#خنده_واره😁😁😁
رفتم روانپزشک از مشکلاتم گفتم دیدم داره گریه میکنه!
پرسیدم ینی خیلی بدبختم؟
گفت نه..
ولی اینجوری که از مشکلات گفتی انگار پول نداری که پول ویزیتو بدی😐😂
....................
رفتیم #خواستگاری واسه داداشم دختره گفت . . .
ما رسم نداریم جهیزیه بدیم😐😳
داداشم عصبانی شد گفت:
ما هم رسم نداریم زن بگیریم زد بیرون 😜😅
حالا دختره داره از پنجره دادمیزنه رسممون تا پارسال بود 😅😜
امسال جزوه هاش عوض شده 😅😁
........................
یجا خونده بودم که هر وقت داشتی میباختی #بخند تا حریفت به بردش شک کنه
سرعتم بالا بود مأمور نگه داشت جریمه کرد، نشستم زمین #قهقه زدم به جرم مصرف مواد مخدر بازداشت شدم،
الانم تو دادگاه ام دارم به قاضی میخندم، هی میگه اعدام😂😐😂
┄┅═✧❁•🌺•❁✧═┅┄
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری، رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:
«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید:
«میتونه حرف بزنه؟»
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد:
«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت:
«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد:
«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه!
سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد:
«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:
«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد:
«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:
«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:
«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم:
«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:
«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:
«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!»
که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:
«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت:
«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:
«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم:
«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد:
«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💠 #ازدواج_موفق
👈 اگر #دختر یا #پسر به اصطلاح دم بخت هستید قبل از خواستگاری لطفا" به چند توصیه ای که در این خصوص نوشته شده دقت کنید....
👌 سعی کنید به جای اینکه به امور تشریفاتی و ظاهری این دوران، مثل: گل آوردن، حرف های شیرین، شیک پوشی وخلاصه، آراستگی های ظاهری طرف توجه کنید، بیشتر به طرز تفکر، هدف ها، آرا و عقاید طرف مقابل توجه نمایید.
▫️ همان طور که همیشه بزرگترها توصیه میکنند،در #خواستگاری اگر دو چشم دارید، دو چشم دیگر هم قرض کنید و همه چیز را در زیر «ذره بین شناخت» بگذارید تا بتوانید « خود واقعی اش» را بشناسید. چون بعد از ازدواج، شما با این «خود واقعی» زندگی می کنید؛ نه با گل آوردن و آراستگی دوره نامزدی و ...!
❌ اجازه ندهید « خواستن» و مورد «تأیید» قرار گرفتن، فرصت اندیشه و آینده نگری را از شما بگیرد. رویایی فکر نکنید؛ دقت و تامل را با «وسواس» در انتخاب خواستگار یا دختر مورد علاقه خود اشتباه نگیرید؛ اولی لازم، ولی دومی غیرضروری است.
👌 اگر خوب به این نکات مهم و برجسته توجه کردید، آن گاه است که سر عقل آمده اید و خواستگار بدون ماشین اما هدفمند خود بی دلیل رد نمیکنید.
همیشه یادتان باشد که: «گل بی خار، خداست»! پس بیشتر به واقعیت ها بیندیشید که زندگی هیچ کس کامل نیست.