✍🏻 غروبِ پاییزهای ایذه خیلی دیدنی میشود؛ ویژه وقتی خدا آسمانش را با ابرها غلیظ میکند و کشاورزان را منتظرِ فرود قطرات باران میگذارد. این موقعها توی شهرمان، فصل کاشت محصولاتِ گندم و جو است. شغل اصلیشان کشاورزی و دامداری هست. ایذه مردمانی دارد ساده و با صفا عینِ خودِ آسمانِ صافِ روز ۲۵ آبان.
چهارشنبه آفتاب غروب کرده بود. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. مردم سرشان توی لاک خودشان، داشتند زندگیشان را میکردند.
شهر شلوغ شده بود.
بچه در دست مادر قدمزنان میرفت.
یکهو گروههای چهل پنجاه نفری آمدند توی دلِ شهر. دست میزدند و فحش میدادند.
سنگهای تیز پرت میکردند.
#ساعت ۱۷:۴۵ دقیقه بود
صدایی آمد...
تَق تَق
بوی خون و باروت با صدای ویراژ موتور و جیغ در هم پیچید. خونهای گرم کفِ خیابانِ خنکِ شهرم ریخته شد.
بوی دود و آتش رفت آسمان.
دلها پر از غم شد و صورتها با اشک خیس
و پیجهای معاند هلهله کنان و شاد از این کشتارها.
اینبار با وحشت و صدای تَق تَق قطرات باران از خواب پریدم. مثل اینکه قطرهها به کمک نیروهای امداد آمده بودند برای خاموش کردن آتش و پاکسازی شهر.
نفس عمیق کشیدم و دستم را محکم به پیشانیام زدم و زمزمه میکردم:
« لعنت بر چهارشنبههای ترور
لعنت بر چهارشنبههای سیاه
لعنت بر ساعت ۱۷:۴۵#شاهچراغ
لعتت بر ساعت ۱۷:۴۵#ایذه »
ما مثل گنگ خواب دیدهایم
وحشتزده از خواب پریدهایم
ولی زبانی نداریم که بگوییم چه بر دل ما گذشته...
#ایذه
#روایت_حق
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
تلاشمون اینه که چهرهای واقعیتر از فرهنگ شهرستان ایذه رو به شما معرفی کنیم.
🎙️ دیشب همه بچهها جمع شده بودند حوزه. آمادهباش بودیم.
یکهو زنگ زدند به فرمانده گفتند: «اوضاع خراب شده، نیروهارو اعزام کنید چهارراه هلال احمر.»
آماده شدیم و سریع رفتیم؛ اوضاع بدی بود.
تروریستها از اغتشاشگران به عنوان دیوار دفاعی استفاده کرده بودند و شروع به تیراندازی کردند.
بهخاطر حضور مردم، نیروهای امنیتی نمیتونستند شلیک کنند و ترویستها رو زمین گیر کنند؛ چون باعث مجروحیت مردم میشد و مدافعان امنیت نمیخواستند آسیبی به مردم برسه.
موقعی که رسیدیم، چندتا از دوستامون زخمی شده بودند که آوردیمشون عقب برای درمان. چندتا از بچههای یگان ویژه هم حالشون خیلی وخیم بود. من نرسیدم بالای سرشون ولی یکی از دوستام که موقع تیر خوردن دیده بودشون، اینقدر حالش بد بود که دیگه ازش نپرسیدم چی دیده...
#ایذه
#چهارراه_هلالاحمر
#گزارش_کف_میدون
#روایت_حق
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
🔴 #اصل_تغافل_در_زندگی
💠 در مراسم عروسی، #پیرمردی در گوشهی سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟ معلّم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم #مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سالها قبل، #ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همهی دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما #ساعت را از جیبم بیرون آوردید و تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع #دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان #چشمهایم را بسته بودم.
💠 گاه با تغافل از خطاهای طبیعی یکدیگر، زمینهی رشد و تربیت را در خود و همسرمان ایجاد کنیم. تغافل، عامل مهمی در تکریم همسرتان و محبوبیّت و عزّت شماست.
💠 با مچگیری، زمینهی دروغگویی و مخفیکاری را فراهم میکنیم و روابط ما در خانه سرد میشود. امّا تغافل بهجا، محیط خانه را به پناهگاهی امن برای اهل خانه تبدیل میکند.
🆔 @khanevadeh_313