⁉️چرا امام زمان (عجل الله فرجه) نمی آید؟
💠مقدمه:
⬅️۱- خداوند امام و راهنما را برای مردم آفریده است نه برای غیبت.
⬅️۲- خداوند ۱۱ امام زمان را به مردم عنایت فرمود و اکثر مردم بدترین برخورد را با امامان زمان خود کردند.( یا شهید، یا زندانی، یا مسموم و …) چرا؟
⬅️۳- فرج و ظهور امام زمان قابل تأخیر و تعجیل می باشد.( ان الله لا یغیر ما بقوم…)
✅عوامل تعجیل فرج:
◀️۱- احساس نیازمندی مردم: جمعی و فردی به امام( به عنوان مایه حیات، اکسیژن روح و…)( همانند نیاز به آب و اکسیژن)
اذا دعاکم لما یحییکم ما ان تمسکتم بهما لن تضلوا...
◀️۲- تمرین همراهی با امام که نتیجه نیامندی است.
☘معنای همراهی : حضور در هر موقعیت عملی و مکانی که حضرت در آن جا حاضر است. غیبت در هر موقعیتی که رضای حضرت در آن جا نیست.
◀️۳- تربیت خود و دیگران برای خدمت گذاری در رکاب امام زمان( عج)( هر مدیری، مسئولی، رأس، رهبری کارگزار لازم دارد به وسعت کارها و قلمرو آن)
( فوتبالیست شده، هزینه شده دکتر و مهندس شده،… و مدرسه می خواهد، اما یار امام شدن چگونه است؟)
◀️۴- دفاع از امام زمان:دفاع نظری- دفاع علمی
◀️۵- فرهنگ سازی انتظار: شور و شعور← شناسایی عناصر فرهنگ انتظار- عمل به محتوای انتظار- تبلیغ به محتوای انتظار
#استاد_ماندگاری
4.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❀ ﴾﷽﴿ ❀
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَی بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🎥: شعرخوانی سیدحمید برقعی
در وصف حضرت معصومه .س.
🔺
تکرار فاطمه است حضور تو
توصیف زینب است عبور تو
🔻
📜: ٢٣ ربیع الاول سالروز ورود
حضرت معصومه به قم
#حضرت_معصومه
#قم
2.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘سخنرانی استاد مؤمنی
🦋ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به قم
4.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴ورود حضرت معصومه سلام الله علیها به قم تا شهادت..
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز رسیدن به *شهادت* از بیان مقام معظم رهبری
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
@Ostad_Shojaeارتباط موفق_46.mp3
زمان:
حجم:
11.84M
🎙 #ارتباط_موفق ۴۶
☜ استمرار پیوندهای شما، اصلاً برپایهی خصوصیات شخصی شما، استوار نیست!
☜ بلکه ↓
محور اصلی استمرار هر رابطهای، خصوصیاتِ شخصیتیِ طرفین است.
💠 چنانچه بعضی خصوصیات شخصیتی شما، در دایرهی عوامل کاهنده قدرت جذب محسوب میشوند؛
❌ شما باید جراحی شوید ❌
🔸 #استاد_شجاعی 🎤
🔸 #دکتر_فرهنگ
🆔 @khanevadeh_313
#ساره
#قسمت_پانزدهم
جو می خریدیم و به او می دادیم یا علف می چیدیم و او هم بی هیچ اضطرابی از قربانی شدن،
علف را می خورد.
کشتن گوسفند برای ما ناراحت کننده بود.
گوسفند قربانی شده را قطعه قطعه می کردند و برای خیرات داخل بشقاب می گذاشتند و می گفتند که گوشت قربانی را کجا ببریم و به کدام همسایه برسانیم.
خانه دایی و عمه را اغلب خودم می بردم. آن ها هم یک سکه پنج ریالی به ما می دادند به عنوان عیدی.
بزرگ تر که شدیم، می دانستیم گوشت قربانی را خانه چه کسی ببریم، چون می دانستیم چه کسی عیدی بیشتری می دهد.
به همه ی فامیل ها و همسایه ها یک تکه کوچک از آن گوشت قربانی می رسید؛ علاوه بر این که صبح زود، فقیرها هم می آمدند و آن ها هم از آن گوشت می گرفتند.
چقدر برکت زیاد بود، مردم دست به خیر بودند و هوای هم را داشتند و درد هم را خوب می فهمیدند.
ما بچه ها، همه با هم، با همین صفا و صمیمیت بزرگ می شدیم. انگار این دوستی و مهربانی فامیل ها و همسایه ها در بازی کودکانه ما هم اثر می گذاشت؛ دعوا می کردیم، اما باز همدیگر را دوست داشتیم.
می رفتیم توی کوچه، پسرها بازی پسرانه خودشان را داشتند و ما دخترها هم بازی دخترانه خودمان را.
آن روزها هر چند وقت درویشی با کشکول می آمد در محل دور می زد؛ عصا در دستش بود و عبا بر دوشش، یک عینک دودی تمیز و قشنگی هم به چشم داشت؛ ریشش سفید بود و با صدای قشنگ، مدح حضرت علی (ع) را می خواند و جلوی در خانه ها و مغازه ها می ایستاد.
هر که صدایش را می شنید، چیزی به عنوان هدیه، نه صدقه، برای برآورده شدن حاجاتش به او می داد.
ما بچه ها هم دنبال او راه می افتادیم؛ هر جا که می ایستاد و هر جا که قدم برمی داشت، پشتش قطار می شدیم.
روزگار می گذشت، اما نمی دانستم چقدر زود دارم بزرگ می شوم
#ساره
#قسمت_شانزدهم (فصل دوم)
لباس مدرسه را پوشیدم، با آن مانتوهایی که یقه سفید داشت.
موهایم بلند بود؛ یا دو گیس می کردیم یا یک گیش.
من و معصومه بدون استثنا هر صبح موهایمان را شانه می کردیم. مادر خیلی اهمیت می داد و بدون شانه کردن، ما را مدرسه نمی فرستاد.
بابا دوچرخه داشت. من که کوچک تر بودم را جلوی دوچرخه و معصومه را روی تک بند دوچرخه می نشاند و می برد مدرسه.
معلم کلاس اولمان، خانم کاظمیان، با همان کت و شلوار و دامن آمد سر کلاس.
ما هم روسری سرمان بود. کسی آنجا کار به کارمان نداشت.
گرچه از دوستان هم سن و سالم شنیدم که در بابل و شهرها اگر دخترها روسری به سر مدرسه می رفتند، سیلی می خوردند.
در مدرسه از همان روز اول مرا خوب می شناختند؛ به خاطر معصومه که با این که خیلی شیطنت داشت، شاگرد ممتاز بود.
وقتی مدیر مدرسه اسمم را خواند، گفت: مثل خواهرت زرنگ هستی؟ درس خوان هستی یا نه؟ شاگرد اول می شی یا نه؟! من خجالت کشیدم، سرم را پایین انداختم و گفتم: نمی دونم.
معصومه کلاس چهارم ابتدایی بود و من کلاس اول. تا آن روز کسی از او نمره نوزده ندیده بود و همه اش بیست می شد.
مدیر گفت: مثل خواهرت همیشه بیست می گیری دیگه؟
این دفعه دیگر حرفی نزدم. شانه هایم را بالا انداختم، چون نمی دانستم بیست یعنی چه.