#ساره
#قسمت_دویست_و_پنجاهم
همین که رسید، تماس گرفت. در روزهای بعد تماس گرفتنش کم شد. هفته دوم دیگر تماس نگرفت. در آخرین صحبت هایش خیلی التماس دعا داشت. طبق قراری که با هم داشتیم، حدس زدم باید درگیر عملیات یا مسائلی از این دست باشد.
یکی از برادرهای علی آقا، حاج بهرام، غواص شده بود. بعد ها که از جبهه برگشت، گفت: ما لباس غواصی می پوشیدیم. ما را به رودخانه دز برده بودند تا تعلیم غواصی ببینیم. گاهی علی می آمد و به ما نگاه می کرد. لباس غواصی مان شبیه به هم بود. عینک غواصی هم به چشم داشتیم.
از پشت سر به پایش زدم. تازه فهمید برادرش هستم. مثل همه با من رفتار می کرد. انگار همه غواص ها برادرش بودند.
بی خبر از علی آقا بودم که صدای مارش عملیات را از رادیو شنیدم؛ عملیات پیروزمندانه والفجر هشت. تماس نگرفتن ها و بی خبری ها را فهمیدم برای چه بود. خبرها یکی یکی می رسید و ما به خاطر حضور همسایه مان آقای نیاطبری در تعاون سپاه (معراج شهدا) خبر شهداء و مجروحین و اسرا را زودتر می شنیدیم.
بعد از عملیات ها نگرانی به جانم می افتاد. این بار هم مثل دفعات قبل. صبح زود با یکی از برادرهای علی آقا که در بنیاد شهید کار می کرد، تماس گرفتم، گفتم: داداش! چه خبر؟ آمار مجروحین و شهدا نیامد؟
-هنوز که خبری نیست.