ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
💔 پنجشنبه است و ياد عزیزان آسمانی
💔 پنج شنبه ها
بر مزار خاطرات
اشکِ ردّی از سلام نگاهت
را خواهم سرود
بر پیچک تنهایی یادت...
🌹 فاتحه با ذکر صلوات
برای عزیزانی که دیگر
در میان ما نیستند
به یاد شهدا، علما،اولیاء،
مومنین،مومنات
پدر و مادر
همه عزیزان سفر کرده
بد وارث و بی وارث
پدر بزرگها و مادر بزرگها
جوانهای ناکام
🥀🥀 بخوانیم🥀🥀
روحشون شاد
یادشون گرامی
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ
بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
🌹 وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ،مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِين
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِم
غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ
🌹بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ،اللَّهُ الصَّمَدُ
لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ،وَ لَمْ يَكُن له کفو احد
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
@lahzaei_ba_sh
🌹 #امیرمومنان فرمودند:
« امور مردم اصلاح نمی شود مگر به وسیله کارگزاران صالح و کارگزاران هم نمی توانند امور را اصلاح کنند مگر به شرط استقامت مردم »
📒 #نهج_البلاغه فرازی ازخطبه ۲۱۶
🔰مردمی که سیاستمداران فاسد را انتخاب میکنند،
🔺قربانی نیستند!
🔺شریک جرمند...
#درست_انتخاب_کنیم
#مشارکت_حداکثری
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
🆔 @mahdavi_arfae
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
شهید مهدی باکری:
ما باید قدر نعمت ولایت فقیه را بدانیم به شفاعت شهدا امیدوار نباشید
شهید با کسی قوم و خویشی ندارد اگر راه شهدا که همان راه اسلام هست را ادامه دهید از ما هستید و گرنه خیر
من از جانب خودم و دوستانم میگویم از یکایک شما باز خواست میکنیم که با خون ما چه کردید ،ایا در مقابل کفر،منکرات،فساد فاسدان ایستادید ؟یا گذشتید ؟ و گفتید به ما چه!!
اگر بی تفاوت بودید منتظر غضب ما باشید ،اگر اشکی دارید بر مظلومیت خاندان اهل بیت ع و سالار شهیدان بریزید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد ماندگاری
⭕پست ویژه ⭕ نشر واجب... تا انتخابات، فرصتی نمانده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخواید مریض نشید این کلیپ وحتما ببینید 👌
🔹 فواید #افطار با آب فاتر
۱. پاک کننده کبد
۲. پاک کننده معده
۳. درمان غلبه بلغم
۴. درمان غلبه سودا
۵. درمان غلبه صفرا
۶. خاموش کننده حرارت معده
۷. خوشبو کننده دهان
۸. خوشبو کننده بدن
۹ . تقویت چشم و بینایی
۱۰.تقویت و محکم کننده دندان ها
۱۱. درمان و پیشگیری از بیماری های ژنتیکی مثل جذام و برص
۱۲. پاک کننده گناهان قلب (موثر در درمان بیماری های روحی مثل: حسد، نفاق، تکبر، عجب، کینه و...)
۱۳. درمان سردرد
۱۴. اعتدال مزاج
۱۵. پاکسازی بدن
۱۶. بدون عوارض
زمینه . شب های جمعه میگیرم هواتو - کربلایی امیر برومند amirboroumand_channel@.mp3
7.39M
#شب_جمعه ✨
شب های جمعه میگیرم هواتو...
🎤#کربلایی_امیر_برومند
بیچارهتراونکهدیدکربلاتو💔•°•°•
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_اباعبدلله
#اختصاصی_مجموعه_فرهنگی_سنگر
#امام_خامنهای
#احکام_شرعی
🔘تزریق واکسن هنگام روزه
🔴 آیا تزریق واکسن که در عضله یا زیر پوست تزریق میشود؛ روزه را باطل میکند؟
🔵 باطل نمیکند.
━━━━━━━━━━━━━━━━━━
🌹دولت جوان حزباللهی، علاج مشکلات کشور است.
💠مردم با توکل به خدا و با قصد تقرب الیالله وارد میدان انتخابات شوند◕
👈امام خامنهای
🇮🇷 @SANGAR_1🇮🇷
🇮🇷مجموعه فرهنگی سنگر🇮🇷
♦️در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.»
گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بده. خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.
💫
———🌻⃟————
🌱
روزی چند مرتبه بگوئیم «یا صاحب الزمان اغثنی»
انس بگیریم باحضرت، تا آرام آرام به مرحله دلتنگی برسیم.
دلتنگ امام شدن، یک نعمت بزرگیست که نصیب همه نمیشود....
برای کارهایمان، نیت داشته باشیم و از اهدای ثواب عبادات به محضر امام، غافل نشویم.
مرحلهی بعد، درک مهربانی حضرت است. مییابیم که حضرت، چقدر مهربان است و چقدر به ما توجه دارد و.....
💠 «بهترین فرصت برای دعا ماه رمضان است. فرمودهاند: در ماه رمضان چهار خاصیت هست:
اول اینکه نَفَستان تسبیح است. یعنی نفس میکشید و ثواب تسبیح خداوند را میبَرید. این خیلی عجیب است و من فقط این را در باب نفس غصهدار بر سیدالشهداء دیدم: «نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِيح».
دوم اینکه خواب روزهدار عبادت است. این خیلی خوب است که آدم می خوابد و ثواب میبرد. فضای ماه رمضان بیتالنور است و کسانی که وارد بیتالنور حضرت و خانه نبیاکرم(ص) و اهلبیت(ع) میشوند، خوابشان هم عبادت است. «لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ». ماه رمضان یک فضایی از آن بیتالنور است که خوابتان در آن، عبادت و ذکر است.
سوم این که دعایتان در ماه رمضان مستجاب است.
چهارم هم اینکه عملتان مقبول است.
این چهار خصوصیت خیلی عجیب است، در واقع ماه رمضان بستر قبولی عمل و اجابت دعاست. لذا بهترین فرصت ماه رمضان در #سحر ماه و #شب_جمعه است که از خدای متعال بخواهیم. این اوقات وقت خوابیدن نیست. وقت خواب زیاد است! یک استاد عزیزی میفرمود پدر بزرگوار من میآمد مادرم را برای نماز شب بیدار می کرد و میگفت بلند شو! [بعداً] آنقدر بخوابیم که کسی سراغمان نیاید! الآن وقت بیداری و عبادت است.
ما باید فراغتی برای خودمان ایجاد کنیم و انشاءالله از فرصتهای این ماه رمضان استفاده کنیم و جوری بشود که وقتی این ماه تمام میشود دلمان همیشه در این ماه بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَنْتَکَھْفیحینَتُعیْینيِ"•♡•
توپناهمنےهنگامےکہدرماندهامکنند🌿'!
آیه گرافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا روزه گرفتن باعث ضعف بدن و افزایش احتمال ابتلا به کرونا میشود؟!
🔰 دکتر رضا منتظر (نویسنده و پژوهشگر طب ایرانی اسلامی) پاسخ می دهد.
🔸 مکانیزم اثر روزه بر بدن انسان و چگونگی تقویت سیستم ایمنی با روزه گرفتن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهای_جمعه_روضه
السلام علیک یا اباعبدالله
▪️نسیم موی او دلم را بُرد
▪️شبی تا کوی او دلم را بُرد
مرا صدا کن...
🏴 لبیک یا حسین
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و شانزدهم
🚪در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی در یکی از کابینتها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود.
🏻هر چند دلم میخواست سرویس آشپزخانهام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود.
🏻مجید همانطور که کارتُنهای خالی را گوشه آشپزخانه دسته میکرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعتهاش برایم میگفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم:
🏻فکر نمیکردم امروز مغازهها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمیگردی!
📦 آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خستهای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد:
🏻اتفاقاً خودم هم از همین میترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازهها باز بودن.
👁 سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد:
🏻اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول میدادیم!
💓 و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم:
⁉ حالا چقدر شد؟
🏻به آرامی خندید و همچنانکه به سراغ پاکت میوهها میرفت تا برایم پرتقالی بشوید، پاسخ داد:
⁉ تو چی کار به این کارها داری؟
👁 که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم:
⁉دیعنی میتونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟
🏻 که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید:
☝توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور میکنه!
🏻 ولی حدس میزدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم:
🏻مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.
🏻 همانطور که کمرش را به دیوار فشار میداد تا خستگیاش را در کند، با خونسردی پاسخ داد:
- خُب میخریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی میخوای بگو میخرم!
🏻و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغههای مردانهاش را احساس میکردم که با صدایی گرفته پرسیدم:
⁉ مگه هنوز تو حسابت پول داری؟
👁 به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانیام را داد:
⁉ تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی میخوای، نهایتش میرم قرض میکنم.
🏻 و من نمیخواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانهای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند که گردنبندم را باز کردم، گوشوارههایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زدهاش، مردانه حرف زدم:
- من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیهاش رو بفروش.
🏻 که از حرفم ناراحت شد و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد:
⁉ یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیهاس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!
🏻 سپس تکیهاش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع میکرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد:
- قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور میکنم.
و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم:
🏻مجید! من دیگه اینا رو نمیخوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!
👁 سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم:
🏻مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو میفروشیم و خرج میکنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره میخریم.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هفدهم
🏻 دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگریام را با ناراحتی داد:
☝الهه! این طلاها یادگاره! من میدونم که برای تو چقدر عزیزن... و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم:
🏻برای من هیچی عزیزتر از زندگیام نیس!
💍 سپس به حلقه ازدواجم که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدسمان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم:
- من فقط اینو دوست دارم!
👁 و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم:
💍 حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!
🏻و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود، من هم خندیدم و گفتم:
🏻ولی اینم خیلی دوست دارم! نمیخواد بفروشی! به جز حلقههای ازدواجمون، بقیه رو بفروش!
💓 ولی دلش راضی نمیشد که باز اصرار کرد:
👌الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم میتونم از همکارام قرض بگیرم، هم میتونم از پسر عمهام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث میخریم.
🏻 که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:
⁉ یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پردهای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، میدونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پسانداز میکنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟
👁 رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:
🏻مگه من گفتم نمیخرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، میخرم... که با بیتابی حرفش را قطع کردم:
⁉ با کدوم پول؟!!!
🏻از اینهمه کم حوصلگیام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفتهاش، اوج دلخوریاش را نشانم داد:
- هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ میزنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه... و من نمیخواستم وضعیت سخت زندگیام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:
⁉ میخوای بهش بگی چی شده؟!!! میخوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! میخوای بگی پدر زنم ما رو از خونهمون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی میکنیم؟!!! میخوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! میخوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! میخوای آبروی خودت رو ببری؟!!!
💞 و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم میجوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:
- الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی؟ چرا همهاش خودت رو مقصر میدونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.
👁 و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد:
💞 شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب میکنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هجدهم
👁 و مگر میشد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:
🏻معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگیات رو میکردی! نه کتک میخوردی، نه آواره میشدی، نه همه سرمایهات رو از دست میدادی!
👌و نمیدانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمیگیرم که بیشتر دلش را میلرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بیپرده پرسید:
⁉ به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!
🏻 و در برابر نگاه متحیرم، با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد:
⁉ پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی میکشی، خسته شدی؟ خیال میکنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگیات بهتر بود؟
👌و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکردهاش را خواست:
🏻میدونم خیلی اذیتت کردم! میدونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب میکشی! ولی یه چیز دیگه رو هم میدونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمیکنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمیاومدن! همونطور که بابا رو وهابی کردن، تو هم تا وهابی نمیشدی، راحتت نمیذاشتن! اول برات کتاب و سی دی میاُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، اگه بازم مقاومت میکردی، برای تو هم شمشیر رو از رو میبستن. مگه تو همین سوریه غیر از اینه؟ اول شیعهها رو میکشتن، حالا امام جماعت مسجد اهل سنت رو هم ترور میکنن، چون با عقاید تکفیریها مخالفت میکرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمیاومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی میکنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگیشون آواره شدن؟ من و تو هم که داشتیم زندگیمون رو میکردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.
👣 سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند میشد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت.
🏻در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرکهای کنار اتاق رفت.
🏻دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم میپیچید، از جا بلند شدم.
👌اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباسها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت.
👣 همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدمهای کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اُپن ایستادم.
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و نوزدهم
🏻گوشه آشپزخانه بالای لگن پُر از آب و پودر، سرِ پا نشسته و با بغضی که به جانش افتاده بود، لباسها را چنگ میزد که آهسته صدایش کردم:
🏻مجید...
👁 دستانش از حرکت متوقف شد، نگاهم کرد و با مهربانی بینظیری پاسخ داد:
🏻جانم؟
🏻دستم را به لبه اُپن گرفتم تا بتوانم با سرگیجهای که دارم، سرِ پا بایستم و همپای نگاه عاشقانهام با لحنی ساده آغاز کردم:
- مجید! خدا رو شاهد میگیرم، به روح مامانم قسم میخورم، به جون حوریه قسم میخورم که منم اگه برگردم، فقط دوست دارم با تو زندگی کنم! به خدا من از زندگی با تو پشیمون نیستم! به جون خودت که از همه دنیا برام عزیزتری، اگه حرفی زدم فقط به خاطر خودت بود! دلم می سوزه وقتی میبینم بدون هیچ گناهی، داری انقدر عذاب میکشی!
🏻سرش را پایین انداخت و همانطور که با کفِ روی دستش بازی میکرد، با لبخندی شیرین پاسخ داد:
- میدونم الهه جان... سپس سرش را به سمتم چرخاند و با حالتی حامیانه ادامه داد:
☝غصه هیچی رو نخور عزیزم! دوباره همه چی رو از اول با هم میسازیم!
🏻 و من منتظر همین پشتوانه بودم که بیمعطلی به سمت طلاها که هنوز کف موکت مانده بودند، رفتم. با بدن سنگینم به سختی خم شدم و همه را با یک مشت جمع کردم. دوباره به کنار اُپن برگشتم و در برابر چشمان مجید، همه را روی سطح اُپن ریختم و با شادی شورانگیزِ آغاز یک زندگی جدید، فرمانی زنانه صادر کردم:
👌مجید! اگه میخوای منو خوشحال کنی، همه اینا رو بفروش! میخوام برای خودمون یه زندگی خوشگل درست کنم! این طلاها رو بعداً میشه خرید! فعلاً میخوام از خونه زندگیام لذت ببرم!
👁 سپس نگاهم را دور خانه چرخاندم و با هیجانی که در صدایم موج میزد، آغاز کردم:
- میخوام برای این پنجره یه پرده ساتن زرشکی بگیرم! یه دست مبل جمع و جور هم میگیریم، اونم باید زمینهاش زرشکی باشه که با پردهها هماهنگ باشن! اگه بشه یه لوستر شش شاخه هم بگیریم، خیلی خوبه! یه تلویزیون و میز تلویزیون هم میخریم برای بالای اتاق پذیرایی. یه فرش نه متری کِرِم رنگ هم میخریم میاندازیم وسط اتاق پذیرایی. برای اتاق خواب هم یه قالیچه کوچولو میگیریم و میندازیم پای تختخواب. تختخوابم میخوام چوبش کلاً سفید باشه! اصلاً میخوام سرویس خوابم کلاً سفید باشه!
🏻که نگاهم به آشپزخانه خورد و با دستپاچگی ادامه دادم:
- برای آشپزخونه هم کلی چیز میخوام! این گوشه باید یه ماشین لباسشویی بذاریم! باید حتماً استیل باشه که با یخچال سِت شه! یه سرویس تفلون و کفگیر ملاقه هم باید بگیریم! راستی سرویس فنجون هم میخوام!
🏻و تجهیز آشپزخانه به این سادگیها نبود که در برابر مجید که صورتش از لحن کودکانه و پُر ذوق و شوقم از خنده پُر شده بود، چین به پیشانی انداختم و خسته گلایه کردم:
🏻آشپزخونه خیلی کار داره! باید سرویس چاقو بگیریم، سماور و قوری بگیریم، کلی سبد و پلاستیک میخوام. باید برای حبوبات و قند و شکر، قوطی بگیرم.» و تازه به خاطر آوردم به لیست بلند بالایی از مواد خوراکی احتیاج داریم که تکیهام را به اُپن دادم و به شوخی ناله زدم:
👌وای مجید! باید کلی مواد غذایی بخریم. از قند و شکر و چایی گرفته تا روغن و رب و نمک و...
🏻که مجید با صدای بلند خندید و میخواست سر به سرم بگذارد که گلولهای کف به سمتم پرتاب کرد و با شیطنتی شیرین فریاد زد:
- بس کن الهه! دیوونه شدم! میخرم! همه رو میخرم!
🏻🏻و بار دیگر به همین بهانه ساده، فضای خانه کوچک و محقرمان، از ترنم خنده هایمان پُر شد تا باور کنیم در پناه نگاه مهربان خدا، زندگی با همه سختی هایش چقدر شیرین است!