eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد🇮🇷🏴
137 دنبال‌کننده
11هزار عکس
11.2هزار ویدیو
404 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان مانده بود چه بگوید؛ خوشحال باشد؟ ناراحت باشد؟ انگار هیچ چیز نداشت به من بگوید. -حالا خودت را اذیت نکن مادر، ان شاءالله خیره.. . مگر این حرف ها به گوشم می رفت! ظهر علی آقا آمد خانه. مامان قبل از آمدن او رفته بود. داشتم به کارهای آشپزخانه می رسیدم. علی آقا مثل همیشه شاد و خوشحال آمد داخل خانه. -سلام. جواب سلامش را ندادم. همین طور گریه می کردم. لبخند روی صورتش محو شد. -چی شده؟ جواب ندادم. -کسی چیزیش شده؟ با حالت ناراحتی این حرف را زد. باز جواب ندادم. -بچه ها سالم اند؟ خبر بدی رسیده؟ انگار یک بشکه باروت را در وجودم به آتش کشیده باشد، با همان حالت زاری و گریه شروع کردم به حرف زدن: آره! یک خبر بده، من حامله ام. خبر از این بدتر هم می شه؟ خودت می دونی چه بلایی سرم آوردی؟ آخه تو چه مردی هستی؟ آخه تو چقدر بی ملاحظه ای؟ یعنی چی؟ یک لحظه متوجه شدم یک لبخند تلخی زد، اما سریع برگشت به حالت اول. -حالا یعنی چی؟ -یعنی همین دیگه. رفت، حسین و فاطمه را بغل کرد، بوسشان کرد و گفت: بابا! من فکر کردم یکی مُرده که تو این طور گریه می کنی!
رفت، حسین و فاطمه را بغل کرد، بوسشان کرد و گفت: بابا! من فکر کردم یکی مُرده که تو این طور گریه می کنی! مگر خودم را، اعصابم را، فکر هایم را می توانستم جمع و جور کنم! -من اصلا نمی خوام. من اصلا می خوام بمیرم. من زندگی رو نمی خوام. من اصلا خودم رو می کشم. شروع کرد به آرامی صحبت کردن؛ ساره! این چه حرفیه می زنی؟! جلوی بچه ها خودت را کنترل کن. ما که بچه نمی خواستیم. من حالا چه کار کنم؟ خیلی ها دلشون بچه می خواد، برای خیلی ها پیش میاد. باید خودم را کنترل می کردم، ولی نمی توانستم، گفتم: من اصلا بعدازظهر می رم دکتر بچه را... . صدای گریه هایم بلند شده بود، گفت: بابا آروم باش. گریه نکن. همسایه ها می شنوند، می گن چی شده؟ چرا گریه می کنه؟ جلو فاطمه این طوری نکن. با یک صبر و محبت خاصی این حرف ها را می زد. مردهای آن زمان از این نوع رفتارها نداشتند، ولی او داشت. انگار داشت یادم می داد. سفره ناهار را با ناراحتی انداختم و غذا را کشیدم، گفتم: غروب می مونی خونه. من می رم پیش خانم دکتر حمیدزاده. من این بچه را نمی خوام. باز با همان لحن آرام و مطمئن حرف زد تا آرام ترم کند. من با دو بچه خانه نشین شده بودم، حالا با سه بچه باید خدا به دادم می رسید. -تو که نیستی! تو که بچه بزرگ نمی کنی! تو، تو، تو... . -من هم نمی خواستم، شده دیگه... . -آره، همین فقط، شده دیگه.
تماس گرفتم و از دکتر فاطمه حمیدزاده نوبت گرفتم. مقنعه ام را به سر کردم، مانتو پوشیدم، چادر انداختم به سرم و همین که خواستم از در خانه بیرون بروم، علی آقا گفت: ساره! نرو. تو رو به خدا این کار رو نکن. گناه داره. منم مثل تو می دونم چه قدر سخته، دوست ندارم به زحمت بیفتی، ولی دوست هم ندارم گناه کنیم. بی توجه به حرف های او رفتم مطب خانم دکتر. نوبتم شد و رفتم داخل. خانم دکتر حمیدزاده همیشه مهربان پشت میزش نشسته بود. سلام کردم و برگه آزمایش را گذاشتم مقابلش. نگاه کرد و گفت: بله شما باردارید. شروع کردم به ناله و آه و زاری که این بچه را نمی خواهم و شما... . -بذار معاینه ات کنم. معاینه اش که تمام شد، گفت: نمی شه. بچه بزرگه. شما حداقل نزدیک چهارماهه بارداری. من این کار رو نمی کنم. نمی شه، برای خودت خطر داره. با یک حالت افسردگی گفتم: یعنی باید بچه را نگه دارم؟ -بله! با همان حال آمدم خانه. در را باز کردم و بی سلام رفتم داخل اتاق. همین طور که لباس هایم را درمی آوردم، گفتم: دکتر می گه نمی شه! آرام گفت: این بچه را خدا خواسته داشته باشیم؛ حکمتی بوده حتما.
هرچه می کرد، آرام نمی شدم. این آرام نشدنم به خاطر نبودن خودش بود؛ می دانستم می رود جبهه و همه ی مسئولیت بچه ها و سختی های بعدی به دوش خودم است. در این مدت چند تا مریم که شوهر هر کدامشان مثل شوهر من فرمانده بودند، شهید و بچه هایشان یتیم شدند. می دیدم چه مشکلاتی دارند و اوضاعشان چه طور است. حالا من با سه تا بچه قد و نیم قد تصور شهادت علی آقا از ذهنم بیرون نمی رفت. گرچه مادر و خواهرم و فامیل های خودش و برادرهای هر دومان بودند، اما من از کسی تقاضا نمی کردم. خودش هم خوب می دانست و این اخلاقم را خوب می پسندید. بعد از آن روز، علی آقا باز صبوری کرد، اما من کارهای جدیدی می کردم؛ ظرف نفت بیست لیتری بلند می کردم. از بالای پله می پریدم و هزار کار دیگر انجام می دادم که بچه از من کَنده شود. علی آقا حرفی نمی زد. من و بچه ام را سپرده بود به خدا. دوستان و همسایه ها و فامیل ها کم کم فهمیدند. -اِ! مبارکه! خونه نو، بچه نو... . فکر می کردم همه ته ذهنشان یک طوری ملامتم می کنند. می گفتم: نگید این حرف ها را. این طوری زخم زبانم نزنید. آن قدر از این جریان ناراحت بودم و فکر نداشتن این بچه را می کردم که خواب دیدم، اگه زردچوبه بخورم بچه می اُفته. همین که از خواب بیدار شدم، به اندازه یک قاشق زردچوبه خوردم. آن روزها هر کاری را که برای یک زن باردار ضرر داشت، انجام دادم؛ اما این بچه از من جدا شدنی نبود.
یک شب حس کردم بچه ام لگد می زند. آرام دستم را گذاشتم روی شکمم، پاهایش را حس می کردم. مثل حس کردن فاطمه و حسین بود. دستم را نگه داشتم، پاشنه پای بچه حرکت می کرد. نشستم. شرمنده شدم. حس مادرانه خودش را انداخت توی قلبم. از بچه ام معذرت خواهی کردم. پوزش خواستم. آرام شدم. حدود شش ماه بچه ای را با خودم داشتم و از او غافل بودم. توبه کردم و از خدا معذرت خواستم. حالم عوض شد. پشیمان شده بودم؛ به خودم می گفتم: تو مادری، این بچه خودته. به علی آقا نگاه کردم. او صبورانه پدری کرده بود. علی آقا تمام این مدت تلاش می کرد با رفتارش آرامم کند؛ اما حرف خاصی نزد و دعوایی نکرد. با این که اعتقاد داشت گناه است، صبوری کرد. شبیه خصلت خدا برای بندگان گنه کارش. وقتی آرام شدم، باز تغییر آن چنانی نکرد. علی آقا در سپاه کار خودش را می کرد. برای سخنرانی مراسم های مختلف دعوت می شد و حتی به روستاهای استان مازندران می رفت. تشییع جنازه شهدا و جلسه های بسیج مساجد را هم داشت. اوضاع ظاهری ام که تغییر کرد، مهمانی نمی رفتم و در خانه می ماندم. مادرم، خواهرم و علی آقا می گفتند: بابا! همه که می دونند، تو چرا نمی یای؟ آخه این دیگه چه رفتاریه؟!
حسین چهار دست و پا می رفت و فاطمه چهار سالش تمام شده بود. نگه داشتن پسر تُپلی مثل حسین که نمی توانستم بغلش کنم، سخت بود. به حسین شیر نمی دادم و مدام برایش شیر گرم می کردم. این موضوع سختی نگه داری بچه را چند برابر کرد. علی آقا تا جایی که می توانست پیش من و بچه ها در خانه می ماند و کمکم می کرد. تمام این مدت ، هر کاری از دستش برمی آمد، انجام داد. یک روز علی آقا به خانه آمد و گفت: خانم! امشب مهمان داریم. کلمه مهمان را طوری گفت که انگار برایش خیلی مهم است. پرسیدم: مهمان؟ کیه؟ -آقا مرتضی قربانی، فرمانده لشکر بیست و پنج کربلا. آوازه آقای قربانی را شنیده بودم و بارها از علی آقا درباره اش شنیده بودم. خوشحال شدم و سریع دست به کار شدم. شام درست کردم. علی آقا رفت و چند نفر از همسایه های سپاهی مان را هم دعوت کرد. آن شب، آقا مرتضی قربانی درباره جبهه و جنگ صحبت کرد و خیلی صمیمانه همه شام خوردند و بعد از شام رفتند. مدتی گذشت. هوا رو به سردی می رفت. از لشکر تماس گرفتند و به علی آقا گفتند؛ حضورت در جبهه لازم است. او مثل همیشه برای خانه خرید کرد و دو روز بعد خداحافظی کرد و رفت به جبهه جنوب. باز ماندم با دو بچه کوچک و یکی هم که باردار بودم.
همین که رسید، تماس گرفت. در روزهای بعد تماس گرفتنش کم شد. هفته دوم دیگر تماس نگرفت. در آخرین صحبت هایش خیلی التماس دعا داشت. طبق قراری که با هم داشتیم، حدس زدم باید درگیر عملیات یا مسائلی از این دست باشد. یکی از برادرهای علی آقا، حاج بهرام، غواص شده بود. بعد ها که از جبهه برگشت، گفت: ما لباس غواصی می پوشیدیم. ما را به رودخانه دز برده بودند تا تعلیم غواصی ببینیم. گاهی علی می آمد و به ما نگاه می کرد. لباس غواصی مان شبیه به هم بود. عینک غواصی هم به چشم داشتیم. از پشت سر به پایش زدم. تازه فهمید برادرش هستم. مثل همه با من رفتار می کرد. انگار همه غواص ها برادرش بودند. بی خبر از علی آقا بودم که صدای مارش عملیات را از رادیو شنیدم؛ عملیات پیروزمندانه والفجر هشت. تماس نگرفتن ها و بی خبری ها را فهمیدم برای چه بود. خبرها یکی یکی می رسید و ما به خاطر حضور همسایه مان آقای نیاطبری در تعاون سپاه (معراج شهدا) خبر شهداء و مجروحین و اسرا را زودتر می شنیدیم. بعد از عملیات ها نگرانی به جانم می افتاد. این بار هم مثل دفعات قبل. صبح زود با یکی از برادرهای علی آقا که در بنیاد شهید کار می کرد، تماس گرفتم، گفتم: داداش! چه خبر؟ آمار مجروحین و شهدا نیامد؟ -هنوز که خبری نیست.