فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف مادرم فاطمه... (س)
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_یکم
خیالش را جمع می کنند. کارت عقد و عروسی را پخش می کنیم و همه ی این مدت حتی یک بار هم از شب خواستگاری به بعد داماد را نمی بینیم.
آرایشگاه هم می روم پیش زن عموی آقای خداداد.
همه ی این کار ها را انجام می دهیم برای روز جمعه که عروسی مان است.
روز جمعه خانم زرکوب آمد. خیلی از دیدنش تعجب کردم.
خانم زرکوب همان بود که با آقای رخصت طلب ازدواج کرده بود.
این ها زمان تظاهرات با هم آشنا شدند.
شوهرش اهل تهران بود و اینجا در دانشگاه فنی نوشیروانی بود.
با هم رفته بودند مناطق محروم کمک می کردند. شوهرش مدتی بود که در زاهدان بود و آنجا کارهای جهادی می کرد.
تابستان آمده بودند بابل. وقتی شنیدند عروسی من است، آمدند خانه ما. من هم تازه از آرایشگاه آمده بودم. وقتی مرا دید، اصلا نشناخت.
کمی دقت کرد. خنده ام را که دید، تازه فهمید خودم هستم و شروع کرد به قربان صدقه رفتنم و کلی شوخی و خنده.
عروس شدن حس خیلی خوبی دارد. وقتی آدم عروس می شود، انگار قند توی دلش آب می شود.
توجه همه به من بود. حس بزرگ شدن داشتم. حالا من هم یکی شبیه مادرم بودم، شبیه معصومه، شبیه حمیده و عفت که این روزها یک لحظه از من جدا نمی شدند.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_دوم(فصل ششم)
روز جمعه خوبی شد.
توی حیاط یک چادر بزرگ زدیم. می دانستیم برای جشن همه ی دوستان سپاهی آقای خداداد می آیند.
خودمان سفره عقدمان را چیدیم، به همان شکل سنتی.
رسم نبود سفره عقد را از بیرون بیاورند. خیلی قشنگ شد. تخم مرغ، برنج، سبزی خوردن، دوتا شمع در شمعدانی ها.
بعد با کمک خواهرم و دخترها با کاغذهای رنگی دیوار را تزئین کردیم. برادر کوچک آقای خداداد را گفتم بیاید کمک کند.
با آن حال و هوا اتاق عقدم را درست کردیم.
چند تا کاغذ رنگی هم فرم دادیم و قسمت مردانه گذاشتیم.
بعد از ظهر روز جمعه رسید. منتظر بودیم آقا داماد بیاید و حداقل ببینیمش.
فامیل های ما و خانواده اش آمدند، اما خودش نیامد. همه می پرسیدند داماد کجاست؟!
کم کم بچه های سپاه و دوستانش هم آمدند. شلوغ می کردند، سرود می خواندند، علی مولا می خواندند.
تابستان بود و بستنی و شربت را آوردند. دیگر همه نگران شدند. ای بابا! داماد کجاست؟ چرا نمی آد؟
زمزمه می افتاد و من میان این زمزمه ها دلواپسی ام بیشتر می شد.
بالاخره یکی خبر آورد که داماد می آید؛ همراه با آیت الله روحانی که عقد را هم آیت الله بخوانند.
بابا خیلی خوشحال شد، خودم هم. هیچکس برای نبودن و دیر آمدن علی آقا ناراحت نشد.
کمی بعد با سلام و صلوات، داماد و آیت الله روحانی آمدند.
کمی بعد یکی آمد و به من گفت: حاج آقا خطبه را شروع کرد. هنوز علی آقا را ندیده بودم. او همان جا کنار حاج آقا نشسته بود.
انگار اینجا هم، در عروسی مان محافظِ حاج آقاست و وظیفه اش را فراموش نکرده.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_سوم
آمدن آیت الله روحانی و خواندن خطبه عقدمان توسط ایشان برای پدرم امتیاز بزرگی بود.
پدرم با افتخار نشست تا خطبه عقدمان تمام شود.
همان زمان به یکی دوتا از فامیل ها گفت: درباره مهریه هیچ حرفی نزنید؛ اما مگر کسی توجه کرد! بابا مضطرب آمد و به مادرم گفت: من نمی دونم این ها چرا اینطوری می کنند، چرا انقلاب را قبول نمی کنند. گفتم درباره مهریه حرفی نزنند، گوش نمی کنند.
میان همهمه ی زن ها گوشم را تیز می کردم تا بتوانم خطبه عقد را بشنوم، اما چیزی به گوشم نمی رسید.
آقای داماد دفتر را امضا زد. این را از صدای صلوات ها و مبارک باد گفتن های مردها فهمیدم و حالا همه، حتی آیت الله هم به علی آقا می گفت: پسرم! تو باید بروی پیش عروس خانم بنشینی و امضا بزنی.
نمی توانست. خجالت می کشید.
-من بروم بین زن ها؟!
پدرش اصرار کرد. عمویش سفارش کرد، اما از جایش تکان نخورد.
-من پیش زن ها نمی روم.
بالاخره به زور هم شده داماد را بلند کردند و او را آوردند پیش من؛ کنار سفره عقد نشست. عرق کرده بود و از خجالت قرمز شده بود.
مادرش بعدها می گفت: علی کلا از بچگی اینطور بود؛ از خانم ها دوری می کرد. اگر خانمی در اتاق بود، نمی آمد. از زن ها فراری بود.
من یک نگاهی کردم. می دانستم شلوار و پیراهن نو خریده، اما شلوار سپاه به پا داشت و آن پیراهن نوک مدادی دو طرف جیب دار که خیلی من خوشم می آمد را پوشیده بود.
#ساره
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
می خواست پیراهن سپاه را بپوشد که برادرش به او اعتراض کرد و دیگر پیراهن فرم نظامی را به تن نکرد. خیلی هم به او می آمد، چون قدش بلند بود.
برادرش بعدها می گفت: من خیلی اصرار کردم، می گفت؛ نه، من لباس دامادی ام همین لباس سپاهی ام باید باشد، کفنم هم همین است.
وقتی متوجه شدم تا خانه ما پیراهن فرم سپاه را به تن داشته، بیشتر تعجب کردم.
بیرون خانه، یک جای خلوت گیر آورده بود و پیراهن نوک مدادی را پوشیده بود.
حالا که آمد و با هم نشسته بودیم، هر دو از هم کناره می گرفتیم. چادر را کیپ روی سرم نگه داشتم. نه او سرش را بالا و به من نگاه می کرد و نه من.
پدرم آمد. با آمدن پدرم انگار خجالتم بیشتر شد. آرام آمد و دفتر عقد را گذاشت مقابلم و گفت: باید امضا کنی. مهریه ات شد پنجاه هزار تومان، قبول داری؟
یک بله ی آرام از ته حلقم بیرون آمد. بابا شروع کرد به ورق زدن آن دفتر بزرگ و من هم هرجا را که او با انگشت اشاره اش نشان می داد، امضا می کردم.
بابا که دفتر را با خود می برد، علی آقا هم از جا بلند شد. همه شروع کردند به حرف زدن: کجا! تو باید باشی. نرو. بشین.
با تعجب به صورت بقیه نگاه کرد و پرسید: من باید بشینم؟! مشخص بود از خجالت دست و پاهایش را گم کرده است.
-آره بابا. عقد تمام شد و دیگه شما محرم شدید. کجا می خوای بری؟ باید بشینی پیش خانمت.
او ایستاد. من هم ایستادم. یکی یکی فامیل ها و آشنا ها آمدند و ما را در آغوش گرفتند و شروع کردند به تبریک گفتن.
16.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذای تبرکی مهمانخانه آقا امام رضا علیه السلام، ان شاء الله روزی همگی
✅درمان ناباروری ⇩
✍بادکش کمر و زیر شکم یک شب در میان ۲۱ مرحله
روغن مالی کمر و زیر شکم و کشاله ران با ترکیبی از روغن کنجد و زیتون بودار
شبی یک لیوان عرق رازیانه همراه با یک قاشق مرباخوری عسل به غیر زمان پریودی
شبی یک لیوان عرق بهار نارنج همراه با یک قاشق مرباخوری عسل
حجامت در صورت لزوم
🔸موارد زیر به صورت روزانه توصیه میشود
🔹خرما ۳عدد
🔹کشمش ۲۱عدد
🔹انجیر ۷عدد شبانگاه
🔹زیتون ۷عدد صبحها
🔹بادام درختی ۱۴عدد
ترک یا کاهش جدی سردیها مخصوصا شبها
________
_داستان_ولادت_زینب_۲۰۲۱_۱۲_۰۹_۱۸_۳۵_۵۵_۱۶۳.mp3
1.97M
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم ...😭
🌺داستان ولادت حضرت زینب کبری بسیارزیبا
🌹با این داستان دلت میره کربلا
#شب_جمعه شب زیارتی آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام
باز هم زائرت نیستیم آقاجان
از دور سلام....
السلام علی الحسین(علیه السلام)❤️
وعلی علی بن الحسین (علیه السلام)
وعلی اولاد الحسین (علیه السلام)
وعلی اصحاب الحسین(علیه السلام)
🌹 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فواید کرسی
حتما ببینید و منتشر کنید
🌿 @TebbolAeme 🌿
12.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐 میلاد با سعادت حضرت زینب کبری(س) و روز پرستار مبارک باد🎊🎊🎊
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز میلاد دُرّ درخشان مهر و عاطفه💖
پرستار زخم های به خون نشسته
صحنه کربلا حضرت زینب کبری سلام الله 💖
و روز پرستار مبارک باد 🎈🎉🎈