🔮#من_میترا_نیستم 🔮
🎀#قسمت_ششم🎀
💙 فرزند ششم ✈️
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود.
خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴.
در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.
خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد.
بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد.
او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت.
جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم .
از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند.
برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من میماندم که به جعفر چه جوابی بدهم
#زینب_کمایی
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_ششم
مردم شاد و خندان زندگی می کردند اما دخترک همیشه گریه میکرد و کسی نمی دانست چرا. دلم برای دخترک می سوخت همیشه فکر میکردم چرا آن دختر باید گریه کند؟ شاید پدر و مادرش را از دست داده یا شاید گم شده از این فکر تنم می لرزید. چقدر از گم شدن دختر دریا دلم میسوخت اما به هر حال اگر او گم نمی شد و گریه نمی کرد مردم بندر خوشبخت نمیشدند و این قسمت خوب ماجرا بود که دخترک را قهرمان من و قصه اش را برایم دلخواه و خواستنی کرده بود.
داستان های بی بی زیاد بود دختر شاه پریان و جن و پری ماه پیشونی هفت برادر مرشد و خارکن شاه و گدا پنج انگشتی و بهترین قصه ی بی بی دختر پرده رو بود. بعضی وقت ها بی بی قبل از اینکه قصه اش را به آخر برساند وسط ماجرا خوابش میبرد و بین خواب و بیداری از قصه بیرون می رفت و از حلیم فردا صبح و زیر شلواری آقاجون و آب سقاخانه که باید خنک و تازه باشد می گفت و من غش غش به حرف هایش می خندیدم و در حالی که تکانش می دادم می گفتم:
بی بی جون بازم که گل و بلبل میگی اما خدا وکیلی هیچ وقت بین قصه ی دختر پرده رو خوابش نمی برد. برای اولین بار که قصه ی دختر پرده رو را تعریف کرد گفت: دخترم! این قصه خیال بافی نیست یک قصه ی واقعی است.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_ سال ۱۳۲۰ به علت نداشتن آب آشامیدنی سالم و بهداشتی و با شیوع پیدا کرد و مردم تلفات زیادی دادند. منزل بی بی پشت بیمارستان پنجاه تختخوابی شیر و خورشید بود؛ جایی که آدم ها با لبهای خشک و با شیون و زاری جنازه ها را تحویل میگرفتند. بی بی که خود شش تا از بچه هایش را به علت شیوع و با از دست داده بود برای مردمی که پشت در بیمارستان منتظر می ماندند از منبع آب می آورد، داخل دو تا حبانه می ریخت تا خنک بماند و رهگذران و مریض دارها بتوانند لبشان را تر کنند. بعدها یک اتاقک چوبی برای این دو حبانه درست کردند و پارچه ی سبز دورش کشیدند و سر در این اتاقک مشبک سبز نوشتند به یاد حسین تشنه لب.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
D1738864T17173226(Web).mp3
زمان:
حجم:
13.89M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
🧕پرستار جنگ
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_ششم🌱🌸
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
بانوی نمونه🧕🏻
#قسمت_ششم
#ام_البنین
🧐 تا به حال از خودتان سؤال کردید، چرا بانو امالبنین با آن همه فهموشعور با کاروان حسین بن علی علیهالسلام راهی نشد؟! آیا او امام خود را یاری نکرد؟!
🔰شما که میگویید، بانویی نمونه و اسوه ادبومهربانی در مقابل مقام ولایت بود؛ مگر میشود چنین کاری کند؟!
او که در هنگام بدرقه کاروان تیزبین بود و نگاهی لطیفوظریف داشت؛ حتی حاضر نشد جلوی چشمان فرزند زهرا که امام زمان است، فرزند خود را ببوسد و در آغوش کشد؛ مبادا لحظهای احساس بیمادری در دلش ریشه کند!
🔰اینجاست که میگوییم حسین بن علی (علیه السلام) تمدن ساز است، از مدینه حرکت را شروع میکند و در مدینه هم پایان میدهد. برای شروع این کار، عدهای مأمور به همراهی هستند؛ همچون الگوی مجسم صبر و شجاعت، زینبکبری سلاماللهعلیها. باید برود، ببیند، روایتگری کند. برخی هم مأمور به ماندن هستند و باید آمادگی و تدارک بعد از واقعه را ببینند؛ از جمله بانو امسلمه، بانو امالبنین و جناب عبدالله، همسر حضرت زینب (سلام الله علیها) و... .
🔰امالبنین و دیگران باید بمانند و تبیینگر بعد از جنگ باشند. مدیحهونوحه بخوانند که حتی مروان هم به سوگ بنشیند.
آری! برای هر مأموریتی او آماده است و نمونه انسانی کامل که در محضر اهل بیت علیهمالسلام درس خوانده است و امروز باید آن را پس دهد. همسر حیدر کرار و یعسوبالدین است.
ادامه دارد...
✍️🏻ف.مرادی
🧕@banovanebeheshti
•✏️🤍•
🚩اربعین
#قسمت_ششم
مدتی بود دفترچهام مثل آینهای شده بود که روش پرده کشیده باشی ...
نمیتونستم نگاهش کنم،
نمیتونستم حتی یه خط بنویسم.
نه که چیزی برای گفتن نباشه!
اتفاقاً دلم پر بود،
اما اون قدر سنگین که نمیشد با خودکار گفتنش😅💘
اون قدر بیصدا،
که هیچ واژهای لایق حمل کردنش نبود ...
فقط نگاهش میکردم،
گاهی بغض میکردم،
گاهی حتی جابجاش هم نمیکردم.
قهر بودیم:))
من ازش، یا شاید بهتره بگم از خودم …
تا اون شب، شبِ رفتنِ کاروان آخری،
وقتی از پنجرهی اتاق صدای اتوبوس شنیدم و صداهایی که میگفتن «یاحسین»❤️🩹
یه چیزی تو دلم ترک خورد!
نه بهخاطر نرفتنیام،
بهخاطر اینکه از درد هم جا مونده بودم …
دفترچه رو آروم برداشتم،
اول نگاش کردم،
دستم لرزید و رفت سمت اولین صفحۀ خالی …
و بیهیچ مقدمهای، نوشتم:
«آقا جان...
نه اذن دارم، نه دعوتنامه، نه همراه،
فقط دلی دارم که هر شب زائرته،
اگه قبولش کنی، میشه تمام مسیر من...»
ورق زدم...
«نمیدونم چرا هر سال یه چیزی سد راه میشه،
یه بهانه جدید، یه مانع تازه،
اما بغض قدیمیام هنوز همونجاست:
کنار دیوار موکب، پشت نردههای مرز،
توی صفحههای این دفترچه…»
ورق زدم...
«آقا، میگن باید پاک باشی، دعوت شده باشی، لیاقت داشته باشی،
منم گفتم چشم، سعیمو کردم🙂
ولی یهجایی فهمیدم،
شاید اونی که هر شب بهت نامه مینویسه،
با دل خاکیش، عزیزتر باشه از کسی که فقط رد میشه…»
ورق زدم...
«امسال هم نرفتم🚶♀
اما رفتم…
توی خیال، با اشک، توی این صفحههایی که هیچکس نمیخونه،
جز شما…
اگه صدای من به صحنت نمیرسه،
حداقل واژههام رو بخون…»
ورق زدم...
«نمیخوام دیگه قهر باشم…
نه با دفترچه،
نه با این دل خسته،
نه با خودم…
بذار تا خود اربعین،
هر شب بنویسم:))
برای تو،
برای خودم،
برای بغضهایی که فقط تو میفهمی…»
و اون شب،
دفترچهام از قهر دراومد،
نه با آشتی،
با اشک🙃✨
+ ادامه دارد ...
✍ف.موسوی
🧕@banovanebeheshti