eitaa logo
بانوان نمونه
39.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
62 فایل
🔹تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/zB7W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 با خودم میگفتم کاش به حرف دایی ام گوش داده بودم و به جبهه نمی آمدم. آخر فقط دایی ام مرا از سختی های جنگ می ترساند و می گفت: احساساتی شده ای جنگ به این سادگیها نیست کشته شدن دارد، مفقود شدن دارد اسارت دارد ولی حرف آخر را مادرم زد. مادرم گفت: «داداش اصرار نکن بگذار با خیال راحت برود. پدرم هم می دانست وقتی می گویم می خواهم بروم، حتماً به تصمیمم فکر کرده ام. من به خاطر وظیفه ای که احساس کرده بودم آمده بودم. به خدا توکل کردم. فاطمه ادامه داد: صبح روز بعد از آن همه شک و ترس اثری نبود. بمباران تمام نشده بود ولی من دیگر نمی ترسیدم. برای رفتن به خرمشهر آماده شدیم. نوزدهم مهر به خرمشهر رسیدیم مسجد جامع، پایگاه نیروهای درمانی شده بود. ما هم در خانه مستحکمی که یکی از بچه های خرمشهر در اختیارمان گذاشته بود مستقر شدیم یکی از اتاق های خانه را درمانگاه کردیم. شب دو دسته شدیم دکتر صادقی و دو نفر دیگر یک گروه را تشکیل دادند و من و برادر جرگویی و زندی گروه دیگر را قرار شد هر گروه یک روز توی خط باشد و یک روز همان جا توی درمانگاه صبح دکتر صادقی با دو نفر دیگر به خط رفته بودند و من و برادر جرگویی جلوی خانه ایستاده بودیم و از تقدیر میگفتیم و اینکه تا خدا نخواهد، هیچ اتفاقی نمی افتد. بعد از گفت و گو رفتیم داخل خانه. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای خمپاره ای خانه را لرزاند بیرون دویدیم. خمپاره خورده بود درست همان جایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم. شوکه شده بودم. اما دلم قرص و قوی شده بود که واقعاً همه چیز در دست خداست. همان موقع دو تا سرباز آمدند و گفتند خیلی شهید و مجروح داده ایم. کمک می خواهیم ما هم بدون درنگ با آمبولانس راهی خط شدیم. از دور فقط یک خط سیاه پیدا بود. همه ی فکر و ذکرم این بود که به مجروح ها و زخمی ها برسم. کمی جلوتر که رفتیم یکی از سربازها گفت: اینجا چقدر تانک هست. اصلاً حواسمان نبود که ما اینقدر تانک نداریم. روز قبل می گفتند در تمام خرمشهر فقط یک تانک هست. اصلاً از خودمان نپرسیدیم این همه تانک آنجا چه میکند؟ حتی نفهمیدیم لوله ی تانک ها به طرف ماست نه عراقی ها همه چیز به نظرمان عادی می آمد. خب ما نزدیک خط بودیم. ناگهان گلوله ی تانک خورد کنار ماشین تازه آنجا بود که فهمیدیم خط دست عراقی هاست. از ماشین پایین پریدیم که پناه بگیریم. پای برادر جرگویی تیر خورد یک کانال کوچک نزدیک مان بود. خودمان را به آنجا رساندیم. باند همراهم بود و فقط به این فکر میکردم که باید خون پایش را بند بیاورم وقتی عراقی ها بالای سرمان رسیدند تا ما را ببرند، باندی که به پای برادر جرگویی بسته بودم روی زمین کشیده می شد چون فرصت نشده بود آن را محکم کنم. ما را سوار تانک کردند و از تک تک مان بازجویی کردند. چند لحظه بعد از بازجویی همه جا ساکت شده بود. حتی صدای نفس کشیدن بچه ها را نمی شنیدم صدایشان کردم کسی جواب نمی داد. از زیر دستمالی که چشمم را با آن بسته بودند فقط پای سربازان بعثی را می دیدم. تنها شده بودم مرا داخل گودالی که بوی زباله می داد انداختند. تا چند ساعت اول فکرم کار نمی کرد در آن گودال به مرگ فکر میکردم مردن برایم بهترین اتفاق بود با هر صدای انفجار خودم را بالا می کشیدم که شاید ترکشی به من بخورد وقتی یاد نگاه بعثی ها می افتادم بدنم می لرزید. من را که گرفتند شادی کردند و تیر هوایی زدند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄