eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
142 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
9.5هزار ویدیو
377 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌐 «محمدعلی موسی‌‌پور» سریال گاندو۲ کیست؟! 🔹 فصل دوم سریال گاندو روایتی حول محور نفوذ و حضور افراد دو تابعیتی در وزارت خارجه و تیم مذاکرات هسته‌ای می‌باشد. 🔸در گاندو۲ فردی دو تابعیتی به نام موسی‌پور با نقش‌آفرینی شهرام قائدی به تصویر کشیده می‌شود که با سیستم اطلاعاتی انگلیس(MI6) ارتباط دارد. 🔹 موسی‌پور با همکاری دستگاه‌ جاسوسی انگلیس، قصد نفوذ در سرویس اطلاعاتی کشور و همچنین جاسوسی در مذاکرات هسته ای را دارد. 🔸 موسی‌پور سریال گاندو۲ همان محمد علی شعبانی، از مشاوران سابق محمدجواد ظریف و یکی از افراد دو تابعیتی تیم مذاکرات هسته‌ای می‌باشد. 🔹 شعبانی کارآموز سابق شورای ملی ایرانیان آمریکا یا نایاک در سال ۲۰۰۷ (۱۳۸۶) است. او همان سال به اسراییل سفر کرد و با نهادها و افراد بسیاری از جمله مئیر جاودانفر دیدار کرد. 🔸 وی ۱۳۹۰ به ایران برگشت و «برغم سفر به اسراییل و کار در نایاک» کارمند حسن روحانی در مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص مصلحت و سردبیر نشریه انگلیسی مرکز تحقیقات شد. 🔹 شعبانی در مذاکرات هسته‌ای نقش مسئول رسانه ای و اطلاع رسانی تیم مذاکرات را برعهده داشته و در زمان مذاکرات هسته‌ای نیز از برجام در رسانه‌های‌ غربی دفاع می‌کرد. 🔸 به گفته جواد کریمی قدوسی، نماینده مشهد در مجلس، شعبانی در طول مذاکرات هسته‌ای جریان رسانه ای داخل و دیگر کشورها را هماهنگ می کرده و هم اکنون فراری است. 🔹 طبق گزارشات، شعبانی اکنون ساکن انگلیس می‌باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر در انتخابات چه می‌شود؟! اهمیت حضور حداکثری در انتخابات این کلیپ را با ببینید @t_manzome_f_r مجموعه‌ی تبیین منظومه فکری رهبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرخ ها را زدہ ام آمدہ ام خانہ تو🙂 خودمانیم ڪسے جز تو نفهمید مرا... با نوای اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم همه باهم از راه دور سلام به ارباب میدهیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یک کرب‌و‌بلا بده به این وامانده خیلی به دلم حسرتش آقا مانده ☑️بزرگترین کانال خبری استان قم👇 http://eitaa.com/joinchat/1031798786C1a8f8517c9 🌐Doreshahreqom.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌✅درمان مشکلات با صدقه! ✍مردی خدمت امام کاظم (علیه السلام) رسید و عرض کرد: ده نفر عائله دارم تمامشان بیمارند، نمی دانم چه کنم و با چه وسیله گرفتاریشان را بر طرف سازم؟ امام(علیه السلام) فرمود: آنان را به وسیله صدقه و احسان به نیازمندان مؤمن در راه خدا، معالجه کن(به نیازمند صدقه داده و از او بخواهید دعا کند) که هیچ چیزی سریع تر از صدقه حاجت را بر آورده نمی کند و هیچ چیز برای بیمار سودمندتر از صدقه نمی باشد... گاهي امام سجاد سلام الله‌ عليه چيزي كه به سائل مرحمت مي فرمودند،دست مبارك خود را مي بوييد و مي گفت: اين دست به دست الهي رسيده؛ چون خداوند در آیه 104 سوره توبه فرمود: خداست که توبه را از بندگانش می پذیرد و اوست که صدقات آنها را می گیرد... 📚بحارالانوار،ج۶۲، ص۲۶۹
من برای خنده هایت جان میدهم ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیا می‌دانید نوروز بر اساس روایات و تقویم؛ سالروز شمسی واقعه غدیر خم است؟
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼 دو جور زن داریم زنانی که در اوج امنیت می جنگند برای برداشتن تکه ای پارچه از سرشان! و زنانی که زیر بمباران می گردند به دنبال همان یک تکه پارچه برای حفاظت از شرافتشان! فهم کدامشان بالاتر است ؟ 🛑🔳🛑🔳🛑🔳🛑 ⛈آیت الله جوادی آملی میفرمایند: 👇🏼👇🏼👇🏼 🌟 حرمت زن 🌟 ✨ نه اختصاص به خود زن دارد ، نه مال شوهر و نه ویژه برادران و فرزندا نش می باشد ، ⛔همه ی اینها اگر رضایت بدهند، قرآن راضی نخواهد بود، ✅ چون حرمت زن و حیثیت زن به عنوان حق الله مطرح است . ✅ حجاب زن حقی است الهی ٬ عصمت زن"حق الله" است٬ زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است. ⛔زن باید این مسئله را درک کند که حجاب او تنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم. ⛔حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم . ⛔حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند . ✅حجاب زن حقی الهی است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
1_842119543.mp3
4.71M
•﷽• ✅چکارکنیم، آقامون‌بیاد؟ ✨راه‌حل‌ِظهور... 💠حجت‌الاسلام‌عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺آموزش *🌸 آ* آ مثل آغاز، از یک حکایت از ماجرای، دوران غیبت *🌸 ا * اَ مثل انصار، یاران مهدی(عج) سیصد و سیزده سرباز مهدی(عج) *🌸 ا* اِ انتظار است، تا غم سر آید آن حجت حق، از ره بیاید *🌸 ا* اُ مثل الگو، مانند مادر زهرای اطهر(س)، الگوی برتر *🌸 ب* ب چون بهار است، بهاری زیبا وقتی بیاید، آرام دل ها *🌸 پ* پ مثل پایان، بر تیرگی هاست. پیروز دوران، مهدی(عج) زهراست(س). *🌸 ت* ت چون تلاوت، تلاوت نور الهی باشد، از چشم بد دور *🌸 ث* ث چون ثنای، خالق مهدی(عج) بخوانیم هر صبح،دعای عهدی *🌸 ج* ج چون جمال است، جمال نیکو رخسار مهدی(عج)، چون یاس خوشبو *🌸 چ* چ مثل چشمه، چشمه ی رحمت وقت ظهورش، وفور نعمت *🌸 ح* ح همچو حجت، بر خلق عالم آن آخرین نور، از نسل خاتم *🌸 خ* خ همچو خورشید، خورشید پنهان دعا کنیم ما، گردد نمایان *🌸 د* د مثل دنیا، دنیای آباد با بودن او، دلها شود شاد *🌸 ذ* ذ مثل ذکر است، هر لحظه هر آن یا رب بیاید، باطن قرآن *🌸 ر* ر چون رهایی، از رنج و ماتم وقتی بیاید، منجی عالم *🌸 ز* ز مثل زهرا(س)، جده ی مهدی(عج) شادی قلبش، ظهور مهدی(عج) *🌸 ژ* ژ مثل ژاله، بر روی گل ها هر دم بگویند، کجایی مولا؟ *🌸 س* س مثل سوره، سوره ی والعصر صبر در فراقِ صاحب این عصر *🌸 ش* ش مثل شادی، شادی شیعه زیباترین روز، نه ربیعه *🌸 ص* ص مثل صلح است، صلحی جهانی حضرت مهدی(عج)، دارد پیامی *🌸 ض* ض همچو ضربت، ضربت آخر بر پیکر ظلم، بر ریشه ی شر *🌸 ط* ط مثل طاهر، پاک و معطر مهدی زهرا(عج)، معصوم آخر *🌸 ظ* ظ چون ظهور است، ظاهر شود او عیسی بن مریم، پشت سر او *🌸 ع* ع چون عبادت، یعنی اطاعت انتظار او، عین سعادت *🌸 غ* غ مثل غایب، دور از نظرها در پشت ابر است، خورشید دلها *🌸 ف* ف مثل فکر است، درباره ی او الهی باشیم، ما همره او *🌸 ق* ق مثل قبله، خانه ی کعبه تکیه زند او، بر رکن کعبه *🌸 ک* ک مثل کامل، کامل ترین است مهدی زهرا، نور زمین است *🌸 گ* گ چون گلایه، از رنج دوری امام خوبم، تا کی صبوری؟ *🌸 ل* ل مثل لبیک، به امر مولا جانم فدای، مهدی زهرا(عج) *🌸 م* م مثل میلاد، میلاد جانان ولادت او، نیمه ی شعبان *🌸 ن* ن مثل نرگس، نامش چه زیباست مادر مهدی(عج)، عروس زهراست(س) *🌸 و* و مثل والد، والد مهدی(عج) عسگری باشد، بابای مهدی(عج) *🌸 ه* ه چون هدایت، به دست مهدی(عج) دنیا چه زیباست، در عصر مهدی(عج) *🌸 ی* ی مثل یا رب، به حق مهدی(عج) تعجیل فرما، ظهور مهدی(عج) ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمدعلی موسی‌‌پور گاندو کیست؟ 🔹موسی‌پور سریال گاندو۲ همان محمد علی شعبانی، از مشاوران سابق محمدجواد ظریف و یکی از افراد دو تابعیتی تیم مذاکرات هسته‌ای است. 🔹شعبانی کارآموز سابق شورای ملی ایرانیان آمریکا یا نایاک در سال ۲۰۰۷ است. او همان سال به اسرائیل سفر کرد و با نهادها و افراد بسیاری از جمله مئیر جاودانفر دیدار کرد. 🔹این فرد در مذاکرات مسئول رسانه‌ای و اطلاع‌رسانی بود و از برجام در رسانه‌های‌ غربی دفاع می‌کرد. او هم‌اکنون فراری و طبق گزارش‌ها، ساکن انگلیس است.
های مختلف برای غذا 🎗ادویه پلو : این ادویه برای درست کردن لوبیا پلو و کلاًپلوهای مخلوط مثل کلم پلو و هویج پلو و گاهی برای قیمه پلو هم به کار میره و بهتره که آماده از بیرون خریده بشه ولی اگه دسترسی بهش ندارین ترکیبش اینه : گل سرخ یا گل محمدی – زیره- دارچین – زنجبیل – جوز هندی – میخک و هل . 🎗ادویه آب گوشت : خیلی ها فکر میکنن آبگوشت ادویه ای نداره و بیشتر ایرانی ها آبگوشت رو با زردچوبه و فلفل و برگ بو درست میکنن در صورتیکه آبگوشت هم ادویه مخصوص خودشو داره و برای همینه که وقتی دیزی بیرون رو میخورین به نظر خیلی خوشمزه میاد چون اونها بهش ادویه مخصوص میزنن : زردچوبه – دارچین- فلفل سیاه – جوز هندی – بادیان – میخک . 🎗ادویه ترشی : ترشی هم ادویه داره و زدن ادویه مخصوص به ترشی باعث میشه که طعم خیلی بهتری پیدا بکنه . این ادویه برای ترشی لیته و ترشی مخلوط و هفت بیجار خیلی عالی میشه : نعنا خشک – گلپر – تخم گشنیز – تخم سیاه دانه – زیره سیاه و سبز – کاری – زردچوبه . 🎗ادویه ترشی بادمجون : گلپر – زردچوبه . 🎗ادویه ماست و خیار : فلفل سیاه , نعنا خشک , ریحان , مرزه , ترخان خشک و پودر گل محمدی . 🎗ادویه فلافل : زیره سبز , کاری , زنجبیل , فلفل قرمز . گشنیز و شنبلیله 🎗ادویه کوکو سبزی : پودر گل محمدی , کاری , دارچین , فلفل سیاه . ( بجای کاری میتونین از کمی شنبلیله خشک و پودر شده استفاده کنین) 🎗ادویه هویج پلو و کلم پلو و لوبیا پلو : ادویه پلو و مقداری دارچین اضافی . 🎗ادویه مرغ و ماهی : برای از بین بردن بوی مرغ و ماهی بهترین ادویه زنجبیل و پودر سیر هست ! 🎗ادویه کباب تابه ای : فلفل سیاه , پودر لیمو عمانی , کمی زردچوبه و سماق . موقع سرو هم میشه دوباره سماق استفاده کرد . 🎗ادویه گوشت : برای طعم دادن به گوشت های خورشی بطور خالص , از جوز هندی استفاده میشه . ( دقت کنید هرگز بیشتر از ۴ گرم جوز هندی استفاده نکنید چون باعث فلج عضلات و توهم میشه. 🎗ادویه مرغ : ادویه برای خوراک های مرغ که بصورت گوشت لخم فیله هست و برای تهیه خوراک میخواد تهیه بشه , ادویه کورما و تیکا و گراماسالا هست . این دو ادویه نوعی کاری هستن و چون از مخلوط ۲۰ نوع ادویه با فرمول خاصی تهیه میشن بهتره که آماده خریداری بشن و توی خونه نمیشه درستشون کرد. 🎗ادویه سوپ : سوپ ها ادویه های خاصی دارن که چون خیلی گسترده ست و سلیقه ای , پس بسته به ذائقه شخصی به اونها ادویه میزنن . مثلاً به سوپ جو کمی پودر آویشن میزنن و یا در کل برای همه سوپ ها بهتره یک یا دو عدد برگ بو اضافه کنین و ببینین چقدر خوش طعم و بو میشه که البته موقع سرو باید برشون داشت . 🎗ادویه قیمه پلو : کمی دارچین و زیره سبز و پودر گل محمدی هست . بعضی ها بهش ادویه پلو هم میزنن که سلیقه ای هست . 🎗ادویه خورش قیمه : ادویه خاص خورش قیمه زردچوبه و فلفل و پودر لیمو عمانی و دارچین و کمی پودر گل محمدی و هل و زعفران هست .بعضی ها بجای گل محمدی از گلاب هم استفاده میکنن که سلیقه ای هست 🎗ادویه چلوکباب : سماق قرمز و یا سماق قهوه ای . ( فرق این سماق ها اینه که سماق قرمز رنگ دهنده ست و ترشی کمی داره و سماق قهوه ای رنگ دهنده نیست ولی خیلی ترش تره پس نسبت به ذائقه خودتون یکی رو انتخاب کنید . دلیل استفاده از سماق بر روی کباب اینه که وقتی گوشت کباب میشه کمی مواد سمی در گوشت تولید میشه و سماق این سم رو از بین میبره . برای همین با کباب همیشه سماق مصرف میکردن قدیمی ها ) . 🎗ادویه ایتالیایی : این یک ادویه بسیار عالی برای درست کردن پاستا ,پیتزا , لازانیا و ماکارونی هست که البته به مایه اونها میزنن : پونه ،ریحان ، رُزماری , آویشن , فلفل قرمز , مرزنجوش که همه اینها باید خشک و پودر شده باشد.
نکاتی درمورد اشپزی برای تازه شدن سبزی, آن را درآب سرد حاوی کمی آب لیمو بخوابانید از بین بردن بوی غذا  اگر خانه ی شما از بوی غذا پر شده و باعث ناراحتی خانواده می شود، از دود اسفند و یا دود خاکشیر استفاده کنید و یا با دود کردن دارچین می توانید کاملاً بوی غذا را از بین ببرید در ضمن دود اسفند باعث ضد عفونی کردن محیط هم می شود. خارج شدن راحت نمک از نمک پاش:  برای اینکه نمک راحت تر از نمک پاش خارج شود می توانید چند عدد برنج خشک داخل نمک پاش بریزید. آسیاب کردن فلفل در نظر داشته باشید که حتماً فلفل ها را در هوای آزاد آسیاب کنید. یک دستمال را چند تا زده و جلوی دهان خود بگیرید و بعد فلفل ها را آسیاب کنید، و پس از آسیاب کردن، چند ثانیه صبر کنید تا ذرات فلفل ته نشین شود و بعد در آسیاب را باز کنید. چند مرتبه دستانتان را با آب و صابون بشویید. مواظب باشید دستتان به چشمتان برخورد نکند زیرا باعث سوزش چشم شما می شود. یک نکته در مورد زودپز همیشه در نظر داشته باشید که نباید هرگز روی زود پزی که تازه خاموش کرده اید آب بریزید، زیرا هم خطرناک است و هم اینکار باعث می شود، زودپز شما تبدیل به دیرپز شود و دیگر زودپز شما غذا را زود نپزد. دستگاه بخار پز در خانه برای ساختن این دستگاه یک قابلمه را آب کرده و آبکشی روی آن قرار دهید. مقداری آب در قابلمه بریزید به میزانی که آبکش با آب برخورد نکند و حالا هر موادی را که می خواهید بخار پز کنید، روی آبکش قرار دهید. اجاق گاز را روشن کنید تا مواد غذایی شما بخارپز شود. استفاده از گوش ماهی در کتری و سماور  کافی است چند دانه گوش ماهی را در کتری یا سماور قرار دهید، تا آهک موجود در آب را جذب کند. جلوگیری از سیاه شدن ظروف آلومینیومی هنگام پختن حبوبات داخل قابلمه چند قطره سرکه یا آبلیمو اضافه کنید، با اینکار هم ظرف شما سفید می ماند و هم طعم حبوبات بهتر می شود. اگر می خواهید آب سریعتر جوش بیاید  اگر عجله دارید و می خواهید آب قابلمه شما سریعتر جوش بیاید، کمی نمک به آن اضافه کنید. سریع جوش آمدن آب سماور اگر می خواهید آب سماور زود جوش بیاید ابتدا تا نیمه سماور را آب کنید. بعد از گرم شدن، بقیه ی آب را داخل سماور بریزید. آشپزی در خارج از شهر اگر برای پیک نیک به خارج از شهر رفتید و اجاق برای پختن در دسترس نداشتید و خواستید از آتش برای پختن غذا استفاده کنید، برای جلوگیری از سیاه شدن ظروف می توانید کمی خمیر ریش به ته ظرف بمالید، و روی آتش بگذارید از سیاه شدن ظروف جلوگیری می شود.
📖 قایق قلبم میان دل دریایی‌اش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه‌گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و همچنانکه در خیالم، خاطرات مادرم را مرور می‌کردم، گفتم: «مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت...» و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم: «اگه الان مامانم زنده بود، نمی‌دونی چی کار می‌کرد! چقدر ذوق می‌کرد! مجید خیلی دلم می‌خواست وقتی بچه‌دار میشم، مامانم کنارم باشه! با بچه‌ام بازی کنه، بغلش کنه، قربون صدقه‌اش بره!» که تازه متوجه نفس‌های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه‌هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک‌های گرمش پُر شده است. باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و همچنان نگاهم می‌کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی‌بارد و شاید هم می‌خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم: «مجید! داری گریه می‌کنی؟» و فهمید دیگر نمی‌تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین‌تر پوشیده شد و همانطور که چتر را می‌پیچید، زمزمه کرد: «الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب می‌فهمم، خیلی خوب...» و مثل اینکه نتواند حجم حسرت مانده در حنجره‌اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد: «از بچگی هر شبی که خوابم نمی‌برد، دلم می‌خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می‌گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می‌خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می‌خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می‌خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه‌تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده‌ات کنارت بودن، من دلم پَر پَر می‌زد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سَر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمه فاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمی‌شدن. الانم درست مثل تو، دلم می‌خواد مامان بابام زنده بودن و بچه‌مون رو می‌دیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب می‌فهمم چی می‌گی و دلت چقدر می‌سوزه!» و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب اینهمه تنهایی را نمی‌آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد: «بگذریم، حوریه رو عشقه!» ولی من نمی‌توانستم از پیله پُر دردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که همچنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم: «مجید! فکر می‌کنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟» هاله غم روی صورتش پُر رنگ‌تر شد و در عوض لب‌هایش را بیشتر به خنده باز کرد و مثل اینکه حقیقتاً برای لحظاتی با مادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد: «نمی‌دونم الهه جان! ولی احساس می‌کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه‌ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می‌فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!»
📖 ولی من دلم نمی‌خواست در انتخاب نام دخترمان اینهمه خودخواه باشم که جواب مهربانی‌اش را با مهربانی دادم: «مجید جان! خُب تو هم حق داری نظر بدی!» از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه‌های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی‌تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد: «الهه! من عاشقتم، می‌فهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!» سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد: «الهه جان! من هر کاری می‌کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه‌اش با خودته عزیزم!» و همچنان نگاه مشتاقش پیش پنجره چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و همچنانکه با کف دست راستم شن و ماسه خیسِ چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می‌تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم: «ممنونم مجید!» و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس‌هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی‌ریایم را داد: «قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می‌کنم!» و از جایش بلند شد و همانطور که با هر دو دست، شلوارش را می‌تکاند، به رویم خندید و گفت: «حیف این دست‌های قشنگ نیس؟!!!» سنگین از جا بلند شدم و با شیرین زبانی زنانه‌ام پاسخ دادم: «کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!» که از شیطنت عاشقانه‌ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست. شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز می‌گشتیم و او همچنان برای من حرف می‌زد و من باز از شنیدن صدایش لذت می‌بردم که هر چه می‌شنیدم از شنیدنش خسته نمی‌شدم و هر کلمه شیرین‌تر از کلام قبلی زیر زبان جانم مزه می‌کرد که سرانجام صدای اذان مغرب بلند شد. درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره‌هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش می‌رفتند. چقدر دلم می‌خواست برای نماز جماعت به مسجد بروم، ولی ملاحظه مجید را می‌کردم که در این چند ماه زندگی مشترک، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم. هر چند پیش از ازدواج با من، یکی دوباری با عبدالله به مساجد اهل سنت رفته بود، ولی باز از اینکه حرفی بزنم، اِبا می‌کردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید: «الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟» و پیش از آنکه من پاسخی بدهم، با چشمانش، مسجد سیمانیِ سفید رنگ آن سوی خیابان را نشانه رفت و ادامه داد: «یعنی میشه باهاش رفت مسجد؟ خیلی آبروریزی نیس؟» و من که باورم نمی‌شد می‌خواهد برای اقامه نماز مغرب به مسجد اهل تسنن بیاید، با لحنی لبریز تردید پاسخ دادم: «مجید این مسجدِ سُنی هاست!» و او همچنانکه شلوارش را وارسی می‌کرد و شن و ماسه ها را می‌تکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسید: «یعنی من رو راه نمیدن؟» و من که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم، با خوشحالی پاسخ دادم: «چرا، فقط تعجب کردم!» و فکری به ذهنم رسید که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم: «آخه اینجا مُهر نداره!» به آرامی خندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت: «مُهر همرامه الهه جان!» و هر چه به مسجد نزدیک‌تر می‌شدیم، ذهن من بیشتر مشوش می‌شد که گفتم: «اینجا الان فقط نماز مغرب می‌خونن. نماز عشاء رو بعداً می‌خونن.» به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد: «الهه جان! من الآن نُه ماهه که دارم با یه دختر سُنی زندگی می‌کنم! چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!! خُب وقتی اونا نماز مغرب رو خوندن، من نماز عشاء رو فُرادی می‌خونم. تازه دفعه اولم که نیس، قبلاً هم اینجا اومدم.» به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا می‌شدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد: «مراقب خودت باشه الهه جان! هم مراقب خودت، هم مراقب حوریه!» و با دل‌هایی که بعد از اینهمه همراهی، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز، بی‌قراری می‌کردند، از هم جدا شدیم و من یکسر به وضوخانه رفتم.
📖 🖋 قسمت صد و شصت و سوم همانطور که وضو می‌گرفتم تمام فکرم پیش مجید بود که بایستی در وضوخانه مردانه در میان جماعتی سُنی به روش شیعیان وضو بگیرد و بعد در صفوف نماز جماعت مسجد اهل تسنن با دست باز به نماز ایستاده و بر مُهر سجده کند و مانده بودم که با این همه تفاوت، چرا پیشنهاد آمدن به این مسجد را داد و چرا به یکی از مساجد شیعیان نرفت تا با خیالی آسوده در میان هم مذهبان خودش نماز بخواند؟ وضویم که تمام شد، چادر بندری‌ام را محکم دور سرم پیچیدم و به مسجد رفتم. وقتی در صف نماز جماعت نشستم، تازه سردردم خودی نشان داد و باز کمرم از درد ضعف رفت و با همان حال ناخوشی که بایستی بخاطر دوران مانده تا مادر شدنم، صبورانه تحمل می‌کردم و خوب می‌دانستم در پیشگاه پروردگارم چه پاداش بزرگی دارد، صدایش کردم که به مجیدِ من عنایتی کرده و یاری‌اش کند تا به حرمت همه محاسن اخلاقی‌اش، مکارم اعتقادی‌اش نیز کامل شده و به مذهب اهل سنت هدایت شود. باز دلم هوایی شده بود که هر چه زودتر او هم به عنوان یک مسلمان سُنی به این مسجد وارد شود که وقتی از مسجد خارج شدم و دیدم به انتظار آمدنم چند قدم آنطرف‌تر ایستاده، از منتهای جانم آرزو کردم که دعایم به درگاه خداوند مستجاب شود. مقابلش که رسیدم، نگاهم کرد و با رویی گشاده گفت: «قبول باشه الهه جان!» و من با گفتن «ممنونم!» کنارش به راه افتادم و دیگر نمی‌توانستم تمنای قلبی‌ام را پنهان کنم و می‌خواستم به بهانه‌ای سرِ صحبت را باز کرده باشم که پرسیدم: «مجید! چرا گفتی بیایم اینجا نماز بخونیم؟» شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد: «خُب سرِ راهمون بود.» ولی خوب منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد: «البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم می‌خواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!» و من بی‌درنگ جواب دادم: «خُب اینجا هم تو راحت نبودی!» سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت: «نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!» و ای کاش می‌توانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه‌اش را می‌خواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگی‌اش ادامه داد: «هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا.» و همین مهربانی بی‌دریغش به من جسارت می‌داد تا هر چه دلم بهانه‌اش را می‌گیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز و گلایه پرسیدم: «خُب نمیشه همیشه بیایم اینجا؟» حدس زده بود که باز می‌خواهم قوّتِ قفلِ قلبش را برای شکستن اعتقاداتش امتحان کنم که همانطور که کنارم قدم می‌زد، با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت تا صحبتم را به مقصدی که می‌خواهم برسانم: «یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...» و می‌دانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمی‌گیرم که نگاهش را از زمین جدا نمی‌کرد و با همان چشمان نجیب و به زیر افتاده، امان می‌داد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم: «یعنی نمیشه بیای اینجا و مثل بقیه نماز بخونی؟» که بلاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کَند و با رنجش خاطری که می‌خواست زیر هاله‌ای از لبخند پنهانش کند، پرسید: «مگه من چجوری نماز می‌خونم الهه؟» و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید و پرسید: «مگه من برای خدای دیگه ای نماز می‌خونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده می‌کنم؟» نتوانستم این همه دل شکستگی‌اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم: «نه مجید جان، منظورم این نبود!»
📖 🖋 قسمت صد و شصت و چهارم و نمی‌خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم‌تر، تکلیف امر به معروف و نهی از منکرم را اَدا کردم: «مجید جان! من می‌دونم که شما هم برای خدا نماز می‌خونید، ولی خُب یه چیزایی سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هست که باید رعایت بشه. مثلاً اینکه موقع قرائت حمد و سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلاً بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سلام نمازت رو به سمت چپ و راست بدی.» و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم: «اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) رو به جا اُوردی و خدا بیشتر دوست داره!» از چشمانش به خوبی می‌خواندم که نمی‌خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحثه‌های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمی‌آورد که با آرامش به حرف‌هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد: «الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای سُنی اعتقاد دارن که این کارها سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بوده، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نماز دست‌هامون دو طرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آمین نمی‌گفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مُهر یا یه چیزی شبیه مُهر می‌ذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) اینجوری نماز می‌خوندن. اینم که بعد از سلام نماز، سه بار تکبیر می‌گیم، از مستحبات نمازه.» از اینکه اینچنین بی‌باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده‌اند، سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را زیر سؤال می‌برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم: «یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!» از سپر معصومانه‌ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم، به آرامی خندید و با مهربانی پاسخ داد: «نه الهه جان! برای چی ما باید به همدیگه دروغ بگیم؟ خُب تو حرف علمای سُنی رو قبول داری، منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم. همه ما هم از امت همین پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هستیم. حالا سرِ یه سری مسائل یه کم اختلاف نظر داریم. همین!» و من که نمی‌خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود، با لحنی قاطعانه پاسخ دادم: «خُب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه. باید دید کدوم طرف درست میگه.» که هر چند می‌دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می‌خواستم بحث را با همین موضع بی‌طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم، ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده و هر چند می‌توانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده‌رو ایستادم و با صدایی که از دردِ کمرم شبیه ناله شده بود، ادامه دادم: «باید روی دلایل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا بلاخره بفهمیم چه کاری درسته!» که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ سفید شده!» سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمی‌توانم سرِ پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه‌ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید: «الهه! حالت خوبه؟» و من همانطور که چشمانم را از درد بسته بودم، زیر لب پاسخ دادم: «خوبم!» با همه علاقه‌ای که به ادامه بحث داشتم، دیگر توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج می‌رفت و مجید با دلشوره‌ای که به جانش افتاده بود، گفت: «همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.»
📖 🖋 قسمت صد و شصت و پنجم و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آنطرف‌تر، فضای پیاده رو را پُر کرده و دلم را بُرده بود که آهسته صدایش کردم: «مجید!» هنوز از پل روی جوی کنار خیابان رَد نشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغ‌های زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم: «خیلی ضعف کردم...» و نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد: «اگه می‌تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همینجا وایسا، برم برات بگیرم.» قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم: «نه، می‌تونم بیام.» و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل درِ شیشه‌ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و نمی‌توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و محبتی پا به پایم می‌آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند. به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفِ شب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه‌ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می‌دید، حالم را به هم نزند. به توصیه لعیا، لیمو ترش تازه‌ای را مقابل صورتم گرفته و می‌بوییدم تا حالت تهوعم فروکش کند که مجید درِ بالکن را باز کرد و با سیخ‌های دل و قلوه‌ای که زیر لایه‌ای از نان و نعنا پنهان‌شان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله‌ای برایم لقمه می‌گرفت تا بلاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه‌ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه‌مان سپری کردیم.