#معرفی کتاب 📚
#پروانه ای در دام عنکبوت داستان دختری ایزدی که همزمان با ورود داعش به موصل عراق ،مسلمان میشود و به چنگ نیروهای داعش اسیر میگردد و در اردوگاه دواعش ،جنایات آنها را با چشم خود میبیند و زندگی تلخی را تجربه می کند ، پس از مدتی از چنگ داعش میگریزد و دست تقدیر او را به اسرائیل می کشاند و.....
با ما همراه باشید و از خواندن این داستان واقعی و انتهای زیبای آن لذت ببرید.
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _ حسینی
# قسمت اول 🎬
بسم الله القاصم الجبارین...
به نام خداوندی که بهترین انتقام گیرنده از ظلم کنندگان است,به نام خداوندی که مهربان ترین بربنده های ضعیف ومنتقم ترین بربنده های ظالم است....
درخانواده ای ایزدی درموصل عراق چشم به دنیا گشودم ,هدیه ی ایزد یکتا که دراعتقادما الهه ی تمام خوبیها ومالک تمام اسمانها وزمین است ,به پدرومادرم,چهار فرزند بود,اول برادر بزرگم طارق که بیست ویک ساله,است وپس ازان خودم سلما ,هیجده ساله وبعداز من,خواهرم لیلا پانزده ساله واخرین بچه هم عماد زیبا وشیرین زبانمان که چهارسال بیشتر نیست که پا دراین دنیای خاکی نهاده است,البته یک برادر دیگر هم بین من ولیلا بوده که به گفته ی مادرم درکودکی دراثربیماری و تب بالا ازدنیا میرود.
امسال اولین سال خانه نشینی ام بود ,چون به قول بابا به حدکافی,باسواد شده بودم وبابا اجازه تحصیلات عالیه را به من نمیدهد ,اخه همزمان شده با حملات گروه منحوسی به اسم داعش,درست است که هنوز پایشان به شهرما بازنشده است اما پدرم معتقداست که جایمان درخانه امن تراست.
محله ای که در ان زندگی میکنیم معروف به محله ی ایزدیها است چون اکثرا ایزدی مذهب هستند اما چند تایی هم مسلمان, همسایه مان است,نمونه اش همین همسایه سمت راستی مان که نامش ابوعمراست ما گهگاهی باهم امدورفت داشتیم وحتی من وخواهرم به ابو عمر,عمو میگفتیم ,تااینکه یک روز زن ابوعمر که به او ام عمروخاله هاجر میگفتیم به خانه مان امد ومرا برای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد.....
خاله هاجر از عشق پسرش به من برای مادرم صحبت میکرد ومن ولیلا هم از پشت پرده ای که دوتا اتاق راازهم جدا کرده بود گوش میکردیم.
لیلا ریز ریز میخندیداز بازویم ویشگون میگرفت ,اما من اصلا از عمر خوشم نمیامد ,ازنظر من چشمان عمر مثل دوزخ سوزان بود وچهره اش,مثل ابلیس ترسناک☺️
البته اگر پای علی درمیان نبود شاید ,طوری دیگر راجب عمرقضاوت میکردم وکمتراورابه,شکل ابلیس,میدیدم...
راستی نگفتم,علی پسر خاله ام است,خاله ام مثل پدر ومادرم ایزدی بوده اما بعداز ازدواجش بایک مرد مسلمان شیعه,خاله صفیه هم شیعه میشود,علی پسربزرگ خاله است ودوسال از طارق بزرگ تراست وتازگیها با طارق زیاد رفت وامد میکند ,علی رانمیدانم اما من دل درگرو مهر علی داده ام....
از مطلب دور نشویم....خاله هاجر ,خلاصه کلام را به مادرم گفت وخیلی هم عجله داشت تا ما زودتر جواب دهیم وسریع مراسم عروسی رابگیرند ,گوییا عمر سفری درپیش دارد که قبل ازمسافرت میخواهد نوعروسش رابه خانه ببرد...
اما....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#معرفی کتاب 📚
#پروانه ای در دام عنکبوت داستان دختری ایزدی که همزمان با ورود داعش به موصل عراق ،مسلمان میشود و به چنگ نیروهای داعش اسیر میگردد و در اردوگاه دواعش ،جنایات آنها را با چشم خود میبیند و زندگی تلخی را تجربه می کند ، پس از مدتی از چنگ داعش میگریزد و دست تقدیر او را به اسرائیل می کشاند و.....
با ما همراه باشید و از خواندن این داستان واقعی و انتهای زیبای آن لذت ببرید.
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _ حسینی
#قسمت۲ 🎬
همان وقتی که خاله هاجر امده بود ,راجب من وعمر صحبت کند,طارق هم از راه رسید.
پدرم یک نخلستان دراطراف موصل داردکه رسیدگی به نخلها وجمع اوری محصول و...به عهده طارق است ومغازه ی خرما فروشی درموصل راپدرم اداره میکند,امروز طارق زودتراز نخلستان امد ومتوجه خاله هاجرشد,طارق ازخانواده همسایه مان اصلا خوشش نمیاید,حالا چرا؟؟من هم نمیدانم....
طارق وارد اتاق شد وگفت:لیلا....سلما گوش وایستادین؟؟مگه ام عمر چی میگه که براتون جالبه؟
من ولیلا اروم جا خوردیم ,خاله هاجرتاصدای طارق راشنید بلند شد وگفت:ام طارق من حرفم را زدم ,خدامیدونه دخترای تورامثل دخترا ی خودم دوستشون دارم ودلم میخوادخوشبخت بشن حالا دیگه خبراز شما....بلندشدوخداحافظی کرد ورفت.
طارق رفت داخل اون اتاق وروبه مامان:این عمری(معمولا به اهل سنت اطلاق میشه) اینجا چی میخواست؟؟
مادرم انگاری برای خودش خواستگارامده باشد شرم داشت بگه,بهش حق میدادم اخه اولین باربود که برای دخترش خواستگارامده بود واولین فرزندی بود که میخواست ازدواج کند,سرش راانداخت پایین وخیلی اروم که حتی ما به سختی صداش رامیشنیدیم گفت:سلما رابرای پسربزرگش عمر خواستگاری کرد...
طارق مثل یک خروس جنگی از جا در رفت وگفت:بیجا کرده زنیکه ی عمری با اون پسر وطن فروشش...
مادر:پسرم هرکسی برای خودش دین ومذهبی داره همونطورکه ما ایزدی هستیم انها هم مسلمان وسنی مذهبند,هم ما وهم اونها به خدای یکتا اعتقادداریم ,دلیلی ندارد که به همسایه مان بی احترامی کنیم واونا راوطن فروش بدانیم...
طارق سری تکان داد وزیرلب هی هی کرد وداشت به بیرون ازاتاق میرفت که خیلی نامحسوس به من اشاره کرد تا پشت سرش برم.
خیلی ناراحت بودم,ازروی طارق خجالت میکشیدم,انگار با خواستگاری ام عمر,من گناه بزرگی مرتکب شده بودم,روی حیاط رفتم وطارق گفت:بیا پایین توزیرزمین کارت دارم,یه چیزایی هست که باید بدونی وحرکت کردطرف زیرزمین.
وقتی طارق رفت داخل,برگشتم بالا ووقتی مطمین شدم مادرم حواسش به من نیست وسرگرم کارهای خونه است ,منم رفت طرف زیرزمین...لیلا هم میخواست بیاد که بااشاره بهش فهموندم مراقب مامان باشه که طرف زیرزمین نیاد...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای دردام عنکبوت
# قسمت سوم 🎬
#خانم ط_حسینی
طارق روی تخت چوبی و نمور داخل انباری نشسته بود با خرماهایی که گذاشته بودیم خشک بشود خودش راسرگرم کرده بود.
تا اومدم اشاره کرد به کنارش و گفت: بیا بشین یک سری حرفهایی هست که باید بشنوی تا بتونی درست تصمیم گیری کنی
اولا حتما از کشت و کشتاری که در سوریه و عراق پیش اومده شنیدی و میدونی تمام این جنایات مربوط به گروه شیطانی به اسم(داعش) میشه که خودشون را مسلمان می دونند. کما بیش خبرهایی هست که داخل عراق این گروه چشم طمع به موصل دارند و دوست دارند موصل مرکز و پایتختشان بشود. اگر این اتفاق بیافته با اطمینان میگم که هیچ کدام از ماها زنده نخواهیم ماند آخه رفتارشان با شیعه ها که مانند خودشون مسلمانند و تو بحثهای اعتقادی باهم اختلاف دارند نشون میده که با ما چه رفتارهایی خواهند داشت. سلما خواهرم، باورت میشه اینها شیعه ها را که مثل خودشان مسلمانند و ادعا میکنند پیامبرشان یکی هست سر می برند و پوست بدنشان را جدا می کنند و آنها راتکه تکه می کنند. حالا با ما که به قول آنها کافر هستیم چه برخوردی خواهند داشت؟؟
ازحرفهای طارق مو بر بدنم راست شد و با لکنت گفتم: یا ایزد پاک به تو پناه. ان شاالله به لطف ایزد یکتا از شرشون در امان باشیم. حالا این چه ربطی به خاله هاجر و پسرش دارد؟؟
طارق: ربط که زیاد داره. به همون ایزد پاک قسم می خورم که همین عمر، پسرخاله هاجر داشت تبلیغ گروه داعش را می کرد خودم با دوتا گوشم شنیدم و با دو تا چشمم دیدم که سنگ حکومت اسلامی داعش رابه سینه میزد و می گفت اگر این حکومت به مرکزیت موصل برپا بشه اینجا بهشت روی زمین میشه و...کلا دارن مردم شهر را برای ورود داعش تهییج و آماده می کنن. حالا حاضری با همچین کسی زیر یک سقف زندگی کنی؟؟
محکم سرم را تکان دادم و گفتم: من از قبل از این حرفها هم نظر مثبتی نداشتم .
طارق لبخندی زد و گفت: یه موضوع دیگه هم باید خیلی قبل از این بهت می گفتم اما فکر می کردم هنوز موقعش نرسیده اما حالا با این احوالات فکر می کنم باید بگم... راستش خیلی وقت پیش علی، پسر خاله صفیه تو را از من خواستگاری کرد. اولش فکر می کردم به خاطر رفقاتی که بین ما هست این پیشنهاد را می دهد اما کم کم متوجه شدم از اینا فراتره و انگار خودت را دوست داره....
اگر خودت موافقی یه سری حرفها هست که باید با حضورعلی بشنوی.... حالا چی میگی؟؟
وااای از این حرف طارق گر گرفتم و سرخ شدم...اخه حرف دلم را زد ....
سرم را پایین انداختم و ...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🍃✨.......🍃🌺🍃.......✨🍃
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت چهارم 🎬
بعد از غروب آفتاب بود و پدرم آمد. مادر بساط شام را حاضر کرد و سفره را انداختیم.
پدرم مثل همیشه عماد را روی زانوش گرفته بود از تکه های میوه ای که مامان سر سفره گذاشته بود دهانش می کرد. خیلی نگران بود تو خودش بود که مادرم گفت: چی شده ابوطارق؟ چرا درهمی؟
پدر: خبرایی که از اطراف میاد خیلی ترسناکه. از آینده خودم و این بچه ها می ترسم. این داعشیا هرجا که پا می ذارن زمین اون منطقه را از خون مردمش سیرآب می کنن. خبرایی پیچیده که به همین زودی وارد موصل میشن. امروز ابوعلی شوهر خواهرت صفیه را دیدم. می گفت هر چی که می شده نقد کردن فروختن احتمالا فردا از موصل میرن...
یکدفعه نان پرید تو گلوی مادرم و با سرفه گفت: کجااا آخه تمام اقوام و آشنایانمون اینجان. جایی را ندارن که برن؟
پدر: منم همین را بهش گفتم. اما ابوعلی میگه حفظ جان از همه چیز واجب تره. می گفت خونه شان را به امان خدا می گذارن و میرن سمت نجف و کربلا. فکر می کرد اونجا امن ترین جایی هست که میشه رفت. اخه داعشیا همه را از دم تیغ می گذرونن اما شیعه ها را زجرکش می کنن....
مادرم آهی کشید و گفت: ابوطارق بهتر نیست خودمون هم بریم ؟؟
هنوز پدرم چیزی نگفته بود که طارق با تمسخر گفت: عه مادر اگه با داعشیا پیوند بخورین که کاری باهاتون ندارند.
پدرم با تعجب یه نگاه به طارق و یه نگاه به مادرم کرد و گفت: طارق چی میگه هااا؟؟پیوند؟؟ داعش؟؟
طارق: آره پدر عزیزم.....امروز خاله هاجر دخترت سلما را برای عمر خواستگاری کرده...
پدرم عماد را از روی زانوش برداشت و گذاشت زمین. خواستگاری؟؟؟ این پسره چند روزه تو بازار سنگ داعش را به سینه میزنه و از برکات وجود حکومت اسلامی داعش نطقها می کنه..... مگه من بلانسبت خر شدم که دخترم را تسلیم ابلیس کنم.....
تا قبل از اینا اگه حرفی می زدند شاید به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم و احترام همسایگی با هم وصلت می کردیم اما الان نه نه محاله..
و بعد از سر سفره بلند شد و رفت گوشه اتاق و تو افکار خودش غرق شد...
پدرم خیلی مهربان و خانواده دوست بود و از اون مردهای متعصب عرب که حتی اگر راه داشت به ما می گفت روی حیاط خونه خودمان هم روبنده و نقاب بزنیم. می دونستم که الان تمام ذهنش درگیر ماست...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
🍃✨.......🍃🌺🍃.......✨🍃
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط _حسینی
#قسمت پنجم 🎬
سفره که جمع شد سکوت همه خانه را فرا گرفت و گهگاهی عماد با بازی های بچگانه اش سکوت سنگین اتاق را می شکست یکباره پدرم از جایش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
خوب می دانستیم وقتی پدر اینکار را می کند می خواهد تصمیم مهمی بگیرد.
طارق تلویزیون را روشن کرد و خود را مشغول نگاه کردن نشان می داد، مادرم هم با جم و جورکردن وسایل شام خود را مشغول کرده بود و من و لیلا هم مثلا به مادر کمک می کردیم اما ذهنمان درگیر این خواستگاری نحس و آن گروه منحوس بود که پدر رو به مادرم گفت: ام طارق فکر می کنم بهتر این باشد که ما هم هرچه که می توانیم به دلار و دینار تبدیل کنیم وذتا این فتنه و آشوبها می خوابد به جایی دیگر برویم ، بعد که اوضاع آرام شددبرمی گردیم.
مادر: آخه کجا بریم؟ اصلا کجا را داریم که بریم؟
پدر: بزار خواهرت صفیه و خانواده اش برن هر جا که آنها رفتند یک هفته بعد شما را با طارق راهی می کنم و خودم میمانم تا مراقب خانه و نخلستان و زندگیمان باشم، من تنها باشم از پس مراقبت از خودم برمیام.
تودلم خوشحال شدم، آخه اگرقرار بود آواره بشیم چه بهتر کنار خاله و علی باشیم که طارق گفت: روی من حساب نکنید همونطورکه علی پسر خاله صفیه می ماند تا از شهرش دفاع کند منم می مانم.
دلم هرری ریخت پایین؛ نگاهم به پدرم افتاد که می گفت: نه طارق من میمانم و تو میروی...
طارق: به همان ایزد پاک قسم که تکان نمی خورم، شما همراه مادر و بچه ها برو ، من آموزش نظامی دیدم، جوان ترم و برای مبارزه بهتر و شما دنیا دیده ای و برای سفر مناسب تر....
دلم می خواست ازته سرم فریاد بزنم، گریه سر دهم آخر به چه گناهی باید آواره شویم؟!
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت ششم 🎬
فردا صبح زود خاله هاجر شاد و شنگول آمد خانه ما و تا چشمش به من افتاد چنان قربان صدقه ام رفت که فکر کنم در عمرش قربان صدقه دخترای خودش اینطوری نرفته بود.
می دونستم که با شنیدن جواب رد از این رو به اون رو میشه. برای همین رفتم حیاط پشتی و مشغول دانه دادن به مرغ و خروس ها شدم اما به لیلا سپردم که گوش وایسته....
ربع ساعتی گذشت که لیلا دوان دوان اومد طرفم: سلماا دختر کجایی که ببینی ام عمر خونه را گذاشت روی سرش وقتی فهمید که جواب رد بهش دادن کلی خط و نشان کشید و گفت که سلما بدبختتت میشه. مردی به هیبت وصولت و پول و اقتدار مثل عمر در کل عراق نمی تونه برا خودش پیداکنه😆
عجب خود شیفته است این خاااله هااااجر، فک کنم الان بره با عمرو باباش نقشه ای برای کشتنت بکشن و شایدم عمر یه حمله انتحاری بکنه 😂
به حرفهای لیلا خندم گرفت و خوشحال بودم از اینکه خیال خاله هاجر راحت شد و رفت رد کارش....اما نمی دونستم که این جواب رد کینه ای شتری میشه و...
نزدیکای ظهر بود که طارق با یاالله یاالله گفتن وارد خونه شد.
می دونستم که حتما کسی همراهش هست، از پنجره بیرون را نگاه کردم وای خدای من علی همراهشه.
یه جورایی دلم گر گرفت، الان دیگه می دونستم علی هم روی من نظر داره بیشتر هول شده بودم...
خودم را انداختم آشپزخونه تا یه لیوان آب بخورم و خودم را مشغول کاری کنم شاید این هیجانات درونم فروکش کنه.
از شانسم مادرم با عماد رفته بودند بیرون و من و لیلا ،خونه بودیم.
طارق طبق معمول یه سرک کشید داخل آشپزخانه و گفت: به به سلما خانم، مادر کجاست که تو دست به کار پخت و پز میزنی؟😜
هول و دستپاچه گفتم: س س سلام، رفتن بیرون
طارق: خوب بهتر حالا بیا داخل اتاق مهمون، کارت داریم.
من: داریم!!!
طارق: آره من و علی....بیا تا مادر نیومده بدددو...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت ۷ 🎬
رفتم داخل اتاق، علی و طارق روی مبل نشسته بودند و من روی کناره و پشت به پشتی روی زمین نشستم ، تنم دم به دم داغ تر می شد و حدس می زدم صورتم از شرم سرخ شده همین جور که می نشستم سلام کردم.
علی: سلام دخترخاله خوبی؟ لیلا کجاست، اینجا نیادیه وقت؟؟
من: نه رو حیاط مشغول بود.
و بعد هردو شون اومدند پایین و نزدیک من کنارپشتی نشستند و طارق شروع کرد: سلما جان همونطور که قبلا گفتم این آقا علی گل شمارا از من خواستگاری کرده و منم جواب مثبت شما را بهشون گفتم ،حالا بهتره حرفهای علی را بشنوی.
علی همینجور که سرش پایین بود و با ریشه های پشتی بازی می کرد گفت: حقیقتش من خیلی قبل به طارق گفته بودم اما طارق اینقد نگفت که مسأله پسر همسایه تان پیش امد ، اما حالا که متوجه شدم شما هم بی علاقه نیستید باید یک موضوع مهم را بگم دوست دارم یعنی نه اینکه من دوست داشته باشم بلکه تو دین ماامده ازدواج یک مرد مسلمان با غیر مسلمان در صورتی درست هست که زن هم مسلمان بشه. آیاحاضری مسلمان بشی؟
خیلی جا خوردم و از برخورد طارق با این موضوع می ترسیدم. زیر چشمی نگاهی به طارق کردم، برخوردش جوری بود که انگار علی چیز خاصی نگفته...
روکردم به طارق و گفتم: داداش شما چی میگی؟
.
طارق:ببین تو خودت عاقل و بالغی خودت تصمیمت را بگیر.
من: من حاضرم مسلمان بشم اما اگر بابا و مامان بفهمند چی؟
طارق خوشحال یک بوسه ای به سرم زد و گفت: توکار اشتباهی نمیکنی که بترسی...
علی: پس الان حاضری مسلمان بشی؟
من: الان؟!! باید چکار کنم؟
علی: کارخاصی نیست، شهادت به وحدانیت خدا و پیامبری حضرت محمد ع و جانشینی حضرت علی ع
هرچه که علی گفت همراهش تکرار کردم ...
طارق دستهام را گرفت تودستاش و گفت: به جمع شیعیان مظلوم خوش امدی😘
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی یعنی تو....
طارق: آره الان یک ساله که به دین اسلام و مذهب شیعه داخل شدم.....
علی روبه طارق: پس تعلیم اصول و فروع دین سلما باتو.. و با لبخند مهربانی نگاهم کرد و گفت: ان شاالله اوضاع آروم شد هفت شبانه روز مجلس جشن برات می گیرم...
از خجالت سرم را انداختم پایین و سرخ شدم...
با اجازه ای گفتم و به سرعت از اتاق بیرون امدم.
سرشار از حسهای خوب بودم، یعنی الان من مسلمانم؟ شیعه هستم؟
احساس کبوتری را داشتم که در آسمان زیبا سبکبال در حال پرواز بود.....
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای در دام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_ حسینی
#قسمت۸ 🎬
از اونروز به بعد، طارق هر وقت فرصت می کرد احکام دین و...را یادم می داد و الان که نزدیک یک هفته از اسلام اوردنم گذشته، من برای خودم یک پا عالم دین شدم☺️
محل عبادت من کنار سجاده ی خاکی طارق در زیر زمین خانه است. آخه باید دور از چشم خانواده ام نماز بخوانم. حالا می فهمم که چرا طارق وقتی خانه بود بیشتر وقتش را در زیر زمین می گذراند. اما از حق نگذریم تمام عمرم یک طرف و این یک هفته هم هزار طرف، لذت عبادت و شیعه بودن چنان شیرین بر بدنم افتاده که زبانم قاصر است از بیانش.....
چند روزیست که خانواده خاله هم به کربلا عزیمت کرده اند اما علی مانده و خیلی اوقات به خانه ما هم سری می زند و من لحظه شماری می کنم برای این سرزدنهای گاه و بیگاهش....
در افکار خودم غرق بودم که در خانه را به شددددت زدند.
مادرم با عجله در را باز کرد و پدر با حالی هراسان داخل شد....
خدای من سر و وضعش چرا اینجوریاست؟؟
پدر: طارق؟ طارق نیامده؟؟
مادر: نه نیامده، صبحی علی آمد دنبالش. نگفت کجا میرود اما هنوز برنگشته...
پدر: خاک بر سرمان شد. شهر به تصرف داعش درآمده. نبودین که ببینین در بازار چه بلوایی به پا شد... می زدند و می بردند و می کشتند... بازهم ایزد منان را سپاس که دیروز مغازه را معامله کردم وگرنه الان تمام مایملک دکان برباد رفته بود...
ام طارق! هرچه که پول و طلا و.. داری جمع و جور کن اگه شد آخر شب حرکت می کنیم . فقط یه کار کوچک دارم که سرشب باید برم و انجام بدهم. طارق هم باید بیاد. اصلا هیچ کس نباید اینجا بمونه. هرکس که بمونه حکم مرگ خودش را امضا کرده....
سرشب است و هیچ خبری از طارق و علی نشده، پدرم با هزار ترس و اضطراب رفته بیرون. دل توی دلم نیست در دلم به امام حسین علیه السلام متوسل شدم...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت_نهم 🎬
پدرم خیلی زود برگشت و رو به مادرم کرد و گفت: اوضاع خیلی خیلی خراب است. بی دین هاا، ابلیسان هر که و هر چه که جلویشان بایسته آتش می زنن حتی به سنی هایی مثل خودشان رحم نمی کنند.... یاایزد پاک پسرم را به خودت سپردم. یعنی این بچه کجاست؟؟
مادرم مدام اشک می ریخت. لیلا تو خودش بود و عماد هم انگاری اوضاع را درک می کرد و دست از شیطنت و سر و صدا کشیده بود با کامیون اسباب بازیش ور می رفت...
بلند شدم تا به عبادتگاهم پناه ببرم و از خدا و امامانم طلب نجات برای خودم و خانواده ام کنم که با حرف پدرم ایستادم.
پدر: لیلا! سلما! ام طارق! هر سه تان بیایید اینجا...
اونطوری که از عملکرد داعشیا برمیاد به ما که مرد هستیم هیچ رحمی ندارند زنان که دیگه جای خود دارند. اینی که میگم برای احتیاطه، سرشب برای همین بیرون رفتم. یک آشنایی داشتم که سر از دارو دوا و سم و زهر در میاورد با هزار التماس و خواهش و تمنا و البته پول زیاد راضی شد سه تا حب(قرص) سمی بهم بدهد. اینها در عرض چند دقیقه آدم را از پا در میارن. هر کدام از شما یکی از اینا را همراه داشته باشید و اگر خدای نکرده شرایطی پیش آمد که از هم جدا شدیم و یا در چنگ یکی از این شیطانها گرفتار شدید راحت به زندگیتان پایان می دهد.
این حرف را زد و پدرم مرد زندگی ما و قهرمان خانه مان که هیچ وقت اشکش را ندیده بودم باصدای بلند زد زیر گریه...هق هق همه ی ما بلند شد و می دانستیم که این عمل بابا اوج دوست داشتن نگرانی و غیرت مردانه اش است.
نفری یک قرص به من و لیلا و مادر داد و هرکدام مشغول پنهان کردنش در درز روبنده هایمان شدیم که هم پنهان باشد و هم در هرحالی قابل دسترسی....
خدای من! پروردگارم! به حق پنج تن مقدست طارق را برسان داعش را نابود کن و...
#ادامه_دارد ..
#پروانه ای دردام عنکبوت
#نویسنده خانم ط_حسینی
#قسمت_دهم 🎬
شب از نیمه گذشته و خبری از طارق نشده. پدرم چند بار با احتیاط کامل بیرون رفته بود و تا اونجایی که عقلش می رسید دنبال طارق گشته ولی هیچ اثری نه از علی بود و نه از طارق. نخلستان هم نمی شد که برود آخه داعشی ها راه های ورود و خروج شهر را بسته بودند و نخلستان خارج از شهر بود.
همه مان مثل مرغ سرکنده از این اتاق به اون اتاق می رفتیم بی هدف ....
یک ساعت بعد از نیمه شب بود که دوست پدرم که قرار بود آخر شب از شهر ببرتمان بیرون، زنگ زد و گفت امشب اصلا امکان رفتن نیست چون داعشیا همه جا را گرفتند تو هر خیابان کلی سرباز گذاشتند و هر کس را که ببینند بدون سؤال و پرسش به رگبار می بندن. توصیه کرد که به هیچ وجه از خانه خارج نشیم. حتی به پدرم هم گفت که مردها هم در امان نیستند دیگه زنان که جای خود دارد...
چه شب نحسی بود به جز عماد هیچ کس چشم روی هم نگذاشت و هیچ خبری هم از طارق و علی نشد که نشد.
نزدیک اذان صبح بود، می خواستم به بهانه ی هوا خوری به زیر زمین برم و نماز صبحم را بخونم و دعا کنم مشکلاتمان حل بشود که ناگاه صدای اذان مسجدی که خیلی دورتر از ما بود در هوا پیچید. انگار مرض داشتند. تاجایی راه داشت صدا را زیاد کرده بودند و یک نفر با صدای نکره اش اذان به سبک سنی ها می گفت و بعداز اذان اعلام نمود وقت نماز است و چون به مدد خداوند حکومت سراسر نور اسلامی داعش برپا شده، تمام مردها موظفند به محض شنیدن اذان به مسجد بیایند و نماز جماعت بخوانند و اگر شخصی هنگام نماز بیرون از مسجد در مغازه، خیابان، کوچه و...دیده شود بدون سؤال تیر باران خواهد شد..
پیش خودم گفتم: عجب آدمهای بی منطق و وحشی هستند با این کارا که ملت را از دین اسلام گریزان می کنند و باعث میشن مردم از دین زده بشوند...
خورشید طلوع کرده بود با اینکه مادرم بساط صبحانه راه انداخته بود اما هیچ کداممان میلی به خوردن نداشتیم. هر کدام از ما گوشه ای کز کرده بودیم.
عماد هنوز خواب بود و در همین حین در خانه را به شدت زدند و از پشت در سر و صداهای زیادی میامد انگار به خانه ی ما حمله شده بود.
پدر: بچه ها سریع چادر و روبنده بپوشین و خودش با ترس و هراس رفت طرف در تا بازش کند...
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈