37.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴⚡️غزه در چهار دقیقه؛
🔺️هرکس گفت غزه چه خبره، این کلیپ رو براش ارسال کنید.
┏━━ °•🖌•°━━┓
@besooyekhodaa
┗━━ °•🖌•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات بمباران بیمارستان بیماران سرطانی غـزه توسط رژیم صهیونیستی
🇵🇸🇮🇷 ⚔ #مصاف_آخر اینجاست👇
http://eitaa.com/joinchat/2273312768C3a2be2e04f
دومین جنایت صهیونیستها در یک شب
🔹جنگندههای رژیم صهیونیستی با بمباران یک برج ۵ طبقه در «النصیرات» واقع در مرکز نوار غزه، جنایت تازهای را رقم زدند.
🔹منابع فلسطینی خبر دادند که در پی این حملات، تاکنون ۴۵ نفر شهید و دهها نفر هم زخمی شدند.
@Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 یک زن آمریکایی به خاطر آنچه در غزه اتفاق می افتد گریه می کند و می گوید که نمی خواهد فرزندانش در مدارس دولتی آمریکا که از پاکسازی قومی کل مردم غزه حمایت می کنند، یاد بگیرند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞🔞🔞🔞🔞😭😭😭😭😭
پدر، نوزادش را کفن شده پیدا میکند
🇵🇸 #طوفان_الاقصی
🌷قسمت چهل وششم🌷
#اسمتومصطفاست
تا برسیم بیمارستان، هزار تا فکر در سرم می چرخید. مردم و زنده شدم.
در بیمارستان، از اطلاعات سراغت را گرفتم. گفتند بخش پنج هستی.
دیگر به پدر و مادرم کار نداشتم. بخش پنج سالن بزرگی بود، دو طرف آن هم اتاق و انتهایش یک در شیشه ای. درحالی که با خود میگفتم الان میبینمش الان میبینمش، در اتاق ها سرک میکشیدم. به نفس نفس افتاده بودم که دیدمت. داخل یکی از اتاق ها روی تختی دراز کشیده بودی که ملحفه آبی کم رنگی داشت، دماغت تیغ کشیده و رنگت زرد شده بود. درحالی که خیس عرق شده بودم، آمدم جلو و جلوتر. ملحفه را با یک دست از روی پایت کنار زدم، پایت آتل پیچ بود.
فاطمه را گذاشتم روی پایت و با گوشی عکس گرفتم!
با خوشحالی گفتم:((خداروشکر حداقل چند روزی مهمون خودمی!))
سعی داشتی فاطمه را که گریه میکرد آرام کنی:((اگه میدونستم این قدر از مجروحیتم خوشحال میشی، زود تر مجروح میشدم!))
_به فکر خودم میخندم. فکر میکردم قطع نخاع یا نابینا شدی، اما حالا خوش حالم که سالمی!
_سالمم؟
_آره همین که نفس میکشی، همین که مجبوری بمونی و برای آزمایش غربالگری کنارم باشی، بقیه ش دیگه مهم نیست!
فاطمه آرام شده بود و با ریش هایت بازی میکرد.
پرنده ای پشت پنجره میخواند. آن موقع شب چه وقت خواندن بود! نمیدانستم چه کار کنم. چند بار دور تختت چرخیدم که تازه متوجه پدر و برادرم شدم.
یک نگاه به اطراف میکنم. چقدر خلوت است. فقط پیر زنی سر مزار یکی از شهدای گمنام نشسته و با شن ریزه ای به سنگ قبر میزند.
انگار نه انگار که آنجایم. دوست دارم برگردم به عقب، به خیلی عقب تر. روزهایی که هنوز به سوریه نرفته بودی، روزهایی که هنوز نشده بودی مدافع حرم.
_آقا مصطفی باید توی کارای خونه کمکم کنی!
_باز شروع کردی خانم؟
_از اتاق فاطمه شروع کن.
_همین؟
_و آشپزخونه.
_نه دیگه نشد، من اتاق فاطمه، تو آشپزخونه!
_قبول!
خوش حال رفتم آشپزخانه. ربع ساعتی نگذشته بود که آمدی دم در.
_عزیز، یه چایی بهم میدی، کمرم درد گرفت!
_یعنی تموم شد؟
_میتونی ببینی!
چای را ریختم و دادم دستت. خسته و عرق ریزان آشپزخانه را تمیز کردم و به اتاق خواب رفتم تا از داخل کمد لباسم را بردارم. ناگهان کوهی از لباس و اسباب بازی های فاطمه ریخت روی سرم.
_آقا مصطفی اینا اینجا چی کار میکنن؟
جوابم را ندادی. چایت را خورده بودی و جلوی تلویزیون خوابت برده بود.
به اتاق فاطمه سرک کشیدم، ظاهرا مرتب بود، خم شدم زیر تختش را وارسی کردم، وای! هر چه دستت رسیده بود چپانده بودی زیر تخت!
روی تخت نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم، به جای گریه زدم زیر خنده.
_غذات؟ جات؟ دوستات؟
_خیالت راحت همه چی عالیه.
_یعنی الان خونه سیدی؟
_نه بابا روبه روی حرم امیرالمومنینم.
_بازم تک خوری آقا مصطفی؟ من رو گذاشتی و خودت عید غدیر تنهایی رفتی نجف؟ چطور دلت اومد؟
_به خدا همش به فکرتم، برات کلی هم دعا میکنم!
اشک هایم تندتند می آمد:((نمیخوام یادم باشی! خداحافظ!))
روز بعد باز زنگ زدی.
_کجایی؟
_کربلا، بین الحرمین.
سرسنگین گفتم:((کاری نداری؟ خداحافظ!))
چند روز بعد زنگ زدی:((عزیز، انگار نفرینت من رو گرفت، سوریه ام، اما دارم برمیگردم.))
قلبم فرو ریخت.
_چرا؟
_مجروح شدم.
نشستم روی زمین:((خدایا شکرت، یعنی می آیی و میمونی پیشم؟))
خندیدی:((نه عزیز این قدرا هم خوش شانس نیستی، خیلی جدی نیست!))
_چرا، چرا باید آن قدر جدی باشه که تورو به من برسونه!
امیدوار بودم پاهای گچ گرفته و بخیه خورده، تورا برای مدتی طولانی کنارم نگه دارد.
ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت چهل و هفتم🌷
#اسمتومصطفاست
از سوریه برگشتی.آمدنت مصادف شده بود با چهلم عمه سرور.وقتی خبرفوت اورا به تو داده بودند،حاضر نشده بودی بیایی.اما حالا از سراجباربرگشته وچراغ خانه ام را روشن کرده بودی. روزهای اول برای تعویض گچ و پانسمان پاهایت از پدرت ودرمانگاه نزدیک خانه کمک گرفتیم،اما روزی گفتی:(بعد از این خودم پاهام رو پانسمان میکنم،فقط کمکم کن.)
_من که دلشو ندارم!
_تو فقط نور چراغ موبایل رو بنداز روی زخم پاهام، بقیهش با من!
نور چراغ موبایل رو انداختم روی زخم پایت، خیلی مانده بودتاخوب شود.گفتم:(خدا پدر داعش رو بیامرزه!)
خندیدی:(تو اولین نفری هستی که به جون داعشیا دعا میکنی!)
_دعا میکنم چون باعث شدن الان کنار من نشسته باشی!
_حالا چرا نور رو میندازی روی سقف،من اینجا نشستم و زخم پامم اینجاست!
_چون چشمام رو بستهم و دارم گریه میکنم!
_تو که الان گفتی خوشحالی!
_ولی از دردی که میکشی،رنج میبرم!
نمیتوانستم با رفتنت کنار بیایم،اما تو پا روی دلت میگذاشتی و می رفتی. باز هم میرفتی.
چند روز بعد پنجه پایت که در آتل بود سیاه شد. به زور خواستم ببرمت بیمارستان، قبول نکردی. از صاحبخانه،آقای حاج نصیری خواستم بیاید.آمد و با پسرش تو را بردند دکتر. فهمیدیم پایت عفونت نکرده، فقط آتل را محکم بسته ای که اینطور سیاه شده.
تا اینکه یک روز گفتی:(باید برم پادگان!)
دلم قرص بود که هنوز پایت داخل گچ است.
_با این پا؟
_باهمین پا! ولی مراقبم.
_پس منم میرم خونه مامانم تا کاردستی فاطمه رو درست کنم.
با هم از خانه بیرون آمدیم، تو از آن سو من از این سو. در خانه مامان در حال درست کردن کاردستی بودم که تلفنم به صدا در آمد:((عزیز، اجازه میدی برم سوریه؟))
_آقا مصطفی؟ با این حالی که داری نه، اجازه نمیدم!
_اما اجازه من دست خداست. به آقاجون بگو عصات اونجا هم لازم میشه!
و رفتی. به همین سادگی.
شب از شدت ناراحتی به سید مجتبی، یکی از بچه های افغانستانی که در گروه یاد و خاطره تلگرام بود، پیام دادم:((سید ابراهیم رفت.))
نمیدانست همسرتم، نوشت:((نمیدونم این پسره دنبال چیه؟ یکی نیست بپرسه آدم عاقل با این پا کجا میری؟))
با خودم زمزمه کردم: آزمودم عقل دور اندیش را/بعد از این دیوانه سازم خویش را
تو به دنبال آن پرنده ای بودی که از هر پرش، صدای ساز می آمد. ساز شهادت!
باز دوری و تنهایی، باز چشم به در دوختن و منتظر بودن و باز قصه تکراری کاش بیایی. بعد از مدتی بی خبری تماس گرفتی:((عزیز مژده بده، هم گچ پام رو باز کردم هم راه میرم.))
_بدون عصا؟
_عصا رو دادم به کسی که بهش نیاز داره!
_پس برای آزمایش غربالگری میای؟
_تا خدا چی بخواد!
با مامانم رفتم غربالگری، هفته بعد جوابش آمد:((ممکنه این بچه مشکل ذهنی داشته باشه.))
اشک هایم آمدند. احساس غربت میکردم. زنگ که زدی ماجرا را گفتم:((چه کنم آقا مصطفی؟))
_فکر از بین بردن بچه رو نکن عزیز!
_یعنی راضی هستی یه بچه معلول به دنیا بیارم؟
_اگه قراره با این بچه پیش درگاه خدا امتحان بشیم، باید تسلیم بشیم!
_ولی من باز دکتر دیگری میرم!
_موافقم!
رفتم و باز معرفی شدم برای غربالگری، هنوز منتظر جواب تست بودم که زنگ زدی.
_عزیز نگران نباشی ها!
_چطور؟
_مطمئنم که سالمه فقط یه شرط داره!
_چه شرطی؟
_خواب دیدم باید او رو در راه خدا بدی!
_یعنی چه؟
_خواب دیدم دستی تکه گوشت قرمزی کف دستم گذاشت و گفت:((این بچه شماست، بگیرش.))
گفتم:((نمیخوام، این فقط یک تکه گوشت مُرده س.)) اون رو ازمن گرفت و گفت:((این بچه پسره و سالمه، اگه به ما بدهیدش، قول میدیم دوباره به خودتون برگردونیم.)) گفتم:((سالم به من بدید، من هم قول میدم.))
به گریه افتادم.
_حالا خیالت راحت شد سمیه؟ این بچه سالمه!
نفس بلندی کشیدم:((آره خیالم راحت شد آقا مصطفی!))
این بار که برگشتی، سوغاتی ات ساک شهید صابری بود. تو غمگین بودی، اما من خوشحال بودم، چون چراغ خانه ام روشن شده بود.
آن روز صبح هنوز خواب بودی که مامان زنگ زد و گفت میخواهد برود نمایشگاه بهاره؟))
خواب آلود چشم هایت را بازکردی:((با تو تا اون سر دنیام میام!))
ادامه دارد...✅🌹
🌷قسمت چهل وهشتم🌷
#اسمتومصطفاست
به مامان گفتم که می آییم. صبحانه را خورده و نخورده راه افتادیم. فاطمه را پیش مادرت گذاشتیم و رفتیم. هنوز موقع راه رفتن مشکل داشتی، آرام راه میرفتی و من هم پا به پای تو. مامان هم برای خودش در نمایشگاه می چرخید. هر چقدر اصرار کردم چیزی بخری قبول نکردی.
_همه چی دارم!
باز که اصرار کردم گفتی:((بسیار خب. یک صندل برمیدارم، یعنی دو جفت چون سایز پاهام باهم نمیخونه.))
سایز یک پایت شده بود 42و یکی شده بود 43.
صندل ها را خریدیم و یک کیلو هم کُنار خریدیم و رفتیم گوشه ای نشستیم و شروع کردیم به خوردن کنار.
دوتا روسری هم درحال آمدن بودیم که گرفتم. یکی برای عیدی دادن به مادرت و یکی برای مامانم. تازه آن موقع بود که گفتی:((نمیخوای برای عید خرید کنی؟))
خندیدم:((چون خیلی زود یادت افتاد نه!))
از مامان جدا شدیم و سرراه رفتیم خانه پدرت تا فاطمه را برداریم.
اصرار کردند بمانیم. بعد از شام که برگشتیم خانه، جلوی در، دوستت را دیدی که در ماشین منتظر تو نشسته بود. گفتی:((شما برو بالا من میام!))
با فاطمه آمدیم بالا. همین که دررا باز کردم دیدم خانه به هم ریخته. دویدم سر صندوقچه کوچکی که در کمد بود، درش باز بود و خالی از هر چه پول و طلا. سیصد دلار تشویقی را هم که برای خوب عمل کردن در عملیات گرفته بودی و روی میز توالت گذاشته بودی، برده بودند. دست فاطمه را گرفتم و دویدم پایین. داخل ماشین دوستت نشسته بودی و حرف میزدی.
_آقا مصطفی، دزد! دزد!
و نشستم روی پله جلوی در. فهمیدی چه اتفاقی افتاده. من و فاطمه را راهی خانه پدرت کردی. رفتم فاطمه را گذاشتم و برگشتم. زنگ زده بودی اداره آگاهی. به دیوار تکیه داده بودی و به ریخت و پاش کف اتاق نگاه میکردی.
_آقا مصطفی حالا چی کار کنیم؟
_شکر!
به زن صاحب خانه که گفت:((خاک عالم آقا مصطفی چیشده؟))
گفتی:((چیزی نشده. خوشبختانه خونه مارو دزد زده، اگه خونه کس دیگه ای رو میزد چون نزدیک عیده، به نظام بدبین میشد.))
دوری زدی و کیف شهید صابری را که از سوریه آورده بودی، از روی زمین برداشتی:((اگه این رو برده بود، جواب مادرش رو چی میدادم؟))
شب سال تحویل بود، اما به جای اینکه درخانه بمانی گفتی:((جایی برای سخنرانی دعوتم، نزدیک هشتگرد.))
_اونجا چرا؟
_برای مدافعان حرم مراسم گرفتن، باید برم سخنرانی!
_پس من و فاطمه هم میایم!
_عزیز، تو الان نباید زیاد یک جا بنشینی، خسته میشی!
_نگران من نباش، کنار تو راحتم!
با تو آمدم، مراسم که تمام شد گفتی:((برای سال تحویل بریم بهشت زهرا.))
به مامانم هم خبر دادم و همگی رفتیم بهشت زهرا سر مزار شهدا، اما درست لحظه سال تحویل یک دفعه غیب شدی. وقتی آمدی گله کردم:((کجا رفتی آقا مصطفی؟))
_پیش دوستام، اونا که پیش خدا روزی میخورن!
_ولی دلم میخواست وقت سال تحویل پیش من باشی!
جوابم را ندادی. اخم هایم در هم رفت. وقت برگشت وقتی خانواده ام میخواستند بروند خانه خودشان، با یک تعارف رفتی بالا.
_بیا بریم خونه خودمون!
_حرف بزرگتر رو نباید زمین انداخت!
مجبور شدم دنبالت بیایم. شاید میخواستی از اخم و تخم من در بروی.
وقت خواب دوباره پرسیدم:((مصطفی اونجا کار تو چیه؟ اعتراف کن چرا مدام میخوای بری سوریه؟))
_بی خیال!
رویت را برگرداندی، اما من چانه ات را گرفتم به طرف خودم چرخاندم:((جوابم رو بده!))
_اذیت نکن عزیز!
_بگو. اعتراف کن!
باز هم خندیدی ولی بی صدا:((درصورتی که قول بدی به کسی نگی!))
_به خواجه حافظ شیرازی که دستم نمیرسه، ولی نخواه به بقیه نگم!
_جدی میگم، به هیچ کی، حتی پدر و مادرت، پدر و مادرم و دوست و آشنا!
_باشه قول میدم!
_من فرمانده گُردانم!
بلند خندیدم. دست گذاشتی روی دهانم.
_یواش، چه خبره!
_برو بابا من که فکر میکردم فرمانده تیپی، فرمانده گردان که چیزی نیست!
_سمیه، برای دویست نفر برنامه ریزی میکنم. اگه یه جا کم بذارم جون خیلیا به خطر می افته!
بلند شدم نشستم:((برای من مهم اینه که مرد خونهم باشی و بابای فاطمه. بابای فاطمه بودن مقامش خیلی بالاتر از فرمانده گردان بودنه.
ادامه دارد...✅🌹
✍🏻 دلنوشته مادر شهید آرمان علیوردی
به مناسبت اولین سالگرد شهید آرمان
💌 عزیزدل مادر...
یک سال شده و تو کنارم نیستی، نمیدونم چجوری تاب آوردم، چجوری الان زندهام، چجوری نبودتو تحمل کردم...
دلم برات خیلی تنگه مامان خیلی دلتنگتم!
هیچوقت فکر نمیکردم که روزی بیاد و تو نباشی، دیگه نداشته باشمت، تویی که هم پسرم بودی هم رفیقم هم زندگیم.
کاش رفتنت یه خواب باشه کاش بیدار شم از این کابوس...
رفتن تو داغی بزرگ روی دلم گذاشت؛ داغی که هیچوقت نه سرد میشه و نه فراموش!
نگران من نباش آرمانم تو جات خوب باشه منم خوبم.
به امید روزی که دوباره توی جای بهتری ببینمت، و روزشماری میکنم که زودتر بیام پیشت و مثل قبل کنارم باشی.
(مادر شهید آرمان علیوردی)
#آرمان_عزیز
#یک_ایران_آرمان
#شهید_آرمان_علی_وردی
----------
📣 کانال رسمی شهید آرمان علیوردی
@shahid_armanaliverdy
آیه ۱۱ سوره اعراف.mp3
166K
🌷 آیه ۱۱ سوره اعراف
🌷 قاری قرآن: پرهیزکار
بسم الله الرحمن الرحیم
#تفسیر_قرآن_جلسه_۹
🌹 آیه ۱۱ سوره اعراف
💥وَ لَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُواْ لِأَدَمَ فَسَجَدُواْ إِلَّا إِبْلِيسَ لَمْ يَكُن مِّنَ السَّاجِدِينَ
#ترجمه: و همانا ما شما را آفریدیم، سپس به صورت بندى و چهره نگارى شما پرداختیم، آنگاه به فرشتگان گفتیم: براى آدم سجده كنید. پس همه سجده كردند، جز ابلیس كه از سجده كنندگان نبود.
🌷 #لَقَدْ: همانا، قطعا
🌷 #خَلَقْنَاكُمْ: شما را آفریدیم
🌷 #صَوَّرْنَاكُمْ: صورت بندی کردیم
🌷 #قُلْنَا: گفتیم
🌷 #مَلَآئِكَة: فرشتگان
🌷 #اسجدوا: سجده کنید- سجود در اصل به معنى خضوع و اظهار فروتنى است و در شرع، سجده معروف اسلامى است.
🌷 #ابليس: از ابلاس به معنای يأس و نوميدى است ظاهرا شيطان را از آن ابليس گفته اند كه از رحمت خدا مقطوع و نوميد است و 11 بار در قرآن آمده است.
این آیه همانند سایر آیات سوره اعراف در مکه نازل شده است.
در آیه ى قبل، قدرت مادّى و سلطه ى #انسان بر زمین مطرح بود، ولى در این آیه به مقام معنوى انسان اشاره شده كه فرشتگان بر او #سجده كرده اند.
در هفت سوره از سورههاى #قرآن اشاره به آفرينش انسان و چگونگى خلقت او شده است.
در این آیه، خداوند مى فرماید: «وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلَآئِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ: و همانا ما شما را آفریدیم، سپس به صورت بندی و چهره نگاری شما پرداختیم، آنگاه به فرشتگان گفتیم: برای آدم سجده کنید»
ابلیس در ابتدا در صف فرشتگان قرار داشت همه ی فرشتگان اين فرمان را به جان و دل پذيرفتند و براى آدم سجده كردند، مگر ابليس كه از سجده كنندگان نبود که #قرآن می فرماید: «فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِيسَ لَمْ يَكُنْ مِنَ السّاجِدِينَ: پس همه سجده کردند، جز ابلیس که از سجده کنندگان نبود»
سجده فرشتگان براى آدم به معنى سجده پرستش نبوده است، زيرا پرستش مخصوص خداست، بلكه #سجده در اينجا به معنى خضوع و تواضع است.
وقتى فرشتگان فرمانبردار خدایند و بر آدم سجده كردند، دریغ است كه انسان فرمان نبرد و براى خدا سجده نكند.
✅ مردى یهودى از #حضرت_على علیه السلام سؤال كرد: خداوند به ملائكه فرمود بر #آدم سجده كنند، آیا از پیامبر اسلام نیز چنین احترامى كرده است؟
حضرت فرمود: خداوند به #پیامبر صلى الله علیه وآله فضیلتى بالاتر از این داد، خداوند با آن عظمتى كه دارد همراه تمام فرشتگان، بر محمّد صلى الله علیه وآله صلوات مى فرستد و صلوات مؤمنین بر پیامبر را عبادت خود خوانده است.
🔹پيام های آیه ۱۱ سوره اعراف🔹
✅ آفرینش #انسان، در چند مرحله تحقّق یافته است.
✅ سجده براى حضرت #آدم بود، نه همه ى انسانها.
✅ در #انسان، استعداد و لیاقت رسیدن به مقامى است كه مسجود فرشتگان شود.
✅ سجده براى غیر خدا، اگر بر اساس فرمان خدا باشد، #شرک نیست.
✅ سجده نكردن #ابلیس سهوى نبود، بلكه از روى علم و عمد بود.
✍تهیه و تنظیم : استاد عاشوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش #خورشت_کدو_حلوایی 😋😍
اولش باورم نمیشد تا اینکه خودم
تست کردم و دیدم بلهههه چ طعم عجیب و ملسی داره😍اخه میدونی چیه ما خانوادگی کلا کدو دوست نداریم😅ولی با این روشی ک پختم تکتکمون عاشق طعمش شدیم چون رب انارترش باعث شده بود طعم کدو ی جورایی شبیه فسنجون بشه 😋😋
بخاطر همین بهش میگن فسنجون دروغین باید حتما امتحانش کنی بریم درستش کنیم😍
کدو حلوایی یدونه کوچیک
چند تیکه مرغ
پیاز درشت یک عدد
رب انار ترش نصف لیوان
نمک و زعفران به مقدار لازم
کدو رو بشورید و پوستشو بگیرید و بزارید با یه لیوان آب بپزه
اصلا نیاز نیست بیشتر اب اضافه کنید چون کدو خودش اب میندازه
شعله گاز هم بهتره متوسط رو به پایین باشه
وقتی ک پخت پوره میکنیم
تیکه های مرغ رو با زعفران و نمک مزه دار و سرخ میکنیم
یدونه پیاز رو رنده و با زردچوبه تفت میدیم مرغ رو اضافه و تفت میدیم
پوره کدو و رب انار هم اضافه میکنیم و تفت میدیم
نمک و خیلی کم اب اضافه در قابلمه رو میزاریم و حدود یک ساعت بپزه
بعد از یک ساعت با یخ شوک میدیم و زعفران اضافه میکنیم و میزاریم روی شعله خیلی ملایم تا جا بیوفده
با تشکر از همکار محترممون مطهره بانو🌹
👩🏻🍳🎂دهکده کیک خانگی🎂👩🏻🍳
🍰 @dehkade_cake_home 🍰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لابد بسیج لندن و بسیج پاریس این کار را کردهاند؟☺️
اللهم الحفظ قائدنا الامام خامنه ای...
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همخوانی دانش آموزان در دیدار صبح امروز با رهبرانقلاب
🔹فلسطین راه عزت برگزیده
🔹خورشید غیرت از بامش دمیده
🔹دوران کمپ دیویدش گذشته
🔹فصل طوفان الاقصایش گذشته
💠 @akhbar_rahbar
☑️انصارالله به آمریکا هشدار داد: نسل کشی در نوار غزه را متوقف کنید وگرنه کشتی های شما غرق خواهند شد.
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حاشیه دیدار دانشآموزان با رهبر انقلاب
🔸به قرارگاه سایبری امام رضایی ها بپیوندید↙️
@gharargah_saybri_emamrezayiha
37.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎇 مداحی میثم مطیعی برای شهدای غزه
#طوفان_الاقصی
#غزة_تنتصر
اخبار جبهه مقاومت🚩 (شبانه)
🌍🌴🇮🇷✌️🇮🇶🇵🇸🇳🇱✌️🇱🇧🌴🌍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهادمغنیه:
اگر خونی را ریختی این خون جویهایی میشود در مسیر قدس و #فلسطین🩸
برادرم ❤️
#طوفان_الاقصی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شامی_لپه
شامی لپه از اون خوشمزه های روزگاره 😋
حتما سیوش کن که امتحانش کنی
بفرست واسه اون دوستت ک عاشق شامیه😍
شامی لپه
لپه ۱پیمانه
گوشت ۲۰۰گرم
سیب زمینی ۱عدد
پیاز ۱عدد
تخم مرغ ۱عدد
ادویه.نمک فلفل زردچوبه پودر سیر آویشن پاپریکا هرکدام نصف ق چ خ
لپه رو باسیب زمینی بزارین بپزه بعداز پخت داخل غذاساز بریزید وبه همراه یه دونه پیاز گوشت چرخ کرده تخم مرغ وادویه ها خوب میکسش کنید داخل دستتون بهش شکل بدین وسطش رو سوراخ کنید وداخل روغن سرخشون کنید.
🍔 @foodidiy 🍔
36.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸 آزادی تمام فلسطین آرمان ماست
🔻روایت مستند #ثریا از اردوگاه آوارگان فلسطینی در بیروت
▪️ابویوسف، شاعر و نویسنده فلسطینی در لبنان:
🔹آزادی تمام سرزمینمان آرمان ماست. زمانی که از یورش حماس باخبر شدیم چشممان پیروزیها را میدید اما عقلمان این واقعه را قبول نمیکرد!
🔹انقلاب ایران روح تازهای در کالبد فلسطین دمید و حاج قاسم سلیمانی مقاومت را زنده کرد. ایران تنها یک کشور نیست بلکه یک ملت عظیم با تاریخ غنی ست.
🔹شهدا امروز اگرچه نیستند اما در آنچه که فلسطین در عزت و سربلندی کسب کرده شریک اند.
@Majmae_Mahya
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا