eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ماتم و عزاداری شبکه من‌و‌تو برای صهیونیست‌ها و عصبانیت مجری این شبکه بهایی از پیروزی فلسطینیان! ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
📸پست رسانه های مقاومت از پیام چند روز پیش رهبر انقلاب 🔹رژیم صهیونیستی رفتنی است. ☑️به کانال انقلابی بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3861118976C7d082fd2da
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حداقل یه دو دقیقه مقاومت کنید! 😁 شهرک‌نشینان در حال فرار در بیابان‌های اطراف غزه! 👌😃 🔹 والله عزیز ذوانتقام به مردم آوارهٔ فلسطین، سوریه، عراق، افغانستان، لبنان، یمن و... ✌️✌️✌️ @mangenechi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 کتائب القسام منتشر کرد؛ تصاویری از تسلط نیروهای فلسطینی بر کیبوتص و گذرگاه کرم ابوسالم @StrategicNews_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تخلیه پایگاه‌های هوایی از بیم تسلط رزمندگان مقاومت بر جنگنده‌ها @StrategicNews_ir
سجده شکر رهبران فلسطین در پی پیروزی چشمگیر امروز بر یهودیان
اصلا به ما چه؟؟🔴 از همین جا اعلام می کنم آتیش بازی امروز صبح، به ما ربطی نداره 😎😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ویدیو کلیپ خیبر خیبر یاصهیون با مداحی مهدی رسولی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شهرک نشینان صهیونیست از ترس رزمندگان مقاومت در سطل‌های بزرگ زباله(گنبد آهنین) مخفی شده‌اند. 🔹نصر من الله و فتح القریب @moj_tarikh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادری که هیمنه اسرائیل را درهم شکست! ♨️ زن، به عزمی دگر کمر را بست! 💢 زنی که اسرائیل را به خاک سیاه نشاند! 🔷 برشی از سخنرانی 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه معرکه سرود: دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد، زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه! ☑️به کانال انقلابی بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/3861118976C7d082fd2da
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴پیام فوری سپاه به صهیونیست ها 🤣🤣😂 تمام کرک وپشم شما را به باد میدهیم 😂😂 🤣 @Tanzsiyase
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍خودروهای ارتش صهیونیستی به غنیمت نیروهای مقاومت فلسطین در غزه درآمدند. 👌 کانال حرفه‌ای‌ها http://eitaa.com/joinchat/361299968Ca15e2013ea محرمانه را به دیگران هم معرفی کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود نیروهای مقاومت با اسرای رژیم صهیونیستی به داخل غزه 👌 ده‌ها صهیونیست اسیر شده اند😌 الفرار الفرار 😁 یاحیدر کرار
🌷قسمت سی و چهارم🌷 تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت:((آقا مصطفی بدبخت شدیم،گوساله هارو دزد برد!)) یازده گوساله به سن فروش رسیده بود.آنها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روزها بفروشی. اما دزدهای مسلح ،شبانه به آخور زده و همه را برده بودند. کارگر افغانی هم می گفت:((چون دزدا مسلح بودن،نتونستم از اتاق بیرون بیام.)) شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. میگفتی:((من اونجا نبودم.)) می گفتند:((راهش همینه باید شناسایی کنی و بگویی که اینان!)) _چطور متهم کنم وقتی یقین ندارم؟ تدریجا مایوس شدی و از گاوداری دلسرد. باید ۲۲ میلیون تومان برای جمع کردن گاوداری ضرر و زیان داده میشد. البته آنجا را به صورت سهامی راه انداخته بودی . آن روزها خجالت زده بودی و کمتر صحبت میکردی. در خودت بودی، زود عصبی میشدی و سر هر مسئله ای جوش می آوردی. اداره آگاهی میگفت:((از سرایدارت شکایت کن.)) میگفتی:((چطور این کار رو بکنم؟وقتی زنگ زد و خبر داد،اول چیزی که بهش گفتم این بود حالش خوبه؟براش اتفاقی نیفتاده؟حالا بیام ازش شکایت کنم؟)) بقیه گوساله هارا فروختی و مقداری از بدهی را دادی.هر چه طلا داشتیم فروختیم و باقی مانده بدهی را هم صاف کردی. حالا فقط از راه فروش برنج در امد داشتی،پدرم از شمال می آورد و تو بازاریابی میکردی و در سودش شریک میشدی. روزگار اینجور میگذشت،اما با همه بالا و پایین ها ،ندیدم ناشکری کنی. پژاک در کردستان غائله بر پا کرده بود و همین کافی بود تا تو تلاش کنی که خودت را آنجا برسانی. پیگیری کردی:((گفتن فقط بچه های صابرین رو میفرستیم.)) گفتم:((یعنی باید همیشه دنبال درگیری و استرس باشی؟)) _همیشه که درگیری نیست خانم! _بیا برو سر یک کار ثابت مثل سپاه یا آتش نشانی که دوست داری! _بعضی جاها شرط سنی داره و من یکی دوسال سنم زیاده،مدرک پایان خدمتم میخوان. به همین آتش نشانی پارک چیتگر مدارکم رو دادم،ولی کارت پایان خدمت میخوان. _بابا داره برای سپاه تلاش میکنه شاید اونجا درست بشه. _خیال میکنی برم سپاه،میرم قسمت اداری؟تازه کارت پایان خدمتم ندارم! _میدونم اگه وارد سپاهم بشی میری تو سخت ترین و پر استرس ترین جاها کار میکنی تا من حرص بخورم و حالم جا بیاد! راستی تازگی که کارت پایان خدمت نشونم دادی!آقا مصطفی دنبال درد سر میگردی؟ _بله درست کردم ،اما کو نتیجه؟کارت داداش رو گرفتم و عکس خودم رو چسبوندم روش. پرونده ام که به جریان افتاد از فرمانده صابرین گواهی اعلام نیاز و پذیرش گرفتم،اما تا نوبت به من رسید،آسمون تپید و غائله ختم شد. بعد ها به سپاه رفتی. معاینات پزشکی را که انجام دادی،مصاحبه کردی،اما ایراد گرفته و گفته بودند:((اینجا نوشتی سربازی نرفتی،اما کارت پایان خدمت توی پرونده ته. با توجه به جعل اسنادی که کردی حق ورود به سپاه رو که نداری هیچی،تازه باید به مراجع قضایی هم معرفیت کنیم.)) _حالا که دارین من رو بازخواست میکنین شهید فهمیده رو هم بیارین و بپرسین چرا توی شناسنامه‌ش دست برد؟همون طور که او جعل امضا کرد،منم کردم تا برم لب مرز برای دفاع از دین و کشورم. بعدم که به اون قافله نرسیدم و سفره بسته شد،بی خیال کارت شدم و تو فرمم حقیقت رو نوشتم. گفته بودند :((باید ببینیم کمیسیون چی میگه.)) اما تو بی اجازه زدی به جاده عشق. اینطور موقع ها صبوری در مرام تو نبود آقا مصطفی! زندگی در آپارتمان ۵۹ متریِ اندیشه جالب بود. آن روزها پاترول داشتیم. برای ماه رمضان حاج آقایی را دعوت کرده بودی که در منطقه ملت کهنز،به حسینیه برود. صبح ها با ماشین او را میبردی و شب ها بر میگرداندی و تمام ماه رمضان خانه ما بود. عید فطر که شد گفتی:((حاج آقا بطحایی،خانمتون رو هم بیارین چند روزی مهمون ما باشین.)) حاج آقا خانمش را هم آورد. روزها من و خانم او در خانه بودیم و تو و او میرفتید دنبال کارهای بسیج. ایامی که درس طلبگی میخواندم،بچه ها شوخی میکردند:((سمیه از هر چی دست بکشه ،از غذا درست کردن برای شوهرش دست نمیکشه.بابا جون دو وعده ای درست کن!)) ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت سی و پنجم 🌷 _یعنی غذای مونده بدم شوهرم؟ میگفتند:((شوهر ذلیلی خواهر! چی کارت کنیم؟)) چون بچه شیر میدادم،نمیتوانستم روزه بگیرم. صبح که میرفتید،ظرف های سحری را میشستم،ناهار برای خودم آماده میکردم و افطار برای شما و شب ها هم سحری را. بعد ماه رمضان مهمانمان را رساندیم قم. سال بعد دو ماه شعبان و رمضان آمدند. برای اینکه راحت باشند گاهی آن هارا در خانه خودمان میگذاشتیم و میرفتیم منزل مادرم. این طوری راحت تر بودم. چند روزی که کولر خراب بود،وقتی که از گرما بیحال بودم و به خاطر حضور حاج آقا مجبور بودم با چادر و مقنعه و جوراب باشم،کلافه تر هم میشدم ،اما همه اینها با عشق تو ساده میشدند و قابل حل. رمضان سال ۱۳۹۰بود که با حاج آقا بطحایی و خانمش رفتیم پارک. فاطمه و پسر حاجی را برداشتید و به اتفاق حاجی رفتید در پارک دوری بزنید،ولی زود برگشتید. آهسته پرسیدم:((چیشد؟)) گفتی:((باورت میشه سمیه؟اونجا آهنگ بچه گونه گذاشته بودن. حاج آقا برگشت، چون عقیده داره صدای آهنگ در روح بچه تاثیر بد می گذاره.)) همان سال، در ماه رمضان، استخری را اجاره کرده بودی و کنار استخر میزی گذاشته بودی برای حاج آقا بطحایی که از ساعت دوازده شب تا نزدیکی های سحر،به مسائل شرعی مراجعان پاسخ دهد. در خانه منتظر ماندم تا برای سحری بیایید. اگر دیر میکردی سحری نمیخوردم و بدون سحری روزه میگرفتم. حال و روزم را که میدیدی سعی میکردی شب بعد به موقع به خانه برگردی. حتی یک شب چنان با عجله برگشته بودی که کارهایت غافلگیرم میکرد،اما دیوانگی هایت را دوست داشتم. تو آدم پیش بینی نشده ای بودی و من تورا با همه ویژگی هایت دوست داشتم. همین که بودی،همین که به صدایت گوش میکردم،طرز صحبتت،تکه کلامت،نگاه کردنت،خندیدنت،نظر دادنت،پیشنهادها،طرز فکرت، حتی اخم ها و مخالفت هایت. این اسمش چی بود؟عشق؟ اگر عشق ،پس من روز به روز بیشتر عاشقت میشدم. یک شب برای شام همه فامیل دعوت شدیم به پارک جوانمردان. بعد شام گفتی:((میای بریم کمی قدم بزنیم؟)) فاطمه را بغل کردم و رفتیم تا قدم بزنیم. درحال قدم زدن بودیم که تلفنت زنگ زد. حاج آقا بطحایی بود که همراه خانمش از مشهد آمده بودند تهران و حالا میخواستند بروند قم. گوشی را که قطع کردی گفتی:((میای اونا رو برسونیم قم؟)) _الان؟با بچه؟من فقط یک پیراهن اضافه برای فاطمه همراهمه! _مهم نیست! اگه لازم شد سرراه میخریم،فقط سریع راه بیفت! از مهمان ها که با تعجب نگاهمان میکردند،خداحافظی کردیم و رفتیم دنبال سید بطحایی و خانم بچه شان و آن هارا سوار کردیم و رفتیم قم. نیمه شب رسیدیم خانه مادرزن سید . شب آنجا خوابیدیم و فردا سید و خانمش وسایلشان را جمع کردند و عازم نجف شدند. ما هم رفتیم حرم زیارت و بعد هم بازار. یک چادر عربی برایم خریدی که مدام میگفتم:((آقا مصطفی من از این چادرا سر نمیکنم.))و تو اصرار میکردی:((اتفاقا خیلی بهت میاد!)) بعد هم مرا بردی رستوران، ناهارمان را که خوردیم راه افتاد. نزدیکی های حسن آباد تسبیحت را درآوردی و استخاره پشت استخاره: «چی کار می کنی آقامصطفی؟ تصادف می کنی ها!» ۔ میای بریم مشهد؟ خوب اومد! -مشهد؟ اونم حالا؟ انگار خبر نداری دو روز دیگه عروسی سجاده، هنوز لباسم رو پرونکردم! . اما امام ما رو طلبیده، سه بار گرفتم، هرسه بار خوب اومد! به بزرگراه آزادگان که رسیدیم، به جای اینکه به طرف شهریار بپیچی پیچیدی طرف اتوبان امام رضا اسلام و رفتی به طرف مشهد، یک شب انجا ماندیم، صبح رفتیم زیارت و چرخی در مشهد زدیم و دوباره حرکت به سوی تهران، هرجا صدای اذان می شنیدی، می ایستادی برای نماز، نرسیده به آزادی، بزرگراه فتح، پارک المهدی نگه داشتی و صندلی ات را عقب دادی و خوابیدی، هرچه گفتم دو قدم مونده به خونه،گفتی :((نای حرکت ندارم، نذار مسافر امام رضا تلف شه.)) وقتی چیزی را میخواستی، کسی نمیتوانست رای تورا بزند. پشت فرمان خوابت برد و من بچه به بغل پلک نزدم. همان طور که نگاهت میکردم، سعی میکردم حدس بزنم داری چه خواب خوشی میبینی که گوشه لبت اینطور لبخند پر پر میزند. جنگ در سوریه مدت ها بود که شروع شده بود و این حال تورا بد میکرد. حالا ذهنت از استخر داری و برنج فروشی و رفتن به پایگاه و درس و مشق رفته بود سراغ سوریه. _باید هر طور شده برم پدر تکفیریا و داعش رو در بیارم! نگرانت بودم. از این فکر تازه، از این خیره شدن به اخبار تلویزیون ، از این عشقی که ممکن بود بال و پرت را بسوزاند. زمزمه هایت شروع شد... ادامه دارد ...✅🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزمنده فلسطینی از زن اسرائیلی که با بچه اش است حفاظت می کنه، می گه کسی بهش دست نزنه، بچه باهاش هست، اونها انسانیت ندارن اما ما داریم 🎬 برای بیداری وجدانها👇 https://eitaa.com/joinchat/1631191141C7748daa5f6