🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_چهاردهم
به همه چیز فکر میکردم به گذشته و به آینده ی نامعلومی که در پیش داشتم بی اختیار از روی زمین دانه دانه سنگریزه بر می داشتم و در سوراخ کفشهای او فرو میکردم تمام سطح کفشهای خواهر بهرامی پر شده بود از سنگریزه وقتی هر دو کفشهای او از سنگریزه پر شد یکباره گفت: راستی چی شد منو مریم معرفی کردی آخه اسم خواهرم مريمه، من می تونم هر اسمی داشته باشم به جز مریم
طوری نیست منم اسم خواهرم مریمه، اسم کوچیکت چیه؟
- شمسی
ولی از این به بعد تو میشی خواهرم و من تو رو مریم صدا میکنم.
مریم انگار که به خواهر کوچکترش میتوپد گفت: معصومه تو چه بی خیالی می بینی که اسیر دشمن شدیم اما تو یاد بچگی هات افتادی؟ دلت می خواد سنگ بازی کنی؟ تقریباً نیم ساعته داری سنگریزه توی این کفش ها فرو میکنی متوجه نشدی این سرباز عراقی نزدیک اومد و نگاه کرد ولی
چیزی نفهمید و رفت
سرم را چرخاندم. دیدم راست میگوید؛ سرباز عراقی نگاه و لوله ی تفنگش را از ما برگردانده بود. حالا فرصت خوبی بود. کمی به مجروح نزدیک شدم دستم را در جیبش فرو بردم و هر چه بود در آوردم. کاغذها را خواندم؛ نامه ای مربوط به ستاد جنگ به همراه یک قرآن کوچک جیبی (جزء سی ام قرآن) بود.
گفتم: اینکه قرآنه اون کاغذا هم نامه ی ستاد جنگه.
گفت: معطل نکن کارت شناسایی ام تو جیب عقب شلوارمه.
به آرامی و بدون چرخش سر در پناه مریم با یک دست سنگریزه بر می داشتم و با دست دیگر کارت شناسایی را بیرون کشیدم. روی کارت نوشته بود دکتر هادی عظیمی، درجه سرهنگ پست: رئیس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر
جا خوردم شما سرهنگ هستید؟
آهسته تر حرف بزن
شما دکتر هم هستید؟
- بجنبید! معطل نکنید! کارت را از بین ببرید!
با پریشانی گفت: خواهش می کنم فوراً نابودش کنید.
شما رئیس بیمارستان نیروی دریایی خرمشهر هم هستید؟
اما کارت را با آن پوشش پلاستیکی و خشک اصلا نمی شد پاره کرد. مقاوم و شق و رق بود هر چه مچاله اش کردم فایده نداشت. سرباز عراقی مسیر حرکتش را عوض کرده بود و به سمت من چرخید و حالا دیگر کاملاً در میدان دیدش قرار گرفته بودم فرصت از بین بردن کارت را نداشتم. فوراً کارت شناسایی دکتر هادی عظیمی را همراه با قرآن و نامه در جیب خودم گذاشتم. تنها سرباز عراقی نبود که مراقب مان بود بلکه برادرانی هم که در گودال بودند از دور ما را کنترل میکردند دکتر نگران این بود که در این فاصله برای ما مشکلی پیش بیاید پشت سر هم می پرسید: نابودش کردی؟
برای اینکه خیالش راحت بشه تا شاید درد چشمش کمی آرام بگیرد
گفتم: تمام شد، خیالت راحت.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄