#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_هشتم : کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود😣 ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید 😊 و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره😉 ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی😌 ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من😊 ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟😣 ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم😕 ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست😐 ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه😢 ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد😭 ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم 😭...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: ارواح مؤمنان هر شب جمعه به آسمان دنیا میآیند و روبروی خانهها میایستند و هر یک با آوای حزین در حالی که میگرید میگوید ای کسان من، ای فرزندانم، پدرم، مادرم، نزدیکانم به ما عطوفت کنید.
▫️خدا شما را بیامرزد با درهم پولی یا گرده نانی و یا لباسی در حق ما رحم کنید که خدا به شما از لباسهای بهشتی بپوشاند.
✍آنها که عزیزان ما بودند اکنون چشم انتظار محبت ما هستند...
📗مستدرک الوسائل ج ۲
🎤 #استاد_عالی✅
┄┅═✧❁🌹یازهرا🌹❁✧═┅┄
✅کانال استاد عالے
🆔 @pomhyr
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*رویای صادقه علامه ذوالفنون حسن زاده آملی* رحمت الله علیه
🔻 #هفتم_۷مهر ماه سالروز شهادت فرماندهی سپاه خرمشهر شهید #محمد_جهانآرا گرامی باد
🔅 او سال ۱۳۳۳ در خانواده تهیدست، ولی با ایمان در #خرمشهر متولد شد. از ۱۵ سالگی به صف مبارزه بر ضد طاغوت پیوست و در سال ۱۳۴۹، به عضویت گروه حزب الله خرمشهر درآمد و تلاش وسیعی را در براندازی رژیم پهلوی آغاز کرد.
🌟 محمد جهان آرا از بزرگ مردانی بود که نقش بسیار مهمی در تشکیل سپاه پاسداران خرمشهر ایفا کرد و به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب گردید و در این سمت، بسیاری از توطئههایی را که بر ضد نظام اسلامی طراحی میشد، خنثی کرد. فداکاری و از جان گذشتگی این سردار شهیدْ در جریان رزم خونین خرمشهر زبانزد همگان و نام او، تداعی کننده استقامت و پایداری در برابر تجاوز بعثیان بود* .
📍 و سرانجام پس از مجاهدتهای فراوان در ۷مهرماه سال ۱۳۶۰ در حالی که سرداران و سربازان فاتح ارتش اسلام پس از رزمی بیامان با بعثیان متجاوز، با سرافرازی از جبهه نبرد حق علیه باطل بر میگشتند، هواپیمایی که این عزیزان را به تهران میآورد، درحوالی کهریزک دچار سانحه غم انگیزی گشته و سقوط کرد و ایشان به همراه سایر فرماندهان به فیض شهادت نائل گردید.
@Roznegaar
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝شبهای جمعه🏝
🎤حاج علی برادران
#شبزیارتیارباب
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شبهای_جمعه_روضه
السلام علیک یا اباعبدالله
▪️توی دلواپسیها تو رو صدا نکنم چکنم؟
▪️میون بیکسیها تو رو صدا نکنم چکنم؟
🏴 لبیک یا حسین
@t_manzome_f_r
تبیین منظومه فکری رهبری
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب جمعه است، هوایت نکنم می میرم...
یا امام حسین دست خالیمو رها نکن آقا ...
🎙 سید مجید بنی فاطمه
شب زیارتی امام حسین«ع»
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه
#بهار_مهدوی
◾️@Excerpt◾️
10.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ســـلام اربابــــم...💔✋
😔شبِ جمعه است هوایت نکنم میمیرم....
#تولد_دوباره
#بی_تو_هرگز
#قسمت_چهل_و_نهم : خداحافظ زینب 👋
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه😞 ... اشک توی چشم هام حلقه زد😪 ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟😩 ...
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش👀 ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو😣 ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب کردی😐 ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود😪 ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود😢 ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت😭 ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ...
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن🏡 ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز✈️ ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد😭 ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ...
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
از این به بعد، داستان رو از زبان دکتر سیده زینب حسینی (دختر علی آقا و هانیه خانم) مطالعه خواهید کرد.