eitaa logo
بانوان نمونه
48.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
71 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/zB7W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹 آماده ی اعزام به آبادان بودند همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم در تمام مسیر همصدا با راننده سرودهای انقلابی و شعار وحدت می خواندیم و راننده با سرعت و هیجان رانندگی می کرد. نزدیکی های صبح به ماهشهر رسیدیم با رسیدن به حدود خوزستان روی موج رادیوی نفت صدای سید محمد صدر و غلامرضا رهبر شنیده میشد که اخبار جبهه و جنگ را با شعارهای تند و انرژی بخش اعلام میکردند. صدای انفجارهای پی در پی و عبور ماشینهای مملو از جمعیت که از شهر خارج می شدند به گوش میرسید رعب و وحشت ناشی از صدای انفجارها بعضی از داوطلبان داخل اتوبوس را وحشت زده و توان جنگیدن و ایستادگی را از آنها سلب کرده بود. اتوبوس هنوز وارد منطقه ی جنگی نشده بود. با آژیرهای ممتد حمله ی هوایی راننده اتوبوس را متوقف میکرد و مسیر نیم ساعته دو ساعت طول کشید راننده متوجه شد این راه راه شعر و شعار نیست بلکه راه خون و شهادت است اتوبوس را کنار جاده نگه داشت و با لهجه ی قشنگ شیرازی گفت کاکو مو دارم بر می گردم شیراز هر کی میخود با مو برگرده بشینه؛ هر کی نمی خود پیاده شه راه بازه و جاده دراز این راه شوخی بردار نیست. بعد از کلی چک و چانه قرار شد چند کیلومتر جلوتر ما را پیاده کند و برگردد. از سربندر که عبور کرد دیگر جرأت جلوتر رفتن نداشت. هر چه گفتیم این نامردیه که وسط راه ما رو پیاده کنی ناسلامتی راننده ی ماشین هلال احمری گفت: اینجا دیگه جای بازی و شوخی نیست آره مو نامردم هر کی نامرده بشینه مردا پیاده شن برن جنگ مگه نمی خواستین برین جبهه بجنگین؟ جنگ از اینجا شروع میشه. از مجموع چهل و چند نفر مسافر اتوبوس فقط ده نفر پیاده شدند؛ هشت تا از برادران من و خواهر بهرامی کنار جاده را گرفتیم و پیاده راه افتادیم گاهی جلوی ماشینهای عبوری را میگرفتیم و هر کدام جا داشتند تعدادی از ما را سوار میکردند برادرها جلوی یک ماشین را گرفتند و گفتند: شما دو تا خواهر سوار بشین و زودتر برین ما پیاده هم می تونیم بیایم. هر از گاهی یاد نامه ی سید می افتادم هم از خودم عصبانی بودم بی آنکه بدانم چرا و هم در دل به سید آفرین میگفتم که چقدر این مرد شجاع است که در بدترین شرایط به مفهوم کلمه ی زندگی فکر می کند. هرگز به خودم فرصت نداده بودم درباره ی این موضوع حتی فکر کنم. راننده ای که سوار ماشینش شده بودیم بر خلاف راننده ی اتوبوس جسورانه بی توجه به آژیرها و انفجارها به سرعت در مسیر خود می رفت. چند کیلومتری از سربندر دور شده بودیم سرنشینی که به نظر می آمد از وضعیت جبهه خبر دارد با آب و تاب تعریف میکرد عراقیا توی خواب هم نمی دیدن سه هفته با ایران بجنگن امروز چهارشنبه بیست و سوم مهره. قول میدم جمعه جشن پیروزی بگیریم فقط باید از این سه هفته درس بگیرن که دیگه اسم کارون و خوزستان یادشون بره. در حالی که به حرفهای او گوش میدادم حواسم به صدای رادیوی کوچکی بود که آن را از زیر مقنعه روی گوشم گذاشته بودم تا بتوانم اخبار لحظه به لحظه ی جنگ را از روی موج رادیو نفت دنبال کنم. فضای بیرون حکایت غم انگیزی داشت. مردم ناباورانه و بهت زده با دمپایی های لنگه به لنگه در حالی که بچه ها را قلم دوش گرفته یا کشان کشان به دنبال خود می کشیدند راهی شهرهای دیگر بودند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹 🌹 قیافه های خسته گرسنه و پژمرده با سرخوردگی از بیابانها و شوره زارها عبور می کردند بی آنکه خبر از مقصد و میزبان داشته باشند. بی آنکه کسی در انتظار آنان باشد. گاه ملتمسانه جلوی ماشینها را می گرفتند یا با ظرفی تقاضای بنزین می کردند یا با همان پاهای تاول زده و کمرهای خمیده به راه خود ادامه می دادند. اغلب آنها پیرمرد و پیرزن یا کودکان خردسال بودند. دیدن این مردم آواره و خانه به دوش مرا به یاد دعوای حرم شاهچراغ می انداخت. به خواهر بهرامی گفتم ما در یک آزمون بزرگ الهی قرار گرفته ایم جنگ برای همه ی ملت ایران حتی آنهایی که در مرزها نیستند یک امتحان بزرگ است. دوباره یاد نامه ی سید افتادم و در دلم گفتم بعد از پشت سر گذاشتن این امتحان حتماً به آینده و زندگی و سید فکر خواهم کرد. سرعت ماشین آنقدر زیاد بود که گویی ما را باید سر ساعت به مقصد می رساند که به پروازمان برسیم و جا نمانیم. کم کم به تابلوی راهنمای ۱۲ کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم. تعدادی سرباز در کنار جاده زیر لوله های نفت به حالت سینه خیز دراز کشیده بودند و چند خودروی خودی متوقف شده توجهم را جلب کرد. گفتم خواهر بهرامی سربازها را ببین خدا خیرشان بدهد، زیر این آفتاب داغ زیر این لوله های نفت با چه زحمتی پاسداری میدهند.... هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با صدای انفجار مهیبی متوقف شد و همان سربازهای وظیفه شناس با سرعت به سمت خودروی ما خیز برداشتند. با بهت و حیرت به آنها خیره شده بودم. نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم. نمی توانستیم هیچ حرفی بزنیم. فقط دور و برمان را نگاه می کردیم چقدر تانک چقدر خودرو نظامی خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباسشان دیدم اما انگار یادشان رفته بود کج کلاه قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند از راننده پرسیدم: چی شد؟ گفت: اسیر شدیم. - اسیر کی شدیم؟ - اسیر عراقی ها. اینجا مگه آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقی ها؟ - الله اکبر، خواهر همه مون اسیر شدیم. سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من که کنار پنجره بی حرکت نشسته بودم شیشه ماشین را بالا کشیده، سریع قفل در ماشین را زدم اما آنها شیشه ی ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم تعدادی از سربازهای عراقی شیشه ی پنجره ی سمت خواهر بهرامی را هم شکستند راننده فرمان ماشین را رهاکرد و پیاده شد. سرنشین هم نفر بعدی بود که پیاده شد، اما من و خواهر بهرامی مقاومت میکردیم و نمیخواستیم پیاده شویم. رادیوی کوچکی که در دستم بود از دستم پرتاب شد. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده با ضربه ی تفنگ سرباز عراقی که در ماشین را باز کرد، به خود آمدم که می گفت گومی گومی یالا بسرعه بلند شو زود باش بلند شو) وقتی پیاده شدیم مثل مور و ملخ از کمین گاههای خود درآمدند و دور ماشین جمع شدند و آن راننده و سرنشین را مثل کیسه ی شن به پایین جاده پرتاب کردند. دو دختر هفده و بیست و یک ساله یکی خواهر بهرامی با روپوش سرمه ای و مقنعه ی طوسی روشن و کفشهای سفید پرستاری و من با روپوشی خاکی رنگ و مقنعه ی قهوه ای و پوتین کی کرز در مقابلشان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄