش گرفت و با چشمانی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: «الهه! زندگی با تو اونقدر لذت بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم بندر!» و صدای خنده‌اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین شبی، تهِ دلم را خالی می‌کرد و اجازه نمی‌داد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان مجیدم نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: «مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟» و شنیدن همین جمله کوتاه از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه اضطراب افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان منتظرم، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی‌اش را از لرزش قفسه سینه‌اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند لطیفی از بیم و امید بود، جواب داد: «الهه جان! همه چی دست خداست!» سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با مهربانی دلداری‌ام داد: «الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه‌های تو رو بی جواب نمی‌ذاره!» و با این کلامش، دلم را حواله به تقدیر الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. من هم اعتقاد داشتم که همه امور عالم به اراده پروردگارم بستگی دارد و خوب می‌دانستم که حال مادرم نه تنها تفاوتی نکرده که همچنان چراغ زندگی‌اش کم سوتر می‌شود، ولی به اجابت گریه‌ها و ضجه‌های شب‌های امامزاده آنقدر دل بسته بودم که دیگر نمی‌توانستم امیدم را از دست بدهم. اشکم را پاک کردم و با سکوت پر شکوهم، اوج ایمانم به کرامت اولیای الهی را به نمایش گذاشتم که مجید خرسند از دل صبور و روح آرامم، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! تو اولین کسی نیستی که داری این راهو میری، آخرین نفرم نیستی! خیلی‌ها قبل از تو این راه رو تجربه کردن و بهش ایمان دارن! ان شاء‌الله مامان خوب میشه و دوباره بر می‌گرده خونه! من دلم گواهی میده که خیلی زود این اتفاق می‌افته! من مطمئنم که تو همین شب‌های قدر حاجتمون رو از خدا گرفتیم!» و این از پاکی پیوند قلب‌های عاشقمان بود که او همان حرف‌هایی را به زبان می‌آورد که حقیقت پنهان شده در دل من بود، هر چند حرفی گوشه دل من مانده بود که شاید دل او خبر هم نداشت که من هنوز با همین قلبی که این روزها فقط برای مادر می‌تپید، باز هم برای هدایت او به مذهب اهل تسنن دعا می‌کردم و همچنان منتظر هر فرصتی بودم که با اشارتی دل پاکش را متوجه حقانیت مذهبم کنم که لبخندی زدم و با مهربانی آغاز کردم: «مجید جان! من حرف تو رو قبول کردم و از تهِ دلم امام علی (علیه‌السلام) رو صدا زدم. بخدا از تهِ دلم با امام حسین (علیه‌السلام) حرف زدم. ولی تو...» و خوب فهمید در دلم چه می‌گذرد که لبخندی لبریز متانت روی صورتش نشست و با سکوت سرشار از آرامشش اجازه داد تا ادامه دهم: «خُب منم دوست دارم تو هم به حرفایی که من می‌زنم توجه کنی، همونجوری که من به حرف تو گوش کردم.» هر کلامی که می‌گفتم، صورتش بیشتر به خنده گشوده می‌شد و مهربانتر نگاهم می‌کرد تا هر چه روی دلم سنگینی می‌کند، بی‌هیچ پروایی به زبان بیاورم: «مجید! من اومدم امامزاده، احیا گرفتم، هر روز دارم دعای توسل می‌خونم. خُب تو هم یه بار امتحان کن!» در جوابم نجابت به خرج داد و به رویم نیاورد که من همه این راه‌ها را به آرزوی شفای مادرم رفتم و نپرسید که او به چه امیدی تن به مذهب اهل سنت دهد تا من هم قاطعانه پاسخ دهم به امید تقرب به خدا به مذهب عامه امت اسلامی بپیوندد و در عوض با لحنی لبریز محبت پرسید: «چی رو امتحان کنم الهه جان؟»
📖 🖋 و من بی‌درنگ جواب دادم: «خُب تو هم مثل من وضو بگیر، مثل من نماز بخون...» و پیش از این که خطابه‌ام به آخر برسد، با چشمان کشیده و پُر احساسش به رویم خندید و با کلماتی ساده پاسخم را داد: «الهه جان! من که از تو نخواستم شیعه بشی! من از تو نخواستم دست از عقاید خودت برداری! حتی ازت نخواستم برای یه بارم که شده درمورد عقایدی که من دارم، فکر کنی! من فقط ازت خواستم دعا کنی، همین!» سپس به چشمانم خیره شد و با گلایه لطیفی که در انتهای صدایش پیدا بود، گفت: «ولی تو از من می‌خوای از عقایدم دست بکشم. خُب قبول کن این کار سختیه!» و پیش از آن که به من مجال هر پاسخی دهد، با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من و تو همینجوری با هم خوشبختیم! من همینطوری که هستی عاشقت هستم! الهه، تو همونی هستی که من می‌خواستم! بخدا من کنار تو هیچی کم ندارم!» سپس چشمانش رنگ تمنا گرفت و با هلال لبخندی که لحظه‌ای از آسمان صورتش مخفی نمی‌شد، تقاضا کرد: «نمیشه تو هم همینجوری که هستم، قبولم داشته باشی؟» و خاطرش آنقدر عزیز بود که دیگر هیچ نگویم و در عوض، تمام احساس قلبم را به چشمان منتظرش هدیه کرده و با کلام پُر مِهرم خواسته دلش را برآورده سازم: «مجید جان! منم همینجوری که هستی دوسِت دارم!» و همین جمله ساده و سرشار از محبتم کافی بود تا به مباحثه عقیدتی مان پایان داده و در عوض، مطلع یک غزل زیبا و ماندگار شود. لحظات پُر شوری که در زندگی عاشقانه‌مان کم نبود و با همه تکراری بودنش، باز هم به قدری شیرین و رؤیایی بود که نظیرش را در کنار هیچ کس و در هیچ کجای دنیا سراغ نداشته باشم. ساعتی به میزبانی نسیم گرم و دلنوازی که عطر خلیج فارس را به همراه می‌کشید، چشم به سقف بلند آسمان، میهمان خلوت ناب و بی‌ریایی بودیم که فقط ندای نگاه من شنیده می‌شد و نغمه نفس‌های مجید و حرف‌هایی که از جنس این دنیا نبود و عشق پاکمان را در پیشگاه پروردگار به تصویر می‌کشید که به خاطرم آمد امشب ختم صلواتم را فراموش کرده‌ام. ختم صلواتی که هدیه به روح محمد و آل محمد (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بود و بنا به گفته خانمی که آن شب در امامزاده میهمان حصیرش بودیم، این ختم صلوات معجزه می‌کرد. رو به مجید کردم و گفتم: «مجید جان! یادم رفت صلوات‌های امشبم رو بفرستم.» و با گفتن این حرف، از جا بلند شدم و برای برداشتن تسبیح به سمت اتاق رفتم. تسبیح سفید رنگم را از داخل سجاده برداشتم و به بالکن بازگشتم که مجید پرسید: «چندتا صلوات باید بفرستی؟» دانه‌های تسبیح را میان انگشتانم مرتب کردم و پاسخ دادم: «هر شب هزارتا.» مجید چین به پیشانی انداخت و با خنده گفت: «اوه! چقدر زیاد! بیا امشب با هم بفرستیم.» و منتظر نشد تا پاسخ تعارفش را بدهم و برای آوردن تسبیحی دیگر قدم به اتاق گذاشت و لحظاتی بعد با تسبیح سرخ رنگش بازگشت. کنارم روی قالیچه نشست و با گفتن «پونصد تا تو بفرست، پونصد تا من می‌فرستم.» صلوات اول را فرستاد و ختم صلواتش را آغاز کرد. چه حس خوبی بود که در این خلوت روحانی و شبانه، زانو به زانوی هم نشسته و به نیت سلامتی مادرم، با هم بر پیامبر و اهل بیتش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) صلوات می‌فرستادیم و خدا می‌داند که در آن شب عید فطر من تا چه اندازه به شفای بیمار بدحالم امیدوار بودم که دست آویزم به درگاه خدا، پیامبر رحمت و فرزندان نازنینش (صلی‌الله‌علیهم‌اجمعین) بودند.
📖 🖋 با چشمانی که دیگر توان پلک زدنی هم نداشتند، به سقف اتاق خیره مانده و مثل اینکه نفسم در قفسه سینه‌ام مرده باشد، از جریان زندگی در رگ‌هایم خبری نبود. در گرمای مرداد ماه، زیر چند لایه پتو مچاله شده و باز هم بند به بند استخوان‌هایم از سرما می‌لرزید. تنها نشانه زنده بودنم، دندان‌هایی بود که مدام به هم می‌خورد و ناله گنگی که زیر لب‌هایم جریان داشت. عبدالله با تمام قدرت دست‌هایم را گرفته و محمد با هر دو دست پاهایم را فشار می‌داد و باز هم نمی‌توانستند مانع رعشه‌های بدنم شوند. ابراهیم بالای سرم زانو زده بود و فریاد‌هایش را می‌شنیدم که مدام به اسم صدایم می‌زد، بلکه بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود، شکسته و چشمان بی‌حرکتم را جان دهد. عطیه بی‌صبرانه بالای سرم اشک می‌ریخت که لعیا با لیوان نبات داغ به سمتم دوید، گرچه از دندان‌های لرزان و فَکِ قفل شده‌ام، نفسم هم به زحمت بالا می‌آمد چه رسد به قطره‌ای آب! پدر با قامتی در هم تکیده در چهارچوبِ در نشسته و با چشمانی وحشتزده فقط نگاهم می‌کرد. مات و مبهوت اطرافیانی مانده بودم که پیراهن سیاه پوشیده و باز هم باورم نمی‌شد که این رخت عزای مادری است که من لحظه‌ای امیدم را به شفایش از دست نمی‌دادم و حالا ساعتی می‌شد که خبر مرگش را شنیده بودم. محمد همانطور که خودش را روی پاهای لرزانم انداخته بود تا بتواند قدری گرم و آرامم کند، با صدای بلند گریه می‌کرد و عبدالله با چشم‌های اشکبارش فقط صدایم می‌زد: «الهه! الهه! یه چیزی بگو...» و شاید رنگ زندگی آنقدر از چهره‌ام پریده بود که ابراهیم از خود بی ‌خود شده و با دست‌های سنگینش محکم بر صورتم می‌کوبید تا نفسی را که میان سینه‌ام حبس شده بود، بالا آورده و جانی را که به حلقومم رسیده بود، به کالبدم بازگردانَد. محمد که از دیدن این حال زارم به ستوه آمده بود، با حالتی مضطرّ رو عبدالله کرد: «پس چرا مجید نیومد؟» و به جای عبدالله که از شدت گریه توان سخن گفتن نداشت، لعیا جوابش را داد: «زنگ زدیم پالایشگاه بود. تو راهه، داره میاد.» اغراق نبود اگر بگویم از سخنانشان جز صداهایی گنگ و مبهم چیزی نمی‌فهمیدم و فقط ناله‌های مادر بود که هنوز در گوشم می‌پیچید و تصویر صورت زرد و بی‌مژه و ابرویش، هر لحظه پیش چشمانم ظاهر می‌شد. احساس می‌کردم دیگر توان نفس کشیدن هم ندارم و مثل اینکه حجم سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفس‌هایم با صدای بلندی به شماره افتاده بود و رنگ دست‌هایم هر لحظه سفیدتر می‌شد و بدنم سردتر. عبدالله و محمد دست زیر بدنم انداخته و می‌خواستند با خم کردن سرم، حالم را جا بیاورند. عطیه به صورتم آب می‌پاشید و ابراهیم چانه‌ام را با دست گرفته و محکم تکان می‌داد تا قفل دهانم را باز کند. صداهایشان را می‌شنیدم که وحشت کرده و هر کدام می‌خواستند به نحوی به فریادم برسند که شنیدم لعیا با گریه‌های بلندش به کسی التماس می‌کرد: «آقا مجید! به دادِش برسید! مامان از دستمون رفت، الهه هم داره از دست می‌ره، تو رو خدا یه کاری بکنید، دیگه نفسش بالا نمیاد!» از لای چشمان نیمه بازم به دنبال مخاطب لعیا گشتم و مجید را دیدم که در پاشنه در خشکش زده و گویی روح از بدنش رفته باشد، محو چشمان بی‌رنگ و بدن بی‌جانم شده بود. قدم‌هایش را به سختی روی زمین می‌کشید و می‌خواست خودش را به الهه‌ای که دیگر تا مرگ فاصله‌ای ندارد، برساند که مُهرِ لب‌هایم شکست و با صدایی بریده زمزمه کردم: «پست فطرت...»