📌 باحیا باش
🔰 عفت، حیا و غیرت از ویژگیهای مشترک بین اصحاب امام مهدی و یاران امام حسین است. امام حسین نماد حیا و غیرت در کربلاست و در نقطهٔ مقابل ایشان، شمر، مظهر بیحیایی و شرارت. امام و یارانش حتی در شرایط سخت عاشورا و در مقابل دشمن هیچگاه از کلمات ناروا و ناسزا استفاده نکردند.
🔅 یاران امام زمان هم اینگونه هستند. عفت در کلام و رفتار، حیا در نگاه و پوشش و غیرت دینی و انسانی دارند. امام صادق فرمودند: «الْحَيَاءُ مِنَ الْإِيمَان؛ شرم و حيا جزء ايمان است.»*۱
🔹 پس کسی که حیا ندارد در حقیقت دین ندارد.
این شرم و حیا، آنها را از انجام اعمال و رفتار زشت و زننده باز میدارد زیرا آنها در همهحال خدا را حاضر و ناظر بر اعمالشان میبینند.
🔻 بد نیست ما هم نگاهی به زندگی خود بیندازیم. آیا خدا را ناظر اعمال خود میدانیم و از گناهانی که مانع ظهورند شرم و حیا نمیکنیم و از یاد و یاری امام زمان غافلیم؟
📚 ۱. كافی، ج۲، ص ۱۰۶
#ویژگی_یاران_امام_زمان ۳۷
▫️مهربانِ من!
زندگى، با همه ى دشوارى و سختى هایش،
برایم شیرین مى شود،
وقتى که مى بینم چون تویى را دارم!…
وقتى مى دانم مى آیى و آن روز، به کام ما مى شود!…
دوازدهمین حجت حق؛ آرزویم تعجیل فرج شماست
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
شما آن وعده خدایید که خدا آن را ضمانت نموده… السلام علیک یا وعد الله الذی ضَمنه…
میلادت مبارک! بهترینِ عالَم…
#ولادت_حضرت_منجی_مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا نمیتوانیم امام زمان را ببینیم ؟
💎 سخنران: استاد رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفته هایی درباره فیلم محمد رسول الله . که شیفتگان این فیلم نشنید ه اند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_صوت_مهدوی
💽 کارهای خوب را نذر فرج امام زمان(عج) کنیم
🔹داستان عباس ذغالی‼️
🎤#حجت_الاسلام_دارستانی
🖥 ببینید و نشر دهید 📡
✧════•❁❀❁•════✧
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
4_5796248190621583014.mp3
6.85M
به انتظارت شهر چراغونی کردیم
عاشقونه تو جمکران پی تو میگردیم
#حاج_میثم_مطیعی
#نوای_میلاد
#نیمه_شعبان
همسرم...😍
همدلم...
همزبونم...
همپام...😳
همدستم...🤔
همش درد میکنه 🥺😞
دکتر یا ماساژور خوب سراغ ندارید!!!🤦♂😢😂
یک روز نوشته میشود در تقویم
تعطیل! مناسبت ظهور مهدی...
برپا بکنیم نیمه ی شعبان هم
یک جشن بزرگ با حضور مهدی...
#1روز_تا_جشن_نیمه_شعبان💖
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌸
اهمیت_احیا_نیمه_شعبان_1_استاد_پناهیان.mp3
3.91M
🔊 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «این شب رو از دست نده»
👤 استاد #پناهیان
💢 مؤمنین این شب خاص رو از دست نمیدن.
🌌 ویژهٔ #نیمه_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به امام زمانمان پناه ببریم
هدایت شده از آشپزی خاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک سیب زمینی رنگی
سیب زمینی
هویج
ذرت
جعفری
لبو
نمک و فلفل و زردچوبه
طرز تهیه
سیب زمینی را پوست بگیرید با کمی نمک و زردچوبه بگذارید بپزد و پوره کنیدوسه قسمت کنید به یک قسمت هویج پخته و رنده شده و یک قسمت جعفری خرد شده با ذرت پخته و یک قسمت لبوی پخته و رنده شده بزنید ته یک قالب را سلفون بگذارید و مثل فیلم درون قالب بریزید و نیم ساعت داخل یخچال بگذارید و بعد داخل ظرف برگردانید
#با_رسپی_های_امتحان_شده
#آشپزی_خاص
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@ashpazi_khas
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#ببینید |اگر اتفاقا #امام_زمان (عج) را دیدم...
🔺بیانات حضرت آیت الله مصباح یزدی (قدس سره) در رابطه با حضرت ولی عصر (عج)
«دربارۀ زيارتِ نيمۀ شعبانِِ وجود مقدس سيدالشهدا (عليهالسلام)، اين تعبير آمده است که اگر کسی بخواهد ۱۲۴ هزار پيامبر با او مصافحه کنند، اين وقت به زيارت برود.
البته معنايش اين نيست که هر کسی رفت اين مطلب حاصل میشود؛ بلکه معنايش اين است که در زيارتِ نيمه شعبانِ میشود به ملاقات ۱۲۴ هزار پيامبر رسيد؛ يعنی در اين زيارت اين برکت افتاده است.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉💕🎉💕🎉💕🎉
❣️یه مداحی عالی و پر شور میلاد آقا امام زمان...
🎙️محمود کريمی...
💜💙💚عیدتون مبارک💚💙💜
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و ششم
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتیاش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم میخواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده میکرد. اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای نگهداری وسایل اضافی استفاده نمیشد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود.
به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبهدارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال اینکه کودکم پسر است، از خریدش طفره میرفتم و حالا همان تخت را با سِت تشک و پتوی صورتیاش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همانطور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه میکردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه میکشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را پُر میکردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداریام، شیفتهای شبی که برایش تعیین میشد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدتها، امشب را تنهایی سَر میکردم که بیش از اینکه به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم.
وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش میکرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوای مهربانیهایش را میکردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش را همچون پرواز پروانه در بدنم احساس میکردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهاییام میشد.
ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کَندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشد که از خانه بیرون رفته و حتماً کلید داشتند. با قدمهایی کُند و کوتاه به سمت آیفون میرفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجرههای بالکن رساندم تا از پشت پردههای حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه میکند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عدهای نامحرم در خانهمان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی اینچنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمانِ طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را از حیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید درِ خانه را از داخل قفل کنم.
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، همچون صاحبخانه، در را گشوده و بیهیچ اجازهای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده و بیآنکه بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو میکردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا اینچنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش، اینهمه نلرزد. روی کاناپه کِز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را میگفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدمهای کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم کرد. از وحشتی که به یکباره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر میشد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر میکشید که کسی محکم به در چوبی خانهام کوبید. قلبم از جا کَنده شد و مثل اینکه بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیرِ پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای درِ حیاط بود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبهای که آنطرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پَر پَر میزد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و هفتم
از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بیصدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیدهاش، پرده گوشم را پاره کرد: «کسی خونه نیس؟!!!» صدایم در نمیآمد و او مثل اینکه مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود: «آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!» و بعد همچنانکه صدای پایش میآمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد: «برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمنِ بیپدر برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!» و صدای خندههای شیطانیشان راهرو را پُر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد: «میخوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خرِ خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات میرقصه! فقط باید تا میتونی خَرِش کنی! بعد افسار رو بنداز گردنش و هِی!!!!» و باز هیاهوی مشمئزکننده خندههایشان، خانه را پُر کرد.
حالا تپش قلبم کُند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در عوض با هر اهانتی که به پدرم میکردند، خنجری در سینهام فرو میرفت که دیگر توانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید: «من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بلاخره چی کارن؟» و دیگری پاسخش را داد: «نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه! نَم پس نمیده! ولی دختره بیبخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچههای عبدالرحمن همه شون بیبخارن! حالا این کتابهایی رو که اُوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید میدونم از اینا آبی گرم شه!» که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت: «آب از این گرمتر میخوای؟ عبدالرحمن تو مُشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیبِ ما! دیگه چی میخوای؟» و باز خندههای مستانهشان در خانه بلند شد.
سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان میآوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سرِ خانوادهام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه میفهمیدم نوریه جاسوسِ این خانه شده و هنوز نمیدانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه میکشند که یکی میان خنده گفت: «ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم عقدش میکردم!» و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خندههایشان گوشم را کَر کرد و دیگر نمیفهمیدم چه میگویند که نگاه بیحیا و کثیف برادر جوان نوریه پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش میزد. تازه میفهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش گرفته و به هیچ آبی آرام نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
دستم را روی بدنم گذاشته و همچنانکه حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس میکردم، آیتالکرسی میخواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم میگرفت. حالا تمام خاطرات ماههای گذشته مقابل چشمانم رژه میرفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمیاش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایهگذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم میدانستند و هنوز نمیدانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیدهاند که بلاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگیام به دست این اراذل افتاده بود! ساعتی نشستند و صدایشان میآمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسیاش را میکردند تا بلاخره رفتند و شرّشان را از خانه کم کردند.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد