#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
#قسمت_بیستم_و_دوم (انقلاب)
اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم.همه به دنبال #شــاهرخ حرکت کرديم.
#شــاهرخ رفت جلوی یه رستوران وایستاد و گفت:
این رستوران صاحبش يه يهوديه، که الان ترســيده و رفته اســرائيل، اینجا اسمش رســتورانه، اما خيلي از دختراي مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و ...
بعد سنگي را برداشت و شيشه را شکست. بعد هم سراغ کابارههای دیگه رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کابارهها و دانسينگهاي تهران را آتش زدیم.
نيمه هاي شب بود. وارد خانه شدیم. لباسهاش خوني بود. مادر با عصبانيت رفت جلو و گفت:
معلوم هست کجائي، اين کارها به تو چه ربطي داره. نشست روي پله ورودي و گفــت:
اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن و اسلام ايســتاده،
بعد به ما گفت:
شــماايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطر بهشــت، يا ترس از جهنم نماز مي خونيد، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه !!
خلاصه این #شاهرخ، با اون #شاهرخ که چند ماه قبل مي شــناختيم خیلی فرق داشت...!
#ادامه_دارد.