eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
136 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل ۳ ✅ در جستجوی مَلکه مُلْکِ وجود ما الان پشت دروازه سامرا هستیم. متاسفانه دروازه شهر بسته است. مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. _ نظر تو چیست؟؟؟ _ جواب نمی‌دهی وقتی نگاهت می‌کنم می‌بینم که خوابت برده است . صدای اذان می‌آید. بلند می‌شویم، نماز می‌خوانیم، من که خیلی خسته‌ام، دوباره می‌خوابم. اما تو منتظر می‌مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی دروازه شهر باز می‌شود. پیرمردی از شهر بیرون می‌آید . او را می‌شناسی . به سویش می‌روی. سلام می‌کنی، حال او را می‌پرسی. _ آقای نویسنده چقدر می‌خوابی؟ بلند شو. _ بگذار اول صبح کمی بخوابم . _ببین چه کسی به اینجا آمده است؟؟؟ _ خوب معلوم است! یکی از برادران اهل سنت است که می‌خواهد اول صبح به کارش برسد. پیرمرد می‌گوید:« از کی تا به حال ما سنی شده ایم؟» این صدا صدای آشنایی است چشمانم را باز می‌کنم. این پیرمرد همان بِشرِ انصاری است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم. یادم می‌آید دفعه اولی که ما به سامرا آمدیم هیچ آشنایی نداشتیم. او ما را به خانه اش دعوت کرد. بلند می‌شوم ،بِشر را در آغوش می‌گیرم و از او عذرخواهی می‌کنم. با تعجب می‌پرسد:« شما اینجا چه می‌کنید؟ چرا در اینجا خوابیده‌اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟» _ ما نیمه شب به اینجا رسیدیم .دروازه شهر بسته بود. چاره‌ای نداشتیم! باید تا صبح در اینجا می‌ماندیم _من خیلی دوست داشتم شما را به خانه خود می‌بردم اما… _خیلی ممنون من تعجب می‌کنم بِشر که خیلی مهمان نواز بود. چرا می‌خواهد ما را اینجا رها کند و برود ؟ ما هم گرسنه هستیم و هم خسته . در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم ؟ حتما برای بِشر کار مهمی پیش آمده است که اینقدر عجله دارد. خوب است از خودش سوال کنیم. _ مثل اینکه شما می‌خواهید به مسافرت بروید؟ _ آری، من به بغداد می‌روم . _ برای چه ؟ _امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم. _ آن ماموریت چیست؟ _ من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم، دیدم فرستاده‌ای از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می‌خواهد تو را ببیند. _ امام با تو چه کاری داشت؟؟ _ سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت :« شما همیشه مورد اطمینان ما بوده‌اید. امشب می‌خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.» _ بعد از آن چه شد ؟ امام نامه ای را با کیسه‌ای به من داد و گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه‌های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم . با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می‌روم. امام و خریدن کنیز؟؟؟ آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می‌خواهد کنیزی برای خود بخرد؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟؟ در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می‌آورد . _ به چه فکر می‌کنی ؟ مگر نمی‌دانی امام هادی می‌خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟ _ یعنی امام حسن عسکری علیه السلام تا به حال ازدواج نکرده است ؟؟؟ _ نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود ؟؟؟ _ یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می‌روید ،قرار است همسر امام عسکری علیه السلام بشود؟ _ آری ،درست است. او امروز کنیز است اما در واقع مَلَکه هستی خواهد شد. من دیگر جواب سوال خود را یافته‌ام. به راستی که این ماموریت مایه افتخار است . اکنون نگاهی به تو می‌کنم . تو دیگر خسته نیستی می‌دانم می‌خواهی تا همراه بِشر بروی. ما به سوی بغداد می‌رویم. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔴🔵 فضیلت شب نیمه شعبان 🌕 شب نیمه شعبان، شب بسیار مباركى است. از امام جعفر صادق علیه السلام روایت است كه از امام محمدباقر علیه‌السلام در مورد فضیلت شب نیمه شعبان سؤال شد؛ امام فرمود آن شب بعد از لیلة القدر افضل شب‌ها است. در آن شب خداوند به بندگان، فضل خود را عطا مى‌فرماید و ایشان را به مَنّ و كَرَم خویش مى‌آمرزد. پس سعى و كوشش كنید در تقرّب جستن به سوى خداى تعالى در آن شب، كه آن شبى است كه خدا قسم یاد فرموده به ذات مقدس خود كه سائلى را از درگاه خود تا زمانی كه مطلب گناهی را درخواست نکند؛ دست خالى برنگرداند و آن شبى است كه قرار داده حق تعالى آن را از براى ما به مقابل آن كه قرار داده شب قدر را براى پیغمبر ما صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَ آله. پس كوشش كنید در دعا و ثنا بر خداى تعالی و از جمله بركات این شب مبارك آن است كه ولادت با سعادت حضرت صاحب عصر امام زمان ارواحُنا لَهُ الفداء در سحر این شب سال دویست و پنجاه و پنج در سامراء واقع شده و باعث مزید شرافت این شب مبارك شده است . 🌹 رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود : شب نیمه شعبان شبى است كه در آن قسمت مى شود روزی‌ها، و در آن نوشته مى شود اَجَلْ‌ها، و در آن نوشته مى شود روندگان به حج. همانا خداى تعالى در این شب مى آمرزد از بندگان خود، بیشتر از عدد موهاى بُزهاى قبیله كَلْب و خداى تعالى ملائكه خود را از جانب آسمان به سوى زمین در مكه می فرستد. 📚 مفاتیح الجنان / فضایل شب نیمه شعبان ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
9.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙🔴 شب نیمه شعبان درب‌های آسمان باز می شود ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 با امام زمان ارواحنا فداه رابطه برقرار کنیم ⁉️ 🎤 حجت‌‌الاسلام والمسلمین ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
46.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 مستند کوتاه | قرار عاشقی با گل نرگس 🔹 رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن ولادت حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی فرجه‌الشریف و عید نیمه‌ی شعبان، مستندی کوتاه درباره دیدار خانواده شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده با رهبر انقلاب را بازنشر میکند. 👈 پدر شهید خانزاده در دیدار ۱۳۹۷/۱۲/۲۱ جمعی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم با رهبر انقلاب، دست‌نوشته‌ای را قرائت کرد، که این شهید مدافع حرم در آن به ملاقات خود با حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی فرجه‌الشریف اشاره کرده است. 💻 Farsi.Khamenei.ir ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌙 اهمیت احیا در شب ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 فصل ۴ ✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم ! فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم . شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیر راه بِشر به ما می‌گوید :« فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم می‌باشد.» _ چطور مگر ؟؟؟ _آخر امام هادی علیه السلام نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است. _ عجب !!! تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است.! ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم‌ وگرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می‌تازیم. موقع غروب آفتاب می‌رسیم. چه شهر بزرگی !!! بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر شیعیان زیادی زندگی می‌کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها می‌رویم. صبح زود از خواب بیدار می‌شویم. هنوز بِشر خواب است. _ چقدر می‌خوابی ؟؟؟بلند شو ! مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟ _ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم. _ چرا روز جمعه ؟؟ _امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد می‌رسد .عجله نکن ! دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می‌گذرد. از شمال بغداد وارد می‌شود و از جنوب این شهر خارج می‌شود . کشتی‌های کوچک در آن رفت و آمد می‌کنند. اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او ! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد . باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
چند روز می‌گذرد . همراه با بِشر به کنار رود دجله می‌رویم. چند کشتی از راه می‌رسند. کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می‌کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده‌اند. کنیزان را در کنار رود دجله می‌نشانند. چند نفر مامورِ فروش آنها هستند . ما چگونه می‌توانیم در میان این همه کنیز ملیکا را پیدا کنیم ؟ بِشر چ رو به من می‌کند و می‌گوید:« اینقدر عجله نکن! همه چیز درست می‌شود » بِشر به سوی یکی از ماموران می‌رود. از او سوال می‌کند:« آیا شما آقای« نَحّاس» را می‌شناسی؟ _ آری ،آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است نَحّاس است. ما به سوی او می‌رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است. بِشر از ما می‌خواهد تا گوشه‌ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می‌گذرد . کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می‌شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده‌اند. یکی از آنها صورت خود را با پارچه ای پوشانده است . یک نفر به این سو می‌آید. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است . مرد تاجر رو به نحّاس می‌کند و می‌گوید:« من آن کنیز را می‌خواهم بخرم .» _برای خریدن آن چقدر پول می‌دهی؟؟ _ ۳۰۰ سکه طلا. _ باشد ،قبول است، سکه‌های طلایت را بده تا بشمارم . _بیا این هم سه کیسه طلا ، در هر کیسه ۱۰۰ سکه طلاست . صدایی به گوش می‌رسد:« آهای مرد عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی‌آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن. به سراغ کنیز دیگری برو .» نحّاس تعجب می‌کند . این کنیز رومی به عربی هم سخن می‌گوید.! او جلو می‌آید و به کنیز می‌گوید :«درست شنیدم؟ تو به زبان عربی سخن می‌گویی؟» _ آری! _ نکند تو عرب هستی؟ _ نه ،من رومی هستم ولی زبان عربی را یاد گرفته ام. مرد تاجر جلو می‌آید و به نحّاس می‌گوید:« حالا که این کنیز عربی حرف می‌زند حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.» بار دیگر صدای کنیز به گوش می‌رسد. یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی‌آیم. نحّاس رو به کنیز می‌کند و می‌گوید:« یعنی چه ؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم‌ اینطور که نمی‌شود .» _ چرا عجله می‌کنی ؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد. _ چه کسی خواهد آمد ؟؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟ _ به زودی کسی برای خریدن من می‌آید که از خلیفه هم بالاتر است! نحّاس تعجب می‌کند نمی‌داند چه بگوید؟ در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 اکنون بشر از جای خود بلند می‌شود. او الان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است!! آری او ملیکا را یافته است! ملیکا همان «نرجس» است!!! تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می‌فهمیدند که او دختر قِیصر روم است هرگز نمی‌گذاشتند به محبوب خود برسد. من فکر می‌کنم که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند، او در جواب همین نام جدید را گفت. آری ، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی‌کند. به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد ! ما همدیگر نباید بانو را با نام اصلیش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می‌شویم تا همه به راز او پی ببرند. ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می‌خوانیم: « نرجس» چه نام زیبایی!!! بِشر به سوی نحّاس می‌رود و می‌گوید :«من این خانم را خریدارم » صدای کنیز به گوش می‌رسد:« وقت و مال خویش را تلف نکن.» بِشر نامه‌ای را که امام هادی علیه السلام به او داده بود در دست دارد . با احترام جلو می‌رود و نامه را به بانو می‌دهد و می‌گوید:« بانوی من ! این نامه برای شماست» نرجس نامه را می‌گیردو شروع به خواندن می‌کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد . نرجس نامه را می‌خواند و اشک می‌ریزد. چه شوری در دل بانو به پا شده است! خدا می‌داند . اکنون او پیامی از دوست دیده است ،آن هم نه در خواب بلکه در بیداری. نحّاس رو به بانو می‌کند و می‌گوید :« تو را به این پیرمرد بفروشم ؟» نرجس رضایت می‌دهد . پیرمرد سکه‌های طلا را به نحّاس می‌دهد. نرجس برمی‌خیزد و همراه بِشر حرکت می‌کند. او نامه امام را بارها بر چشم می‌کشد و گریه می‌کند. گویی که عاشقی پس از سال‌ها نشانی از محبوب خود یافته است. نرجس آرام و قرار ندارد. عطر بهشت را از آن نامه استشمام می‌کند. ما باید هرچه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
فصل ۵ ✅ بشارت آسمانی برای قلب من به شهر سامرا می‌رسیم. نزدیک غروب است. وارد شهر می‌شویم . حتما یادت هست که رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است. ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم. امشب هوا خیلی تاریک است و ما می‌توانیم از تاریکی شب استفاده کنیم. نیمه شب که شد آماده حرکت می‌شویم. بِشر از ما می‌خواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم وارد محله عسکر می‌شویم و نزدیک خانه امام می‌ایستیم. تو باور نمی‌کنی .لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری می‌شود. صدایی به گوش می‌رسد :«خوش آمدید!» بِشر وارد خانه می‌شود. زانوهای نرجس می‌لرزد‌. بوی گل محمدی به مشامش می‌رسد. اینجا بهشت نرجس است. اشک در چشمان او حلقه زده است. امام هادی علیه السلام به استقبال او می‌آید . نرجس سلام می‌کند و جواب می‌شنود. امام هادی علیه السلام به روی او لبخند می‌زند و می‌گوید :« آیا می‌خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟» امام می‌داند که نرجس در این سفر با سختی‌های زیادی روبرو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده‌ای شاد کرد . «ای نرجس ! خوشنود باش و خوشحال به زودی خداوند به تو فرزندی می‌دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد » نرجس می‌فهمد که او مادر مَهدی علیه السلام خواهد شد .همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده‌اند . به راستی چه مژده‌ای از این بهتر؟ گوش کن نرجس سوالی می‌کند:« آقای من ! پدر این فرزند کیست؟ » _ آیا آن شب را به یاد داری ؟ شبی که عیسی علیه السلام و جَدّم پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند .آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟ _ فرزندت حسن را می‌گویی؟ _ آری، تو به زودی همسر او خواهی شد. اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می‌شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼 امام هادی علیه السلام در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است. حتماً او را به یاد داری! همان بانویی که مدتی قبل به خانه‌اش رفتیم . حکیمه دارد به این سو می‌آید. امام هادی علیه السلام به استقبال خواهر می‌رود. اکنون امام هادی با دست اشاره به نرجس می‌کند و به خواهر می‌گوید :« این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم !» حکیمه لبخندی می‌زند و به نزد نرجس می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد . حکیمه از شوق، اشکش جاری می‌شود. او خدا را شکر می‌کند که آخرین عروس این خاندان را می‌بیند. حکیمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدمات ازدواج امام عسکری علیه السلام را فراهم نماید. حکیمه آرزو داشت تا عروس آن حضرت را ببیند. امام هادی علیه السلام به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید. فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی علیه السلام بشود . حکیمه خیلی خوشحال است. به چهره نرجس نگاه می‌کند! یک آسمان نجابت و پاکی را در این چهره می‌بیند. به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی نرجس ؟! امام هادی علیه السلام از حکیمه می‌خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احکام اسلام را یاد بدهد . مدتی می‌گذرد. وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود. ✨ازدواج امام حسن عسکری علیه السلام و نرجس✨ من با خود فکر می‌کنم که حتماً برای این ازدواج جشن باشکوهی برگزار خواهد شد. اما متوجه می‌شوم که هیچ جشنی در کار نیست. این ازدواج به صورت مخفی صورت می‌گیرد. و فقط ۴ نفر در این مراسم شرکت دارند. امام هادی و امام عسکری علیه السلام و نرجس و حکیمه. شاید تعجب کنی ! تو تا به حال مراسم عروسی اینطوری ندیده‌ای. عباسیان شنیده‌اند سرانجام کسی می‌آید که همه حکومت‌های ظلم و ستم را نابود می‌کند. آنها به خیال خود می‌خواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد. امروز امام هادی علیه السلام می‌خواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حساس نشوند. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
وارد شهر می‌شویم. تو خود خوب می‌دانی که ما نمی‌توانیم الان به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می‌رویم. درِ خانه را می‌زنیم. بِشر، در را باز می‌کند . ما را در آغوش می‌گیرد و به داخل خانه دعوتمان می‌کند. او برای ما نوشیدنی می‌آورد. ظاهراً خودش روزه است. ماه رجب سال ۲۵۵ هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد. از او سراغ امام هادی علیه السلام را می‌گیریم و حال آن حضرت را می‌پرسیم. اشک در چشمان بِشر حلقه می‌زند او دارد گریه می‌کند . چه شده است ؟ بشر برای ما می‌گوید که سرانجام معتَزّ، خلیفه عباسی امام هادی علیه السلام را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می‌شود. خدا هرچه زودتر دشمنان اهل بیت را نابود کند . در مورد امام عسکری علیه السلام سوال می‌کنیم. او برای ما می‌گوید که معتَزّ عباسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است . هیچکس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود . فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند. سوال دیگر ما این است آیا خدا به امام عسکری علیه السلام فرزندی داده است؟ بِشر در جواب می‌گوید :«هنوز نه » ولی وعده خداوند هیچگاه تخلف ندارد ما می‌خواهیم به خانه امام برویم اما بِشر ما را از این کار نهی می‌کند.. مُعتَزّ، خلیفه خونریز عباسی به هیچکس رحم نمی‌کند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید. یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می‌کند ،سنگی بزرگ بر پای آنها می‌بندد و آنها را در رود دجله می‌اندازد تا غرق شوند.😱 شما نباید بدون برنامه‌ریزی به خانه امام بروید❌ شما تازه به سامرا آمده‌اید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند باید چند روزی صبر کنید! 🌺 ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈