eitaa logo
بانوان فرهیخته ی فلارد
137 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
385 فایل
ارتباط با مدیر کانال https://eitaa.com/hosseini12345
مشاهده در ایتا
دانلود
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ دامت برکاته _ ♦️سلامتی رهبر عزیزمون صلوات 💝اللهم صل علی محمد وآل محمد💝
قبل از همه این ها هم آدم زحمت کشی بوده. در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرده، هندوانه می فروختند و هر کدامشان خرج و مخارج خودشان را به دست می آوردند تا باری به دوش خانواده نباشند و هزینه ای به گردن پدرشان نگذارند. گرچه پدرشان با همان زمین کشاورزی می توانست خرجشان را بدهد و خیلی به درسشان توجه داشت، حتی در بابل برایشان خانه اجاره کرد تا بچه هایش درس بخوانند؛ اما جنگ نگذاشت آقای خداداد در مدرسه بماند. همه ی برادرها و بیش از همه آقای خداداد درگیر جبهه شدند. کمی بعد حتی به مدرسه شبانه رفت تا درس بخواند، اما باز شوق جبهه اجازه نمی داد. بابا می گفت: مردم می گفتند پاسداره دیگه. پاسدار که تحقیق نداره. اهل نماز و روزه است و آدم خیلی خوبیه. اما بابا می خواست خانواده اش را بشناسد، گفت: درباره پدرش می گن؛ خیلی آدم خوبیه؛ خیلی مظلومه؛ اصلا حوصله بحث با کسی رو نداره. سرش تو کار خودشه. درباره مادرش هم می گن؛ آدم معمولیه، نه مردم ازشون بد تعریف کردن و نه خیلی خوب. یک خانواده معمولی هستند. با کسی دعوا و درگیری ندارند. ماه رمضان تمام شد. من صبح های تابستان در خانه برای دخترهای بالای ده سال محل، کلاس پرورشی گذاشته بودم و یکی دو ساعت با آنها نماز و قرآن و رساله دینی کار می کردم. کاری شبیه کار کب ننه. پدر آقای خداداد و مادر و خواهر کوچکش که مدرسه ابتدایی می رفت، صبح آمدند خانه ما که به قول معروف ما همدیگر را ببینیم. وقتی جلوی در خانه رسیدند، دیدند کلی دختر قد و نیم قد؛ یکی یکی از خانه ما می روند بیرون. مادر آقای خداداد بچه ها را که می بیند، به شوهرش می گوید: آه! این ها چقدر دختر دارند!؟ من هم داشتم بچه ها را مشایعت می کردم و نزدیک در بودم.
مادرش با همان حالت تعجب چشم دوخته بود به شاگردهایم که ما همدیگر را دیدیم. سلام و علیکی کردیم و مادرش اسم حمیده و همسرش آقای اسدالله زاده را آورد و گفت: ما از طرف آنها آمدیم و می خواهیم اجازه بدهید دختر را ببینیم. من بی آنکه خودم را معرفی کنم، مادر را صدا زدم و با خجالت رفتم داخل آشپزخانه. مادر آمد و یک توضیح کوتاه درباره کلاس و دخترها داد؛ مادرش تازه فهمید که ما آنقدر ها هم خانواده شلوغی نیستیم. همین قضیه باعث خنده و شوخی شد و آن فضای خشک بینمان را تلطیف کرد. نزدیک ظهر بود و مادر به خاطر مهمان نوازی اش نگذاشت بروند و به آقای خداداد و همسرش پیشنهاد می دهد، بمانند و ناهار را با ما بخورند. ابتدا قبول نکردند، اما مادر نگهشان داشت. پدر هم آمد. اشتراک های پدر به خاطر فضای مذهبی انقلابی با آن ها زیاد بود و با هم گرم صحبت شدند. پدر خیلی خانواده آنها را پسندید. بابا با اینکه تحقیق کرده و راضی بود، دوباره نظر مرا جویا شد؛ اما من به رضایت بابا رضایت ندادم. من خیلی بیشتر از پدر به خاطر کلاس های عقیدتی و حزب جمهوری و اخبار و کتاب هایی که خوانده بودم می دانستم و از اوضاع و احوال آدم هایی که در مسجد و سپاه و جبهه رفت و آمد می کردند، با خبر بودم و تفکراتشان را می شناختم. می خواستم آدم زندگی ام را دقیق انتخاب کنم. برای همین به پدر گفتم: من باید با پسره صحبت کنم.
📚فهماندن مطلبی به دیگران هنگام نماز ✅ اگر كلمه‌ای را با قصد ذكر بگويد، مانند اینکه بگويد: «الله اكبر» و موقع گفتن آن، صدا را بلند كند تا مطلبی را به ديگری بفهماند، اشكال ندارد ولی چنانچه به قصد اینکه مطلبی را به كسی بفهماند ذکری بگويد؛ اگرچه قصد ذكر هم داشته باشد، نماز باطل می‌شود. 🔷 رساله نماز و روزه مسأله ٣٢٨ 🆔 @leader_ahkam مقام معظم رهبری
با این حرف من بابا جا خورد، گفت: باهاش صحبت کنم چیه؟ ما رفتیم تحقیق کردیم. با هم ناهار خوردیم. تو هم که پسره رو دیدی. گفتم: کار به سپاهی بودنش ندارم. ببینم عقیده اش چیه؟ فکرش چیه؟ نظرش چیه؟ چه فکری رو دنبال می کنه؟ بابا انگار نمی توانست با آن حجب و حیایی که تا آن زمان از خودم نشان داده بودم، این قضیه را برای خودش هضم کند. دلیل این حرفم این بود که جریان بنی صدری و بهشتی شکل گرفته بود. گروهی از بچه مذهبی ها دنبال بنی صدر بودند و خیلی ها هم مثل ما دنباله ور شهید بهشتی شدند. من هم نمی خواستم زندگی ام با یک عقیده متضاد درگیرشود. بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت: باشه! هفته بعد آقای خداداد با عمویش و آقای اسدالله زاده آمدند خانه ی ما. به مادر گفتم: مامان! ما که نمی تونیم جلوی این ها صحبت کنیم. آقای خداداد سرش پایین و زانوزاده، مثل سپاهی های آن زمان در عکس ها که خیلی موقر و دو زانو می نشستند، نشسته بود. من هم حجاب کرده، فقط چشم و بینی ام مشخص بود. بابا هم با او آمده بود، آن گوشه نشسته بود. دید که مکث کردیم و حرف نمی زنیم، از اتاق رفت بیرون. آقای خداداد، یک قرآنی خواند و شروع کرد به تفسیر قرآن. تفسیرش ده دقیقه ای طول کشید و بعد خیلی رسمی خودش را معرفی کرد: علی خداداد هستم. پاسدار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی... . گفت: اسمم سبزعلی است تو شناسنامه، برای همین سبز را حذف کردم، چون دوست ندارم. من همه جا خودم را علی خداداد معرفی می کنم.
بعد ادامه داد: قرار است محافظ شخصی آیت الله روحانی شوم و حفاظت از شخصیت های سیاسی شرایط خاص خودش را دارد. دوست دارم در جبهه باشم تا وقتی که جنگ و جبهه است. من طرفدار آقای بهشتی هستم، به جناحی که به امام متصل باشد وصلم. امام بگوید بمیر، می میرم. من پاسدارم. هر لحظه منافقین ممکن است مثل شهید بزّاز، ما را هم ترور کنند. نظر شما چیست؟ شما هم از خودتان بگویید، خودتان را معرفی کنید. دیدم همه ی چیزهایی که مد نظرم بود را آقای خداداد دارد. او هم فکرم بود. خیلی رسمی مثل خودش خودم را معرفی کردم؛ ساره نیکخو هستم. سوم دبیرستان، خانه دارم. شغل پدرم... در نماز جمعه، انجمن اسلامی و حزب جمهوری فعالیت کرده ام و ... . آینده انگار بیشتر مقابل چشممان بود، گفت: می دونید؟ وقتی شهید بزّاز ترور شد، خیلی به من فشار آمد، خانواده اش هم خیلی آسیب دیدند. هر کسی این مسئله را متوجه نشد، شاید چون من خیلی به او و خانواده اش نزدیک بودم، می فهمیدم. من هم معاون مدرسه مان را که وقتی شوهرش در کردستان شهید شده بود، دیده بودم. حرفش را تأیید کردم و گفتم: بله، می دانم، خیلی به آدم فشار می آورد، به روح آدم فشار می آورد؛ اما چون در راه خدا هست و برای خدا، می شود تحمل کرد؛ اشکال ندارد. هرچه خدا خواست، ما با هم راهمان را می رویم. فهمید چه می گویم. دقیقا اعتمادمان در یک خط بود، گفت: شما می دانید، بین مردم معروف است که عمر ما سپاهی ها شش ماه بیشتر نیست. گفتم: عمر دست خداست. خدا را چه دیدید، مشخص نیست آینده چه می شود. و باز اصرار داشت که نظر شما چیست؟ -شاید همین فردا ترور بشوم یا بروم جبهه و شهید شوم. شما طاقت دارید؟ می خواست مرا در موقعیت همسر یک شهید قرار دهد. گفتم: با هم فعالیت می کنیم. راه شهدا و انقلاب و نظام را با هم ادامه می دهیم.
vafi.mp3
40.01M
❌❌ بسیار مهم و حیاتی ❌❌ 📣📣 این صوتو گوش کنید و تصمیم بگیرید. 📣📣 سخنرانی حجت الاسلام وافی در جمع خانواده های مکتب اسلامی احتمالا این صوت زندگی شما رو تغییر بده، حتما وقت بگذارید و گوش کنید . این صوت رو با اطمینان میگم اگر گوش بدین حتما شما هم مثل بنده مُصِر خواهید شد که به گوش همه برسانید . 💥 بصیر 💥 ♻️ @basire_basir ♻️
مواد لازم🔻 پیمانه میتونه لیوان دسته دار فرانسوی باشه آرد شیرینی پزی.... دوپیمانه ونیم شیر....ولرم یک پیمانه آب....ولرم نصف پیمانه روغن مایع....نصف پیمانه شکر ..دوقاشق غذاخوری خمیرمایه فوری....یک قاشق سوپخوری نمک... نصف قاشق چایخوری سفیده تخم مرغ....یک عدد زرده تخم مرغ ...یک عددجهت رومال بیکینگ پودر...یک قاشق مرباخوری سرکه سفید...یک قاشق سوپخوری پنیرپیتزا ...به مقدار لازم موادمیانی ...کاملا دلخواهه فقط ابکی وچرب نباشه طرز تهیه🔻 شیرولرم واب ولرم وروغن و شکرونمک وخمیرمایه وسفیده تخم مرغ را مخلوط کنید تا کمی شکر حل بشه بعد ارد را که قبلا یکبار الک شده یکجااضافه کرده وبیکینگ پودروسرکه را وبمدت پنج دقیقه با لیسک مخلوط کنید خمیر چسبندگی داره اصلا ارد اضافه بهش نزنید چون بافت کیکتون سفت می شه بعد روی خمیر رابپوشانید و نیم ساعت استراحت داده سپس خمیر را دوقسمت کنید قالب مورد نظر که بهتره مستطیل باشه به ابعاد 25×30 حالا کمی کوچکتر هم بشه موردی نداره با کره یا روغن جامد چرب کنید نصف خمیر را با دستتون که قبلا کمی چرب کردین خمیر را کف قالب بطور یکنواخت پهن کنید بعد مایه میانی که من مثل مایه ماکارونی است فقط کم روغن وابکی نباشه که موقع پخت از خمیر بیرون بزنه را روی خمیر پهن کرده پنیر پیتزا بریزید ومجددا مابقی خمیر را پهن کنید ولبه ها را کمی فشار داده تا بهم بچسبد بعد زرده وکمی زعفران را مخلوط وبا فرچه روی سطح خمیر بمالید ودر صورت تمایل کنجد وسیاه دانه هم بریزید ودرفر یا توستر از قبل گرم شده با دمای 180درجه بمدت 40تا50دقیقه همینکه اطراف خمیر طلایی بشه کافیه وچند دقیقه روی خمیر را هم گریل کنید تا طلایی بشه از فر دراوردین صبر کنید خنک بشه به اندازه دلخواه برش بزنید
خیلی به قیافه آقای خداداد توجه نکردم، ولی بلند قد بودنش را دوست داشتم. وقتی زانوهایش را جمع کرده بود، مشخص بود که چقدر قد بلند است. نمی توانست پاهای بلندش را جمع نگه دارد و مدام جا به جا می شد. متوجه بودم که چند بار سرش را بالا آورد، اما می دانستم نتوانسته صورتم را ببیند. تمام صورتم را با چادر پوشانده بودم. بعد بیشتر توضیح داد و گفت: من در یک قسمتی از سپاه هستم که مرتب با منافقین درگیریم، مثل آقای اسدالله زاده نیستم. بخش های مختلف سپاه با هم فرق دارد. گفتم: همین که شما دارید خدمت می کنید، برایم کافی است. سختی هایش را با هم تحمل می کنیم. آن زمان آقای خداداد نگفت که در قسمت اطلاعات و عملیات سپاه هست و من این موضوع را بعد ها فهمیدم. بعد یک سوال اساسی پرسید: نظر شما درباره مهریه چیست؟ چقدر باید باشد؟ کمی مکث کردم و گفتم: مهریه با بزرگ ترهاست. راستش را بخواهید، پدرم اجازه نمی دهد درباره این چیزها دخالت کنم. به نظرم آنقدر زحمت کشیدند برای ما که مهریه را خودشان تعیین کنند. مهریه را بزرگ ترها تعیین می کنند، ما تعیین نمی کنیم. آن زمان، سپاهی ها خیلی مراسم را ساده می گرفتند و مهریه خاصی نمی گذاشتند، یک قرآن بود و یک انگشتر نامزدی. لباس و طلا و این مسائل مهم نبود. باز اصرار کرد و پرسید؟ نظر شما چیست؟ بالاخره نظر شما هم مهم است.