#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_بیستم_و_هشتم (آدم خوار)
آخر شــب بود. #شــاهرخ مرا صدا ڪرد و گفت:
امشب می ریم براے #شناسائے.
در ميان نيروهاے دشمن به يكے از #روستاها رسيديم. دو #افسر عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم #شاهرخ سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ #اسارت گرفت. بعد یہ مقدار ڪہ راه رفتیم گفت #اسیر گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم.
بعد چاقوئے برداشت. لالہ گوش آنہا را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت:
حالا بريد خونتون !
من مات و مبہـوت بہ #شــاهرخ نگاه مي کردم. برگشت به سمت من و گفت:
اينہـا #افسراے_بعثے بودند. شبهاے بعد هم اگر مےديد #اسيری، فرمانده يا #افسر_بعثے اســت قسمت نرم گوشــش را مي بريد و رهايشان مي کرد.
اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود .
معمولا #شاهرخ بدون سلاح به
شناسائے مي رفت و با سلاح بر مي گشت !
یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم #شاهرخ گفت:
من دیگہ نميتونم تحمل کنم. مي رم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم.
يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت.
مےخواستم به #شاهرخ خبر بدم اما نمي شد. سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد. يڪ دفعہ #شاهرخ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کرد و فرياد کشيد:
وايسا !!
سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد. #شاهرخ هم بہ دنبالش مےدويــد.
بالاخره #شاهرخ او را گرفت و برگشت.
سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت:
تو رو خدا منو نخور. من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم:
چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به #شاهرخ اشــاره کرد و گفت:
فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند. بہ همہ ما هم گفتہ اند:
اگر #اســير او شويد شما را مي خوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا مي ترسند.
#ادامه_دارد